من وقتی میام تو این تاپیک گشنه م میشه...
امروز خیلی بهم حال داد بچه ها
رفته بودم شرکت ذوب آهن و فولاد مبارکه
به خاطر پروژه هام یکسری عکس صنعتی گرفتم
ذوب آهن بیشتر حال داد
چون برادرم اونجا چندین سال کار کرد و بازنشست شده بود ، بیشتر تحویلم گرفتن!
ظهر هم ناهار خدمت مدیر عامل فولاد مبارکه بودم
کلی از انجمن براش تعریف کردم و کلاس گذاشتم!
(03-19-2013 09:24 PM)مهدی گل محمدی نوشته شده توسط: [ -> ]سلــــــــــــــــــــــــــــام
TNT های من تموم شد اومدم خدمتتون
چه آتیشی درست کرده بودم....
جاتون خخخخخخخیلی خالی بود......
راسی آبجی مریم ظهر اس ام اس داده بود که رسیدن مشهد و الان تو هتلن و اتاق 107 نصیبشون شده................
(قابل توجه مهیار و مملی)
خیلی دلم یاد اون روزا رو کرد......
اون اس ام اس واسه منم اومد مهدی جون
دلم واسه اتاقمون تنگ شده
امروز 7 8 بار نشستم عکسای مشهدمون رو نگاه کردم
راااااااااااااستی
ظهر مریم خانم بهم اس ام اس داد که رسیده مشهد
و اتاااااااااااااااااق 107 رو گرفتند
خوش به حالشون ، یه سعادت بزرگی نصیبشون شده که اتاق 107 رو گرفتند
یااااااااااااااااااادش بهیر
مهدی و مهیار دلم براتون تنگ شده
دلم برای اون شیرجه های روی تخت تنگ شده!
یادته محمد؟؟؟؟؟؟
کلا وقتی تو میپریدی باید تخت رو از نو میساختیم....
یادش بخیر.....
اینم یه داستان افقی (عمودی نه ها!) واقعی:
امشب (4شنبه سوری) داشتم تو خ 9 شرقی کیانپارس (اهواز) پیاده میرفتم، دیدم یه چند تا خانواده جلو خونشون آتیش روشن کردن. همینطور که نزدیک میشدم دیدم یه پسر یه صندلی چوبی هم آورد و انداخت تو آتیش. روش هم مرتب بنزین میریختن. نزدیکای آتیش که رسیدم شعله هاش به اندازه قد یه آدم بود. منم همینطور که به اتیش رسیدم گفتم «با اجازتون» و از رو آتیش پریدم. یعنی درست تمام بدنم از وسط شعله های آتیش عبور کرد. بعد دیدم که حضار همه شروع کردن به کف زدن و هورا کشیدن. منم همینطور که میرفتم بدون اینکه سرمو برگردونم طرفشون دستی به نشانه تشکر بلند کردم و رفتم تو افق کوچه محو شدم...!
اون لحظه فقط قیافه آقا سبحان که هنوز ندیدمش جلو چشمام بود...