همیشه (حتی قبل از دیدن راز) بر این باور بودم که من هرچی بخوام بهش میرسم.
این تفکر از دوران راهنمایی شروع شد. اما بلد نبودم درست ازش استفاده کنم. با استفاده از این تفکر و فکر کردن به چیزایی که میخوام، به ترتیب به این چیزا رسیدم:
دوچرخه، کامپیوتر، قبول شدن در دانشگاه دولتی، لپتاپ
اینا چیزاییه که داشتنشون برای یه جورایی محال بود.
بعد از این با راز آشنا شدم. هرچند آشناییم با راز باعث بروز دردسرهای زیادی شد. چون که میگفت اگه به یه چیز منفی هم زیاد فکر کنی به سرت میاد. منم ناخواسته به منفی ها فکر میکردم. اما اتفاقای خیلی خوبی هم برام رخ داد.
سال دوم دانشگاه از یک گوشی موبایل خیلی خوشم اومده بود. قیمتش اون موقع 250 بود. من این پول رو نداشتم. برای حدود 10 روز متوالی به داشتن این گوشی و اینکه چطور پولش رو داشته باشم فکر کردم. به طرز غیرقابل باوری این پول کم کم جور شد. هرچند درنهایت 245 تومن پول تونستم بدست بیارم و گوشی رو خریدم.
قضیه بعدی مربوط به قبولی در کنکور کاردانی به کارشناسیه. هیچکس باورش نمیشد که من رتبه 50 اوردم!!(چون تو دانشگاه اصلا خبری از درس خوندن نبود

) ولی حدودا 1 ماه آخر رو هم درس خوندم و هم به رتبه 2 و 1 رقمی فکر کردم. وقتی نتایج اعلام شد، هیچکس باورش نمیشد!!
داستان بعدی مربوط به ازدواجمه. من تمام شرایطی رو که خانواده همسرم برای کسی که *نمیخواستن* دخترشون رو بهش بدن داشتم!!!! کارثابت نداشتم، سربازی نرفته بودم، سنم تفاوتی با همسرم نداشت، و مهمتر اینکه مشهدی نبودم و از شهرکرد رفتم که دختر اونا رو بگیرم!!!! یعنی حتی 5% هم احتمال قبولی نبود!!
بعد از جلسه اول و دوم خواستگاری که فقط به عنوان آشنایی بود و جواب منفی بود، یه جلسه خودم تنها رفتم و با پدرخانومم صحبت کردم. بعد از چندین روز که همش به مثبت بودن فکر میکردم، در نهایت جوابشون مثبت شد.
داستان بعدی هم مربوط به ازدواجمه:
ما عقدمون در بازه زمانی میلاد امام علی بود. به همین دلیل همه تالارهای مناسب پر بودن. ولی خوب باز مثبت اندیشی کارخودش رو کرد. با تالارهای مختلف تماس میگرفتیم برای اینکه ببینیم آیا شب خالی دارند یا نه، در نهایت دیگه داشتیم نا امید میشدیم که یه دفه تلفن زنگ زد. یکی از تالارهایی بود که بهش زنگ زده بودیم. گفت: کسی که فلان شب(دقیقا شب میلاد) رزرو کرده بود، کنسل کرد. شما میتونید بیاید تالار رو با نصف قیمت بگیرید!!!!!! :-0
جالبیش اینجاست که یکی از آرزوهای ماردم که همیشه به من میگفت این بود که: پسرش(من) توی شب میلاد امام علی ازدواج کنه!***
داستان بعدی هم مربطو به خرید ماشینمه. خیلی دلم میخواست ماشین داشته باشم. برای 1 سال و اندی همش بهش فکر میکردم. در نهایت تصمیم گرفتم بخرم. فقط 1.5 میلیون داشتم(حدودا سال 91 بود). اون موقع میشد با این پول یه پی کی یا یه رنو خرید. قبل از خرید مجبور شدم پول رو برای کار دیگه خرج کنم. حدودا 7-8 ماه بعد، با اینکه قیمت ماشین بصورت سرسام آور رفت بالا و حدودا 2 برابر شد، با قدرت تفکر تونستم یه پی کی به قیمت 5 ملیون بخرم!! با اینکه پولی نداشتم!!!
بعد که حساب کرد فهمیدم که در طول ماه قبل از خرید ماشین، با تفکر به اینکه باید پول خرید ماشین رو جور کنم، حسابی کار کردم و توی یک ماه 4 ملیون و اندی درآمد داشتم!!! با تفکر مثبت مشتریام خیلی شده بودن (کار من طراحی سایت بود)
--------------------------------------------------------------------
*** این داستان هم یادم افتاد از مادرم، همیشه میگفت من دوس دارم میلاد امام زمان مکه باشم. بعد از چندین سال، امسال که اسمش برای مکه دراومد، دقیقا شب رسیدنشون به اونجا میشد میلاد امام زمان!!
--------------------------------------------------------------------
شرمنده که این پست طولانی شد. 2 دلیل داشت:
1- اینترنتم قطع بود. به همین خاطر بیکار بودم و هرچی به ذهنم رسید نوشتم.
2- جدیدا مشکلاتی برام پیش اومده و نمیتونم مثبت اندیشی کنم. همش منفی نگری میکنم. اینا رو نوشتم که بهم یادآوری بشه خیلی وقتا به چیزایی رسیدم که برام محال بود.
ممنون از همه دوستان