روانشناسی معکوس : سر سفره دیدم غذا خیلی شور شده
به مامان گفتم چرا اینقد غذا بی نمکه؟
گفت: اتفاقا من کلی نمک خالی کردم تو غذا ...
گفتم هاااااااا ! اگه الان می گفتم غذات شوره می گفتی ما اصلا یک ماهه نمک نداریم تو خونه
امروز همون روزی هستش که همیشه قراره توش رژیم بگیریم و درس بخونیم و مرتب و منظم بریم سر کلاس درس و سرکار.
بعله امروز همون شمبه ننگین است!
یه روزی دوستای مامانم با دختراشون اومده بودن خونمون.
همه داشتند پرتقال پوست می کندند که من وارد شدم.
بر خلاف انتظار شما هیشکی دستشو نبرید!

فقط اینجاست که وقتی راننده میخواد دنده عقب بگیره همه سر نشینان هم بر میگردن و به عقب نگاه می کنن!
یکی از تفریحات سالمم اینه که گوشیمو بذارم جلو اسپیکر تا SMS که میاد، نویز بندازه، دو ثانیه زودتر بفهمم ذوق کنم

قدیما ایفون معمولی بود، می گفتیم کیه؟ طرف می گفت منم!/ الان که تصویری شده هرکی زنگ میزنه ژست میگیره بعد زل میزنه به افق!
- یه سوالی که منو این روزا خیلی درگیر کرده اینه که واقعا چرا مجریان کودک همشون خاله ان؟ چرا هیچوقت عمه ها مجری برنامه های کودک نمی شن؟
اینقدر روشنفکرم که بعضی شبا نورش نمی ذاره خانواده راحت بخوابن
یک خاطره از معلم زیستم:
اول از همه از معلم زیستم تشکر کنم، خیلی انسان بزرگ و وارسته ای بودند، ایشون مدیر کاروان حج هم بودند و تقریبا هر سال به این سفر نورانی مشرف میشدن، ولی خوب ایشونم مثل بچه های دیگه توی کودکی شیطنت هایی داشتن که گفتم اینو با دوستان مطرح کنم، به امید اینکه همیشه لیخند رو لب همه دوستان باشه:
در زمان کودکی توی روستاشون یک روباه داشتن که مدام به مزارع حمله میکرد و به مرغ و خروسا آسیب میرسوند، آقا معلم ما هم که این اوضاع رو میبینه و اتفاقا به علم هم علاقه داشتن، یکی از آزمایشاتشون رو این حیوون زبون بسته انجام میدن، چیکار میکنن؟
میان اول لانه اون روباه رو پیدا میکنن و زمانی که توی لانش نیست، مقدار زیادی باروت(که نمیدونم از کجا بدست آورده بودن) رو توی لانش جاسازی میکنن و وقتی روباه به لانش برمیگرده، باروت ها رو منفجر میکنن
خوشبختانه روباه نمیمیره(ظاهرا مقدار بارت کم بوده) ولی با یک قیافه سیاه و...از لانه فرار میکنه
امان از دست این بچه ها
در آخر هم بگم که این روباهه شانس آورده که زمان بچگی های من نبوده
یک خاطره از یک دختر بازیگوش:
این خاطره رو یکی از همکارهای خانمم که مربوط به مادرشون هست، تعریف کردند.
درزمان کودکی توی انبار خونشون میبینن که چند تا مارمولک از سرما گرفتن خوابیدن،ایشونم که فکر میکرده این مارمولکها سردشونه و از خونسرد بودن این موجودات اطلاعی نداشته، اینا رو برمیداره و میبره پشت بخاری خونشون میزاره، حالا بعدشو دیگه خودتون فکرشو بکنین که گرما با مارمولک یخ زده چیکار میکنی
مارمولکا با اون سرعت زیادشون توی خونه راه میوفتن این ور و اون ور... (واویلا...)
خلاصه دیگه آخرشو خودتون میدونین دیگه...
ظهر تو خونه دراز کشيده بودم و تلویزیون ميديدم
که متوجه شدم که يه نفر از تو کوچه داره
اسممو با بلندگو صدا ميزنه
اولش فکر کردم شايد با کس ديگه ای کار داشته باشه اما
بعد از چند ثانيه اسم و فاميلو با هم صدا زد
رفتم تو کوچه ديدم يه وانت سبزی فروشی
جلو در خونه ايستاده بهش گفتم منو از کجا ميشناسي
گفت مامانت سر کوچه ازم
سبزی خريد و گفت بيام اينجا صدات کنم که بيای بگيری.
آخه ببین چطور با آبرو آدم بازی می كنن
