(02-20-2013 12:33 AM)m_sh نوشته شده توسط: [ -> ]آقای رضایی ساعت 11:30 غذا می خورید تازه؟؟؟؟؟؟؟؟
الان سر شبه اونوقت؟؟؟
آره دیگه ، به قول معرف اول شب جاهلاست دیگه
ولی تازه از سر کار رسیدم ، خانمم دوید غذا رو آورد ،بعد چشمم افتاد به اینهمه موش و موش خورونی ، مزه دهنم عوض شد
(02-19-2013 11:53 PM)m_sh نوشته شده توسط: [ -> ][size=large]مادربزرگم یه جزیره داشت ..
چیز با ارزشی توش نبود ، در عرض 1ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی ، ولی واسه ما مثل بهشت بود.
یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پر شده از موش.
با یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر میکردن.
خوب حالا چطور میشه از شر موش ها توی یه جزیره خلاص شد...مادر بزرگم اینو بهم یاد داد.
ما یه بشکه نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیل ها رو طوری چیدیم که اونها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه.
و بعد از یک ماه ، همه موش ها گیر افتادن.
ولی بعدش چیکار میکنی...بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونش؟ نه
فقط رهاش میکنی ، و موش ها کم کم گرسنه شدن ، و یکی بعد از دیگری اونها شروع کردن به خوردن همدیگه ، تا زمانی که فقط دوتا ازونا باقی میمونه....دو بازمانده.
و بعدش چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه
اونها رو میگیری و رهاشون میکنی بین درختها....حالا دیگه اونها نارگیل نمیخورند...اونها فقط موش میخورند...تو طبیعتشون رو تغییر دادی
"دو بازمانده .. این چیزیه که ما نباید بهش تبدیل بشیم"[/size]
بخشی از دیالوگ اون یارو مو طلایی خطاب ب جیمز باند در اسکای فال

هرچند فیلمش چندان فیلم جالی نبود اما از این تیکه دیالوگش خوشم اومد

بچه که بودم وقتی تو بغل بابام می خوابیدم سعی می کردم نفسمو با نفس بابام تنظیم کنم که با هم نفس بکشیم . دم و بازدممون یکی باشه .
اینطوری در طول روز همیشه با خودم فکر می کردم همین الان که من نفس کشیدم بابام هم هر جا که هست نفس کشید .
یک حس کودکانه خوبی بود
چند دقیقه پیش داشتم با استاد عزیز جناب قربانیان صحبت می کردم.
چقد دلش برای شما دوستان انجمنی تنگ شده! بنده خدا تمام تلاشش رو کرد ک امشب ب نت وصل شه اما نشد. انشاالله فردا در انجمن حاضر می شن
