سلطان اعتماد به نفس (بیا، نکش خجالت)

[Fela.Want]

دوست من سلام
شب چهارشنبه ی همه بخیر و خوشی باشه
جنتلمن ها و خانم های باکلاس و با پرستیژ می دونم تا حدودی خسته هستید ، داستانی که 5 سال قبل توسط یکی از دوستانم شنیده بودم رو قصد

بازگویی دارم (از این موضوع بی اطلاعم که آیا این داستان در نت موجود هست)

مردی خانواده دوست در ایستگاه قطارهای باربری مشغول به کار بود ، کار هر روزش حمل کالاها به درون واگن ها بود . خانواده ی این

مرد از کارش خرسند نبودند اما این مرد علاقه ی شدیدی به کار خودش داشت.
در یک بعد از ظهر پاییزی و هنگامی که ایستگاه خالی از افراد دیگر بود واگنی توجه او را جلب کرد. واگنی مخصوص حمل مواد یخی با

توضیح تکمیلی این واگن یخچالی بزرگ بوده. کنجکاو میشه وارد این واگن بشه در حین وارد شدن به واگن و زمانی که واگن رو بررسی

می کرد تنها درب این یخچال بسته شد و آن مرد آنجا گرفتار شد
هر چه داد و بیداد کرد صدایش به گوش هیچ جنبنده ای نرسید و...
صبح کارگران برای آغاز کارشان زمانی را برای بررسی واگن ها انجام می دادند ، وقتی درب واگن رو باز می کنند می بینند همکارشون

توی اون واگن از دنیا رفته و با انگشت بر روی غبارهایی که در آن یخچال بوده نوشته بود
"همسر و فرزندم عاشقتونم"
تیم بازرسی به ایستگاه وارد شد و نکته ی بسیار جالبی رو طی مشاهداتشون از محل وقوع حادثه دریافتند.
با این عنوان" با سلام خدمت خانواده ی محترم و داغدیده ، اتفاقی که افتاد باعث تاثر همگان شده است ، این اتفاق بر اثر ایمان به سرمای

درون واگن بوده است، طبق مشاهدات ما قبل از وقوع حادثه یخچال کابین خاموش بوده و درجه ی دمای محیط واگن درجه ی معمول هوای

بیرون بوده ، بر اثر باوری که متوفی در زمان گیر افتادن مبنی بر درجه ی صفر و یخزدگی داشته بر عصب های این جوان فشار وارد شده و

سبب درگذشت وی شده است . "

دوست من بعد از گفتن این داستان جمله ی جالبی بهم گفت : "قدرت باور فراتر از اون چیزیه که هر کسی فکرش رو می کنه هم اکنونِ ما

نتیجه ی باور های ماست"

باور ما زمینه ساز رفتار ماست.
بهتره کمی با خودمون بیندیشیم.

با آرزوی فوق العاده ترین اتفاقات برای تمام دوستانم


منبع : http://omre-geran.blogfa.com