ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده
زمان کنونی: 09-28-2025, 01:07 AM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
نویسنده: سخنگوی دولت
آخرین ارسال: MARYAR
پاسخ:
بازدید: 23014

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 22 رأی - میانگین امیتازات : 2.86
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده
09-19-2011, 05:47 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 09-19-2011 06:30 PM، توسط سخنگوی دولت.)
ارسال: #100
RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده
با سلام به تمامی عزیزان
مدتی بود بدجوری گیرم انداخته بودند. تنها گیرم آورده بودند. خیلی معذرت می خواهم از تک تک عزیزان.

اول یه داستان دارم :

اسم داستان اینه: اطلاعات لطفا

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود «اطلاعات لطفآ» بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم «اطلاعات لطفآ».
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: «اطلاعات».
- انگشتم درد گرفته ....
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد!
پرسید: مامانت خانه نیست؟

گفتم: هیچکس خانه نیست.
پرسید: خونریزی داری؟
جواب دادم: نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم: می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر هم به «اطلاعات لطفآ» زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم: «تعمیر» را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با «اطلاعات لطفآ» تماس می گرفتم. سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مُرد با «اطلاعات لطفآ» تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان این است که به یک مشت پَر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفآ» متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم!
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که «اطلاعات لطفآ» چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه؛ جایی نزدیک به شهر سابق من؛ توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: «اطلاعات لطفآ»!
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد: اطلاعات
ناخودآگاه گفتم: می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرام اش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت: لطفآ این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
**********
سه ماه بعد، من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم: می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند: «به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد»

به مردم عشق هدیه دهید، حتی به یک پسر بچه، حتی اگر از طریق تلفن باشد.


بازم معذرت می خام. تو برره تو یکی از این شرکتها بدجوری کارا رو ریخته بودن سرم. راستی دوستان خیلی دلم براتون تنگ شده بود. هر وقت خواستم از اینترنت استفاده کنم پیجم می کردن و دوباره و دوباره.
راستی سبحان کجایی؟ قربانیان جان خوبی؟ گلمحمدی چکار میکنی؟

تازه امروز و همین الان ده دقیقه استراحت دارم.

میدونید دیدن و شنیدن و خواندن سخنان شماست که به این بنده حقیر انرژی می ده.
واقعا دوستانی مثل شما خودش یه ثروت محسوب می شه.


وقتی تمام فرم هایی را که شما عزیزان پر کردید می خوندم یه چیزی توجهم را جلب کرد و اون امید و نیروی درونی شما است.

زنی به نام ریتا

این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت
این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر
به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند.
این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد.

Interview with god
گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

So you would like to Interview me? "God asked."
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟

If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید.

God smiled
خدا لبخند زد

My time is eternity
وقت من ابدی است.

What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟

What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

Go answered ….
خدا پاسخ داد ...

That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.

They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

And then lose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.

By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.

They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود.

Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.

That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.

And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

God's hand took mine and we were silent for a while.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

And then I asked …
بعد پرسیدم ...

As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟

God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.

To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

What they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد.

learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

To learn that a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.

But is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.

And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

To learn to forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن.

To learn that there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.

But simply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

To learn that two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.

They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

And to learn that I am here.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم.

Always
همیشه
این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت
این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر
به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند.
این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد.

Interview with god
گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم.

So you would like to Interview me? "God asked."
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟

If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید.

God smiled
خدا لبخند زد

My time is eternity
وقت من ابدی است.

What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟

What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

Go answered ….
خدا پاسخ داد ...

That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.

They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.

That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

And then lose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند.

By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند.

They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود.

Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال.

That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد.

And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.

God's hand took mine and we were silent for a while.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

And then I asked …
بعد پرسیدم ...

As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟

God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد.

To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.

What they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد.

learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.

To learn that a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.

But is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم.

And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

To learn to forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن.

To learn that there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.

But simply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند.

To learn that two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.

They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

And to learn that I am here.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم.








حتما سعی میکنم تا موقعی که هنوز تو برره ساکنم و حتی بعد از اینکه از برره رفتم به این انجمن سر بزنم.

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد . پیش دوستهایش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود، اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
" من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد"
بنابر این تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
"من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه را گفت و مرد را رها کرد.
ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
" من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم"
قلب مرد با شنیدن این سخنان یخ کرد.
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
"تو همیشه به من کمک کرده ای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ، متاسفم!"
با این حرف گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد :
"من با تو می مانم، هرجا که بروی"
تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه می کردم و مراقبت بودم"
*****
در حقیقت هر کدام از ما همانند تاجر چهار زن داریم!
الف : زن چهارم که بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست. هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

[تصویر: Money-Bag3-428x500.jpg]
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام های داخل این موضوع
RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - سخنگوی دولت - 09-19-2011 05:47 PM

موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  آشنایی با سیستم پولسازی و سرمایه گذاری 3ObHaN 106 31,000 06-26-2017 03:12 AM
آخرین ارسال: maryam_f123
  قیمت عادلانه ی زعفران چقدر است؟ ؟؟؟ 1 831 10-31-2015 07:28 PM
آخرین ارسال: sorin
  قدرت ابزارهای رایگان در کسب ثروت ahmad rezaee 3 1,068 07-28-2015 10:56 AM
آخرین ارسال: Elixir
  شکست‌های میلیون دلاری karafarin 0 758 08-11-2014 05:54 PM
آخرین ارسال: karafarin
  داستان نابودی سرمایه‌گذاران و کارآفرینان ایرانی karafarin 0 1,158 08-04-2014 10:17 AM
آخرین ارسال: karafarin
  کارگر میدان روزی یک میلیون تومان درآمد دارد karafarin 0 1,240 08-04-2014 10:16 AM
آخرین ارسال: karafarin
  تلوزیون یا وام raspina0 3 975 08-04-2014 08:01 AM
آخرین ارسال: raspina0
  فروش پیراهن‌های یک میلیون و 500هزار تومانی در تهران! karafarin 0 664 01-27-2014 11:41 PM
آخرین ارسال: karafarin
  این خرید یک سرمایه است یا هزینه؟ کامیار کاظمی 15 3,591 10-28-2013 09:18 PM
آخرین ارسال: soshiant
  تجمیع سرمایه بین میلیاردر های آینده ایران ninos 6 1,744 05-28-2013 10:27 PM
آخرین ارسال: ebrahim.ev
  هفت نکته برای شروع یک سرمایه گذاری موفق karafarin 0 1,096 03-17-2013 08:08 PM
آخرین ارسال: karafarin
  آیا نحوه استفاده از قانون جذب برای هر کس متفاوت است؟ صابری 12 3,833 02-12-2013 01:48 AM
آخرین ارسال: حمید سیدی زاده
  خوشبختی یا بدختی؟؟؟؟؟ m_grate29 33 3,636 01-10-2013 03:21 PM
آخرین ارسال: hamed31200
  توانایی های دیگران چه اندازه در موفقیت شما مؤثر است؟ mallarme 6 1,800 11-22-2012 10:15 PM
آخرین ارسال: صدفی
  آیا عوامل رسیدن به هدف راز است ؟ jahanagahi 22 3,249 10-16-2012 02:32 AM
آخرین ارسال: MohamadMJ

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS