کافه گپ میلیاردرها

[jahanagahi]

زمان و تاریخ دقیق واریز یارانه نقدی مرداد ۹۲
در اطلاعیه که از طرق سازمان هدفمند سازی یارانه های اعلام گردید است با تبریک ماه رمضان ، زمان واریز یارانه مرداد ماه ۹۲ (مرحله ۳۰ واریز یارانه) مورخ ۹۲/۰۵/۲۲ ساعت ۲۴ است.یارانه ها مثل دوره قبل ۴۵۵۰۰ تومان که به حساب بانکی سرپرستان محترم خانوار واریز و قابل برداشت خواهد بود .

[mohammadshamosi]

این احساس نارضایتی از اتفاقاتی که مطابق میل ما نمی افتند چه فرقی با احساس اون نویسنده ای داره که احساس میکنه نوشته هاش برای توی گِل ماندن خوب است؟! این نارضایتی رو مچاله کن توی مشتت، پرتش کن آن طرف تر، دست هات را قلاب کن پشت سرت تکیه بزن به پشتی صندلی، بگو فدای سرم که نشد؛ دوباره نوشتن هم نمی خواهد، دوباره به دنیا آمدن هم نمی خواهد!

[Fela.Want]

به نظر من بهتره از رویا بیرون بیایم و بخوایم دنیامونو با سختیاش بچشیم
سختیای این دنیا رو بچشیم تا پخته ی پخته بشیم
برای شروع هر کاری نیاز به تجربه هست
زحمت زحمت زحمت + فکر فکر فکر فکر فکر فکر فکر فکر ثروت رو به وجود میاره
ببخشید اینجور می گم
ولی بیگاری از خودمون نکشیم
و بیایم یاد بگیریم برخورد صحیح با همه چیزو
برخورد صحیح با نگاه های تحقیر کننده ی دیگران
شاد باشیم بخندیم
اما گاهی عصبانیت و جدیت رو هم فراموش نکنیم
خنده رو باشیم ولی نذاریم حقی ازمون خورده بشه
اعتماد داشته باشید اما نه به اون حد که باعث شکست و صلب اعتماد شما بشه
دنیای ما دنیای برنده هاست
اونی که برندس فقط زندگی می کنه
اونی که فکر می کنه زندگی همینه اون فقط زندس!!!
فقط زنده
امیدوارم زندگیمون پر از عشق و صفا باشه نه فقط زنده بودن!
اآهای کافی چی قهوه چی شد
امیدوارم همه ی دوستانم به این اصل برسن
که انگیزه و اعتماد بخودتون فقط از خودتون به وجود میاد
باید باور کنیم که میشه که می تونیم
دست از حرفهای قشنگ زدن زیادی بر داریم و بهشون عمل کنیم
برنده همیشه اونی نیست که قواعدو می دونه
اونی که به بهترین شکل از قواعد استفاده کنه برندس
الان ساعت 1 و بیست دقیقه شبه
خسته نیستم اصلن
دو ماهه حقوق نگرفتم
ولی بازم شادم
و هر روزم بهتر از دیروزه
دارم تجربه کسب می کنم
دارم مشتری مداری رو آموزش می بینم
بعد محکم و قوی می تونم اداره کنم بیزینس خودمو
دوستان خوبم
آرزوی هر لحظه موفقیت شما رو دارم
خوشحالم که اینجا هستم

[صدفی]

نامه خدا به همه انسانها...

امروز صبح که از خواب بیدار شدی،
نگاهت می کردم،
امیدوار بودم که با من حرف بزنی،
حتی برای چند کلمه،
نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد،
از من تشکر کنی؛

اما متوجه شدم که خیلی مشغولی،
مشغول انتخاب لباسی که میخواستی بپوشی،

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی،
فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:"سلام"،
اما تو خیلی مشغول بودی.

یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت، کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی.

بعد دیدمت که از جا پریدی،
خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی،
اما تو به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.

تمام روز با صبوری منتظرت بودم،
با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دورو برت را نگاه می کنی؛
شاید چون خجالت می کشیدی،
سرت را به سوی من خم نکردی!!!

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری.

بعد از انجام دادن چند کار،
تلویزیون را روشن کردی،
نمیدانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟
در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی.
در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط ازبرنامه هایش لذت می بری.

باز هم صبورانه انتظار ترا کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی،
شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!

موقع خواب،
فکر می کنم خیلی خسته بودی،
بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب بخیر گفتی،
به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی.

نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی؛

اما اشکالی ندارد،
آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!

هنگامی که به خواب رفتی،
صورتت را که خستهء تکرارِ یکنواختی های روزمره بود،
را عاشقانه لمس کردم.

چقدر مشتاقم که به تو بگویم:
چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...

احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام.

من صبورم،
بیش از آنچه تو فکرش را می کنی.

حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی.

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم،
منتظر یک سر تکان دادن،
یک دعا،
یک فکر،
یا گوشه ای از قلبت که بسوی من آید.

خیلی سخت است که مکالمه ای یکطرفه داشته باشی.

خوب،
من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود،
به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!

[صدفی]

نقل شده است که ملکه شیرین، دختر سپهبد شروین که به ملکه سیده معروف بود، پس از مرگ شوهرش عملاً حکومت ری را به دست گرفته بود. بناهای زیبا و جمعیت بسیار فضایی پر شور در شهر به وجود آورده بود. اما بزرگترین غم ملکه سیده، فرزند جوانش بود. چرا که وی دچار بیماری مالیخولیا شده بود. مالیخولیا در آن زمان به بیماری اطلاق می شد که فرد دچار خیالات بیهوده شده و به همه چیز حس بدبینی یا بی اعتنایی پیدا می کرد. (من فکر نمی کنم که این نوع مشکلات روحی برای ما انسانهای امروزی زیاد عجیب باشد، نه؟)
و این مرد جوان که "مجدالدوله" نام داشت، لب به غذا نمی زد و دچار توهم عجیبی شده بود: فکر می کرد که گاو شده است! پس در اطراف می گشت و داد می زد که "من گاو هستم! من را بکشید و با گوشت من غذایی لذیذ طبخ کنید!"
از آن جا که همه ی طبیبان از درمان وی عاجز مانده بودند، دست به دامان حکیم ابوعلی سینا شدند. ابن سینا نیز بلافاصله درمان وی را شروع کرد: لباس قصابان بر تن خود کرد و باصدای بلند گفت "به آن جوان مژده دهید که قصاب دارد می آید تا تو را بکشد!"
پس به جوان خبر دادند. ابن سینا با کارد و چاقو به اطاق وی رفت و گفت: " این گاوی که می گویند، کجاست؟!"
جوان شروع کرد به ماغ کشیدن.
ابن سینا دستور داد که دست و پای گاو را ببندند و به میان خانه ببرندش تا آماده ی ذبح گردد.
پس جوان را دست و پا بسته به میان خانه بردند و به پهلو روی زمین خواباندند.
ابن سینا کنارش آمد، کارد و چاقو را به سبک قصابان به هم مالید و دست خود را روی پهلوی جوان گذاشت. وی را خوب معاینه کرد و گفت " این چه گاو لاغری است! این که به درد قصابی نمی خورد! فعلاً علف به خوردش دهید تا چاق و فربه شود تا بعد خودم خدمتش برسم!"
در نتیجه جوان شروع به خوردن آنچه ابن سینا دستور می داد کرد به امید آنکه فربه شود تا وی را قصابی کنند. اما در نتیجه غذاها و داروهایی که ابن سینا به وی داد یک ماه بعد به طور کامل شفا یافته بود!

---

با تاخیر روز پزشک مبارک

[MARYAR]

ما اومدیمممممممممممممممم یالله

کسی اینجا نیس؟
بابا من گفتم فرش قرمزی چیزی واسه ما پهن کردید!!! همین کارا را می کنید ما یکسره در عیبت صغری به سر می بریم...

شهرزاد جونمممممممممممم می خوایم همو ببینیم اونم دو روز تو شمال...

[MARYAR]

پرواز اعتماد را
با یكدیگر
تجربه كنیم.

وگرنه می‌شكنیم
بال‌های دوستی‌مان را.

" مارگت بيكل - ترجمه احمد شاملو "

[3ObHaN]

(08-24-2013 03:50 PM)MARYAR نوشته شده توسط:  ما اومدیمممممممممممممممم یالله

کسی اینجا نیس؟
بابا من گفتم فرش قرمزی چیزی واسه ما پهن کردید!!! همین کارا را می کنید ما یکسره در عیبت صغری به سر می بریم...

شهرزاد جونمممممممممممم می خوایم همو ببینیم اونم دو روز تو شمال...

معلومه کوجایی شوما ؟

[MARYAR]

(08-24-2013 04:35 PM)3ObHaN نوشته شده توسط:  

(08-24-2013 03:50 PM)MARYAR نوشته شده توسط:  ما اومدیمممممممممممممممم یالله

کسی اینجا نیس؟
بابا من گفتم فرش قرمزی چیزی واسه ما پهن کردید!!! همین کارا را می کنید ما یکسره در عیبت صغری به سر می بریم...

شهرزاد جونمممممممممممم می خوایم همو ببینیم اونم دو روز تو شمال...

معلومه کوجایی شوما ؟

همینجاها، زیر سایه شومااااا

داداش ما در غیبت صغزی به سر می بردیم پیش صغری خانوم اینا

[3ObHaN]

(08-24-2013 05:01 PM)MARYAR نوشته شده توسط:  

(08-24-2013 04:35 PM)3ObHaN نوشته شده توسط:  

(08-24-2013 03:50 PM)MARYAR نوشته شده توسط:  ما اومدیمممممممممممممممم یالله

کسی اینجا نیس؟
بابا من گفتم فرش قرمزی چیزی واسه ما پهن کردید!!! همین کارا را می کنید ما یکسره در عیبت صغری به سر می بریم...

شهرزاد جونمممممممممممم می خوایم همو ببینیم اونم دو روز تو شمال...

معلومه کوجایی شوما ؟

همینجاها، زیر سایه شومااااا

داداش ما در غیبت صغزی به سر می بردیم پیش صغری خانوم اینا

صغری خانم اینا خوب بودن ؟
زود زود انلاین شو ،بدون شوما انجمن شده شهر مردگان :|