سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: تاپیکی که از آن انرژی مثبت می گیرید
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
(04-26-2013 04:14 PM)m_sh نوشته شده توسط: [ -> ]سبحان یه استعداد بالقوه در تو کشف کردیم
شما طنز پرداز بسیار خوبی خواهید شد.

من باهات یه عالمه در زمینه این استعدادت کار دارم. این نوشته هات را می خوام به چند نفر نشون بدم نظر اونها را هم بدونم ....

این کجاش طنز بود ؟ جدی جدی بود ! شما قابلیت های این مجید (...) رو نمیدونین Sad نمیدونین تا کجا ها میتونه پیش بره ! من امنیت جانی ندارم الان Sad تقصیر شما هاست دیگه ، هی گفتین استعداد استعداد مجبورم کردید شعر بگم الان جونم به خطر افتاده Sad این نوشته ها رو نشون چندتا رزمی کار و وکیل و سفیر بده تا بیان از من محافظت کنن Sad
انقدر این سبحان طبیعی می ره تو نقشش که آدم باورش می شه
تو اصفهان هم همینطوری با قیافه جدی جدی با آدم مزاح می کرد آدم نمی دونست اینا که می گه واقعیه یا شوخی
سبحان اون نیم ساعت رو بکن یک ساعت......قربون دستت...
یه داستان خوندم که فوق العاده عالی و انرژی بخش بود براتون گذاشتم بخونید و بزهاتون را بکشید (یا خودم با یه برنامه خاص بکشمشون؟؟؟Yosef.gif)

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا امدند راهی پیدا کنند ، شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب به سمت ان رفتند.
دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی میکند. انها شب را مهمان او شدندو او نیز از شیر تنها بزی که داشت به انها داد تا گرسنگی راه را به در کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر ان زن بود . این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به ان زن کمک کنند. تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد: " اگر واقعا می خواهی به انها کمک کنی ، برگرد و بزشان را بکش!"

مرید بسیار تعجب کرد ولی از انجا که به مرشد خود ایمان داشت ، چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از ان جا دور شد.....

سالهای سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر ان زن و بچه هایش چه امد.
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین ان منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم انها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر، زنی بود با لباسهای بسیار مجلل و خدم و حَشَم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد و دستور داد به انها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت انها را فراهم کنند.

پس از استراحت، انها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون انها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت وشرح حال خود را این گونه بیان نمود:
" سالهای پیش ، من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم، زندگی سپری می کردیم. یک روزصبح دیدم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هرکدام به کاری روی اوریم. ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیتهایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در ان نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیداکرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی ، با ان ثروت شهری را بنانهادیم و حال در کنار هم زندگی میکنیم."
مرید که پی به راز مسئله برده بود ، از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.....


نتیجه :
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به ان ، مانع رشدمان است وباید برای رسیدن به موفقیت وموقعیت بهتر ان را فداکنیم
.
آقا سبحان عزیز ما برای یک جلسه مهم کاری الان در تهران به انرژی های مثبت همه دوسان گروه پشتیبان نیاز داره

تمام انرژی مثبتتون را برای سبحان بفرستیدددددددددددددد


(دسترسی به نت نداشت به من اس زد تا این ارسال را به جای ایشون بزنم)
سبحان که موفق شد تو مصاحبه خودم دیدم
ماشاا... سبحان نیاز به فرستادن انرزی نداره
سبحان جان خودش بمب انرژیه
خودش مرد روزهای سخته و از هر کاری پیروز بیرون میاد
روحیه ای مثال زدنی داره و به همه نیرو میده و همه رو به خودش جذب میکنه
سبحان جان موفق بودی و هستی و موفق تر باشی.......
امروز در کمال ناباوری یه معامله شکست خورده رو تبدیل به برد حتمی کردم ، البته پدرم در اومد و صبح باس بکوب برم بندر
یه اتفاق باحال هم افتاد
سوار تاکسی بودم داشتم تلفنی حرف میزدم یه بدبختی رو نصیحت می کردم ، راننده تاکسی شنید حرف هام رو ، بعد ازم سوال پرسید در مورد ثروت و تفکر مثبت و غیره منم باهاش حرف زدم آخر سر یارو تصمیم گرفت تاکسی رو بفروشه سرمایه کنه و اینجوری یه نفر دیگه رو هم بیکار کردم 12_00212_002
سبحان من که به تو و انرژی و سحر کلامت ایمان دارم. و مطمئن بودم که سر میز معامله همه جلو تو کم میارن Smile Smile

تا به حال نگاهی به یک درخت ســـیب انداخته اید؟

شاید با یک حساب سر انگشتی از ظاهر درخت به این نتیجه برسید که پانصد سیب روی درخت قرار دارد که هر کدام حاوی دست کم ده دانه اند.
چند ثانیه تمرکز کنید و یک ضرب ساده انجام دهید، به این نتیجه می رسید که این در درون میوه های یک درخت سیب دانه های زیادی وجود دارد.
حال ممکن است این سوال در ذهن شما خطور کند که «چرا این همه دانه لازم است تا فقط چند درخت دیگر اضافه شود؟»

در این زمان طبیعت به ما نکته ای می آموزد :
«اکثر دانه ها هرگز رشد نمی کنند. پس اگر واقعاً می خواهید چیزی اتفاق بیفتد، بهتر است بیش از یکبار تلاش کنید.»

از این مطلب می توان این نتایج را بدست آورد:
- باید در بیست شغل شکست بخوری تا یک شغل مناسب خودت را بدست آوری.
- باید با چهل نفر مراوده داشته باشی تا یک فرد مناسب شراکت را برای کارتان پیدا کنید.
- باید با پنجاه نفر صحبت کنید تا یک ماشین، خانه، جاروبرقی، بیمه و یا حتی ایده ات را بفروش برسانی.
- باید با صد نفر آشنا شوید تا یک رفیق شفیق پیدا کنید.


وقتی که «قانون دانه» را درک کنیم دیگر ناامید نمی شویم و به راحتی احساس شکست نمی کنیم.

قوانین طبیعت را باید درک کرد و از آنها درس گرفت.
در کلام آخر : افراد موفق هر چه بیشتر شکست می خورند، دانه های بیشتری می کارند…
لینک مرجع