سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: کافه گپ میلیاردرها
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
(03-19-2013 08:02 PM)sir-mahyar نوشته شده توسط: [ -> ]
(03-19-2013 12:38 PM)jahanagahi نوشته شده توسط: [ -> ]من باز هم فکر نمیکنم سبحان جان به اصفهان تشریف بیاورند.اگر تشریف نیاوردند 50 هزار تومانش را پسته می خریم و همگی با هم می خوریم.SmileSmile

مهیار جان لطفا یه همبر گرگ .25r30wi
آقا اجازه؟ همبر گر نه همبر گرگ.
جهان آگهی : ببخشید همین همبرگر با سس جوجه.25r30wi
سس جوجه نه . سس گوجه.

همبرگرگ یعنی خیلی باحال بودا عمو هوشنگ

گذاشتم اماده شه Yosef.gif
[تصویر: psjw04d6jyikbeymwwbj.jpg]

بفرمایید... هر کدومو دوس دارین میل کنین

مک دونالد
[تصویر: 85wq00redbpoattkp8t3.jpg]

بیگ مک

[تصویر: 3mzlm4nsnjg7mty8iaeh.jpg]

دوبل

[تصویر: eliyo5z5zy3s7frhjeh.jpg]

اینم سس

[تصویر: jqb7kaw0i6uzmhueq4x9.jpg]

مهیار جان خیلی دوستت دارم. ممنون.
من وقتی میام تو این تاپیک گشنه م میشه...
(03-19-2013 09:59 AM)مهدی گل محمدی نوشته شده توسط: [ -> ]چند سوال که زندگی رو ازم گرفته:
1-چی شد که سبحان داره میاد اصفهان؟
2-چرا آقای قربانی نوشته هاشو با قرمز مینویسه که چشم من درد بگیره؟
من عاشق رنگ قرمزم(قرمزته).من بخاطر این چشمام درد میگیره،سعی میکنم،همیشه از رنگها و حروف بزرگ استفاده کنم.بخاطر همونه،اگه شما ناراحت میشید،دیگه استفاده نمیکنم.10_00410_004

و از همه مهتر اینکه:
3-این مجید (...) چطوری اون TM رو گذاشته بالای اسمش
10_00410_00410_004
امروز خیلی بهم حال داد بچه ها
رفته بودم شرکت ذوب آهن و فولاد مبارکه
به خاطر پروژه هام یکسری عکس صنعتی گرفتم
ذوب آهن بیشتر حال داد Yosef.gif چون برادرم اونجا چندین سال کار کرد و بازنشست شده بود ، بیشتر تحویلم گرفتن! Yosef.gif
ظهر هم ناهار خدمت مدیر عامل فولاد مبارکه بودم Yosef.gif کلی از انجمن براش تعریف کردم و کلاس گذاشتم! Yosef.gif
(03-19-2013 09:24 PM)مهدی گل محمدی نوشته شده توسط: [ -> ]سلــــــــــــــــــــــــــــام
TNT های من تموم شد اومدم خدمتتونYosef.gif
چه آتیشی درست کرده بودم....
جاتون خخخخخخخیلی خالی بود......

راسی آبجی مریم ظهر اس ام اس داده بود که رسیدن مشهد و الان تو هتلن و اتاق 107 نصیبشون شده................
(قابل توجه مهیار و مملی)

خیلی دلم یاد اون روزا رو کرد......

اون اس ام اس واسه منم اومد مهدی جون
دلم واسه اتاقمون تنگ شده4yajuyo

امروز 7 8 بار نشستم عکسای مشهدمون رو نگاه کردم12_002
راااااااااااااستی
ظهر مریم خانم بهم اس ام اس داد که رسیده مشهد
و اتاااااااااااااااااق 107 رو گرفتند Yosef.gif
خوش به حالشون ، یه سعادت بزرگی نصیبشون شده که اتاق 107 رو گرفتند Yosef.gif

یااااااااااااااااااادش بهیر
مهدی و مهیار دلم براتون تنگ شده
دلم برای اون شیرجه های روی تخت تنگ شده! Yosef.gif
یعنی خداییا میبینین ما 107 یها چقد همدل و همزبونیم

خدایا شکرت


از 4 شنبه سوری بگم

امسال محلمون ترقه مرقه هیچکی نداش

اتیش روشن کردیم

ماشین پرایدمو گذاشتم وسط و اهنگ و پلی کردم12_002

حالا نرقص کی برقص12_00212_002

یکی از شاد ترین 4 شنبه سوریایی بود که داشتیم12_00212_002

خییییییییییییییلی حال داد12_00212_002
یادته محمد؟؟؟؟؟؟
کلا وقتی تو میپریدی باید تخت رو از نو میساختیم....
یادش بخیر.....
اینم یه داستان افقی (عمودی نه ها!) واقعی:
امشب (4شنبه سوری) داشتم تو خ 9 شرقی کیانپارس (اهواز) پیاده میرفتم، دیدم یه چند تا خانواده جلو خونشون آتیش روشن کردن. همینطور که نزدیک میشدم دیدم یه پسر یه صندلی چوبی هم آورد و انداخت تو آتیش. روش هم مرتب بنزین میریختن. نزدیکای آتیش که رسیدم شعله هاش به اندازه قد یه آدم بود. منم همینطور که به اتیش رسیدم گفتم «با اجازتون» و از رو آتیش پریدم. یعنی درست تمام بدنم از وسط شعله های آتیش عبور کرد. بعد دیدم که حضار همه شروع کردن به کف زدن و هورا کشیدن. منم همینطور که میرفتم بدون اینکه سرمو برگردونم طرفشون دستی به نشانه تشکر بلند کردم و رفتم تو افق کوچه محو شدم...!
اون لحظه فقط قیافه آقا سبحان که هنوز ندیدمش جلو چشمام بود...
(03-20-2013 02:25 AM)HadiMahmoodi نوشته شده توسط: [ -> ]اینم یه داستان افقی (عمودی نه ها!) واقعی:
امشب (4شنبه سوری) داشتم تو خ 9 شرقی کیانپارس (اهواز) پیاده میرفتم، دیدم یه چند تا خانواده جلو خونشون آتیش روشن کردن. همینطور که نزدیک میشدم دیدم یه پسر یه صندلی چوبی هم آورد و انداخت تو آتیش. روش هم مرتب بنزین میریختن. نزدیکای آتیش که رسیدم شعله هاش به اندازه قد یه آدم بود. منم همینطور که به اتیش رسیدم گفتم «با اجازتون» و از رو آتیش پریدم. یعنی درست تمام بدنم از وسط شعله های آتیش عبور کرد. بعد دیدم که حضار همه شروع کردن به کف زدن و هورا کشیدن. منم همینطور که میرفتم بدون اینکه سرمو برگردونم طرفشون دستی به نشانه تشکر بلند کردم و رفتم تو افق کوچه محو شدم...!
اون لحظه فقط قیافه آقا سبحان که هنوز ندیدمش جلو چشمام بود...
25r30wi25r30wi25r30wi25r30wi 
لینک مرجع