خاطرات روزانه اعضا از قانون راز

[Peanut]

دوستان عزیز، امشب این تاپیک را از اول تا آخر خوندم، و لذت بردم. من هم بنوبه خودم خاطراتم را مینویسم، البته خیلی‌ خاطره دارم ازش ولی‌ چندتا‌شون اینهان:

تو شهریور که حدود ۲ ماه بود شروع کرده بودم جدیِ جدی رو قانونِ جذب تمرکز کنم همه فکر و خیالم این بود که چطوری این کتاب علم ثروتمند شدن را به دوستم که انگلیسی‌ شون خوب نیست معرفی‌ کنم باور کنید ده‌ها بر اسمشو تو گوگل به فارسی سرچ کردم ببینم کسی‌ قبلان اونو ترجمه کرده؟ می‌تونم اونو باعث دوستم رو اینترنت بخرم بشون هدیه بدم(فارسیشو البته) پیدا نکردم که نکردم. خیلی‌ عصبانی‌ بودم چون یکی‌ از کارم (که خیلی‌ هم درش ماهرم) جستجوی دیتا هست. هر شب و روز یکی‌ از بزرگترین آرزوهام این بود که یه جوری این کتابو به دوستام بدم، بر‌ها تصمیم گرفتم که خودم بشینم اونو ترجمه کنم ولی‌ میدونستم که با این فارسی (ِ افتضاحه ) من ترجمه‌ای که من بکنم هرگز مطلب اصلی‌ را نمی‌رسونه. تازه وقتشو نداشتم، تایپ یک خط فارسی واسه من ۵ دقیقه طول میکشه تازه بعد باید صحیحش کنم بعد از نظر دستوری صحیح نیست. خلاصه یه شب خیلی‌ تصادفی اسم نویسنده را سرچ کردم و از رو یه صفحه به یکی‌ دیگه و خلاصه به این سایت رسیدم. باور کینید، یکی‌ از بزرگترین آرزوهام برملا شده الان یعنی خد شب از خوشحالی‌ خوابم نمیبره. خیلی‌ خوشحالم که هم وطنانم دور هم هستن اینجا و همفکر و دلسوزانه به هم کمک می‌کنن،

خوب این یکی‌ از آرزوهام بود.

دوستان یه بر یه مهمونی‌ می‌خواستم بگیرم که هیچیش جور نبود، یعنی‌ خونه‌ای را که توش قرار بود مهمونی‌ داده بشه هنوز نخریده بودیم (داستانش طولانیه) من خودمو هی‌ تو اون مهمونی‌ مجسم کردم حتا سندلی‌ که روش نشسته بودم اون موزیکی که می‌خواست پخش بشه (مثلا) تو مهمونی‌ را هی‌ می‌ذاشتم و چشامو میبستم. خودمو اونجا میدیدم، که دارم چایی میخورم. نگا به زمین می‌کنم، رنگ چوب کافه خونه، باورتون نمی‌شه دقیقا، مهمونی‌ که داده شد، خونه خریده شد. من رو همون سندلی‌ نشستم چایی (درست همون رنگ، همون داغی‌ باورتون نمی‌شه) تو دستم با دوستم حرف میزدم، و .....همون موزیک از سیستم پخش میشد تو همون لحظه..اصلا انگار که تو رویا بودم. انگار که دیدید تو فیلم‌ها نشون میدان یکی‌ بدِ مرگش(فیلمِ گست) میره راه می‌افته آذین اتاق به اون اتاق؟

یه بار دیگه یکنفر قرار بود یه چک (هنگفت) به ما بده که پول اصلا جور نمی‌شد، من هرشب اون مرده را میدیدم که دستش درازه و داره چکو میده به من، خنده مخصوصی‌ داره اون مرده وقتی‌ می‌خنده لبش کشیده میشن و دندوناش مثل مال اسب میفتن بیرون (ببخشید مسخره نمیکنم ولی‌ می‌خوام بگم که چقد رویام را با جزئی یاتش دیدم) ، فرداش همون مرده با همون لبخند همون چکِ هنگفت...خدایا شکرت‌ ما هیچیم در مقابل بزرگی‌ِ تو.

یه چیز خیلی‌ خیلی‌ بزرگ خواستم از خدا الان ۲ ماه دارم روش تمرکز می‌کنم، قراره بزودی بگیرم، میم براتون میگم.

شاد باشید