ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
بیوگرافی من دستفروش ... زمان کنونی: 09-23-2025, 10:51 AM |
|||||||
|
بیوگرافی من دستفروش ...
|
05-13-2013, 09:52 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-28-2013 11:01 AM، توسط m-jalalvand.)
ارسال: #1
|
|||
|
|||
بیوگرافی من دستفروش ...
بیوگرافی من دستفروش
سالها پیش ، با اینکه پدرم در سپاه پاسداران خدمت میکرد و به نوعی سپاهی بود و الحمد اله وضع مالی ما خوب بود اما عشق به فروش ، نگذاشت که درخانه بمانم.روزها بعد از خواندن درس و مشق روزانه ام ، به دور از نگاههای مادر و پدرم دستفروشی میکردم.یادش بخیر.بچه دبستانی بودم.باکارتن های خالی ، حجره های کوچکی درست میکردم و در حجره ها وسایل بازی خود و خوراکی هایم را میگذاشتم و شانسی میفروختم.با پول توجیبی خودم ، خوراکی هایی مثل پفک نمکی و آدامس و تخمه و ... میخریدم . با علم کردن جعبه میوه در کوچه ها به قولی فروشندگی میکردم.حالا بماند خیلی از آنهارا با بچه ها میخوردیم و سودی عایدمان نمیشد اما عطش عجیبی داشت.عطشی که هیچ وقت فراموش نمیکنم.عطشی که خاموش نشد.بعد سراغ در قوطی و دبه های مادرم میفرفتم.اطراف آنها شیار کوچکی داده و با گذاشتن کشهای کوچک سفید، به نوعی تاری درست میکردم و میفروختم 10 تومن.اون پول رو با داداشم بستنی (آلاسکا) میخوردیم.در خانه با گوشت کوبیده های شب قبل ، لقمه نان درست میکردم (به قولی قاضی) و چه فروشی داشت.صبحها قاضی که مادرم برایم میگذاشت در حراجی که صورت میدادم میفروختم.خیلی باحال بود.بچه ها را جمع میکردم.هرکس قیمت بیشتری میداد میفروختم.شاید با خود بگویید آیا کمبود مالی داشتم؟خیر.الحمدالله پدرم از لحاظ مالی در حد خوب است اما من عشقی دیگری داشتم.مشق بچه ها رو براشون مینوشتم.چهارم دبستان اولین تدریس خصوصی خودم رو داشتم.زن همکار پدرم ، چون بچه اش 6 تجدیدی داشت قول داد که اگر پسرش موفق شود برایم یک توپ فوتبال بگیرد.من هم کمکش کردم که قبول شد.هر روز به عشق توپ فوتبال با چه ذوق و شوقی تدریس میکردم.قبول که شد مادرش شیرینی آورد با یک جوراب.یادش بخیر.تا صبح از بس که گریه کردم نخوابیدم.بجای توپ شیرینی آورده بود؟برایم قابل هضم نبود.سال پنجم برای مردم کارهای ساختمانی میکردم.به نوعی کارگر ساختمانی بودم.شاگردی ها کردم.سال دوم و سوم دبیرستان تدریس خصوصی داشتم.با آن قد و هیکل ، به من تدریس خصوصی میدادند.بیچاره شاگردهای من.از یک طرف مرا هم سن خود میدانستند و برایشان من جای معلم را پر نمیکردم.مادر و پدرانشون هم یکطرف.از وقتی استارت تدریس رومیزدم فقط پچ پچ میکردند.آخر هم وقتی فرزندانشان قبول میشد خیلی قربون صدقه ما میفرفتند ولی مگر من راضی میشدم.سالهای آخر را در پاساژ علائدین تهران ، سی دی میفروختم.سی دی عمده و فیلم.در امامزاده حسن مغازه لباس فروشی داشتیم.بچز آن من و برادرم به بندرعباس و قشم می رفتیم و گل و لباس زیر می آوردیم.دستفروشی گل مصنوعی داشتیم.روسری ارزان میخریدیم و در امامزاده حسن میفروختیم.خدا را شکر بد نبود.دلالی عالمی داشت.با پایان تحصیلات متوسطه ، تدریس خصوصی زبان ، قرآن ، و خوشنویسی داشتم.در یکی از خانه های مشق شهرداری تهران.روزها تدریس میکردم و شبها تا 4 صبح کنکور امانمان را بریده بود.قبول شدیم.رفتیم دانشگاه دولتی.در دانشگاه آرام قرار نداشتم.در یکی از بازارهای اطراف دانشگاه لباس زیر مردانه میفروختم.آرام نمیشدم.دوستان هرچه زیر سر ما خواندند که آقاجان دست وردار زشت است اما در کت ما نرفت که نرفت.بعد شروع کردم به دستفروشی کتاب.خداییش خوب بود ولی دید مردم رو نمیشه عوض کرد.به بانه و مریوان می رفتم و وسایل آرایش می آوردم و در تهران میفروختم.بماند که بعضی وقتها شیطون گولمون میزد.فارغ التحصیل شدیم.یادم رفت بگویم تابستانها کارگر ساختمانی بودیم.من و برادرم.برادرم الان دانشجوی دکتری اقتصاد است.چه حالی میداد.پدرم میدانست اما به روی خودش نمی آورد.یادش بخیر.روزی که در حال بالا بردن گچ مرا دید.یادم نمیرود.فقط نگاهم کرد.شب که به خونه اومدیم گفتیم امشب چه دعوایی خواهیم داشت.با هزار دلهره سر سفره شام نشستیم.به اختیار سرم را پایین انداختم.ناگهان پدرم دستش را به سوی من و برادرم دراز کرد و دستهای ما را فشرد.مردم از بس خجالت کشیدم.فقط میخندید.سرسفره شام خیلی خدا راشکر کرد.یادم رفت بگویم میگفتیم تا بعداز ظهر تدریس خصوصی و کلاس داریم.فارغ التحصیل شدیم.از مردم در بالای شهر اجناس کارکرده میخریدم و باقیمتی جزیی میفرختم با پایین شهری ها.جزوات دانشگاهی را از دانشگاههای معروف میگرفتم یا رتبه های تک رقمی ، و با آگهی دادن در جمعه بازار همشهری میفروختم.بعد هم شدیم مدیر فروش و بازاریابی دو شرکت .آکپا و آلاکس ترکیه و صنایع سنگ پارت.سال 91 بنا به عادت همیشگی در خیابان انقلاب دستفروشی میکردم.از سرکارمرخصی ساعتی میگرفتم تا با برادرم استیکر بفروشیم.عالمی داشت.برای برادرم خوب بود.دانشجوی صنایع دانشگاه تهران بود ولی وقتی دوستانش را میدید با عشق به کاری عجیبتر کار میکرد.نگاهش که میکردم یاد خودم می افتادم.از شهرستان عسل طبیعی می آوردم و با بسته بندی میفروختم.در خانه روغن حیوانی درست میکردیم و فروشش خوب بود و عالی.اما باید علم داشت علم فروش.شبها تا صبح کتابهای فروش و مدیریت و بازاریابی میخواندم.حالاهم عاشق فروشم.هنوز این عشق در من جوشان است.امیدوارم خاموش نشود.و حالاکه این متن را میخوانی من و دوستانم در حال طراحی و ساخت مخازن نفت عسلویه هستیم. یا علی با خودتان خوب تا کنید با خودتان که خوب تا نکنید روزگار شما را تا میکند می کند توی پاکت و می اندازد توی صندوق پستی ؛ به یک مقصد نامعلوم خودت به جان خودت بیفت خودت خودت را بساز خودت مواظب خودت باش و گرنه دیگران به تو هر شکلی که دلشان بخواهد میدهند. |
|||
05-13-2013, 10:23 AM
ارسال: #2
|
|||
|
|||
RE: بیوگرافی من دستفروش ...
دمت گرم
![]() خيلي باحالي ![]() منم هستم اگه كار باشه ![]() ولي خدايي خيلي فعالي ![]() نمي توانيم با باقي ماندن در آنچه هستيم، به آنچه مي خواهيم برسيم تغییر نام کاربری : آقامحسن ----- > محسن قلي زاده |
|||
05-13-2013, 10:32 AM
ارسال: #3
|
|||
|
|||
RE: بیوگرافی من دستفروش ...
فقط میتونم بگم خیلی عالیهههههه
|
|||
05-13-2013, 11:23 AM
ارسال: #4
|
|||
|
|||
RE: بیوگرافی من دستفروش ...
آقا تبریک میگم بهت.
![]() خیلی خوشحال شدم که گذشته شما با امروز من همکار درومد!! ایشالا موفقیت های بیشتری بدست بیاری. <تا به چرای زندگی پاسخ نگوییم حرف از چگونه زیستن بیهوده است>
![]() شماره ارتباط با من:09376297236 |
|||
05-13-2013, 12:38 PM
ارسال: #5
|
|||
|
|||
RE: بیوگرافی من دستفروش ...
واقعا عالی.شما معرکه هستید ... واقعا تکاندهنده است ...
|
|||
05-13-2013, 03:02 PM
ارسال: #6
|
|||
|
|||
RE: بیوگرافی من دستفروش ...
عاشق تجربیات فروش شما هستم،بعضی اوقات که شمه ای از اونا رو بیان می کنید کاملا معلومه که تجربه عملی پشتشون هست.
|
|||
05-13-2013, 04:18 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-13-2013 04:21 PM، توسط m-jalalvand.)
ارسال: #7
|
|||
|
|||
RE: بیوگرافی من دستفروش ...
بستنی فروش من ...
سال سوم چهارم ابتدایی با پسرخالم تصمیم گرفتیم آلاسکا درست کنیم بفروشیم.با پول توجیبی خودمون چند کیلو پرتقال خردیدم.مثل الان پودر یا شربت تغلیظ شده نبود.دیدیم کلهم شد چند لیوان.اومدیم زردچوبه زدیم توش.تا میخورد آب و شکر هم قاطیش کردیم.شب با هزار ترس و لرز گذاشتیم تووی یخچال.تا خود صبح هزار و شونصد بار در یخچال رو باز کردیم و بستیم.فرداش رفتیم پارک سر کوچه.یه آقای کت و شلواری بعد از نیم ساعت ، یه نگاه به من و پسر خالم کرد و یه نگاه هم به آلاسکا.گفت بهداشتیه؟گفتم ننم درست کرده و تمیزه.بدبخت فلک زده خرید و داد دست پسر سوسول و مرتب و شیک پوشش.بیچاره از ترس اینکه یه ساعت باباشو راضی کرده بود که آلاسکا میخواد نه روش میشد بگه بدمزس و نه روش میشد بگه نمیخوام.رفتند.نیم ساعتی گذشته بود.یه پسر 5-6 ساله اومد جلو گفت بستنی میخوام.گفتم پول بده.گفت ندارم.ما هم گفتیم بستنی بی بستنی.رفت.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با یه پسر 18-19 ساله اومد.پسره زد زیر گوش من.گفتم چرا میزنی؟گفت پول داداشمو گرفتین بهش بستنی نمیدین؟خلاصه سیر ما رو مهمون دستا و سیلیهای خودش کرد و یه بستنی برداشت و رفت.از فرط خستگی و درد سیلی ، و ترس از اینکه پدر و مادرم بفهمن ما بستنی فروشی میکنیم نشسته بودیم سر جامون.نیم ساعتی گذشته بود.در جعبه بستنی رو باز کرده بودم وداشتم نگاهش میکردم.یهو دیدم یکی زد پس کله من.اون پسر کوچولو با باباش اومده بود.داد زد که چرا پول پسر منو گرفتین و بهش آلاسکا ندادین؟خلاصه سیر ما رو زد.ما هم فرار رو بر قرار ترجیح دادیم.گفتیم بمونیم پسر ایندفعه با عموش یا داییش میاد میگه پولشو گرفتیم لباس تنمون رو هم باید بهش بدیم.خسته و خاکی اومدیم خونه.بابام شب دید جعبه وسایلش نیس.به مادرم گفت مادرم هم گفت این دوتا بعداز ظهر دعوا کرده بودند و جعبه رو هم احتمالا مسعود برداشته.خلاصه تا میخوردیم اینجا هم کتک خوردیم شب سر بی شام گذاشتیم ... امان از بچگی با خودتان خوب تا کنید با خودتان که خوب تا نکنید روزگار شما را تا میکند می کند توی پاکت و می اندازد توی صندوق پستی ؛ به یک مقصد نامعلوم خودت به جان خودت بیفت خودت خودت را بساز خودت مواظب خودت باش و گرنه دیگران به تو هر شکلی که دلشان بخواهد میدهند. |
|||
05-13-2013, 04:42 PM
ارسال: #8
|
|||
|
|||
RE: بیوگرافی من دستفروش ...
آقای جلالوند انشا... موفق خواهی شد البته که هستی
همه کسانیکه اینجا جمع هستند تقریبا به نوعی تجاربی از این دست دارند . از خوندن سرنوشت ( بگیم تجاری ) جنابعالی یاد دوران کودکی و نوجوتنی خودم افتادم . ما به یکی تدریس خصوصی ارایه دادیم ساعتی 200 تومان سال 70 یا 71 چه قدر وقت گذاشتم اخرش هم چیزی بهم ندادند . از خوندن موضوع شما که اون خانم قول توپ داده بود ولی عمل نکرده بود واقعا عصبانی و دلگیر شدم. موفق تر باشید |
|||
05-14-2013, 08:04 AM
ارسال: #9
|
|||
|
|||
RE: بیوگرافی من دستفروش ...
نظر شخصی من اینه هر وقت دیگه غروری برات نموند اونوقت سبکبال تر از قبل پرواز میکنی و موفقیتت حتمی تره.من تا حالا یه آدم مغرور موفق ندیدم و فکر نمیکنم وجود داشته باشه.دوستان به خاطر داشته باشند تمام تلاشها باید در جهت هدفی خاص و با در نظر گفتن زمانی خاص همراه باشه
با خودتان خوب تا کنید با خودتان که خوب تا نکنید روزگار شما را تا میکند می کند توی پاکت و می اندازد توی صندوق پستی ؛ به یک مقصد نامعلوم خودت به جان خودت بیفت خودت خودت را بساز خودت مواظب خودت باش و گرنه دیگران به تو هر شکلی که دلشان بخواهد میدهند. |
|||
05-15-2013, 09:42 AM
ارسال: #10
|
|||
|
|||
RE: بیوگرافی من دستفروش ...
خوشحال میشم دوستان عزیز هم تجربیات خودشون رو با ما در میون بذارند
ممنون با خودتان خوب تا کنید با خودتان که خوب تا نکنید روزگار شما را تا میکند می کند توی پاکت و می اندازد توی صندوق پستی ؛ به یک مقصد نامعلوم خودت به جان خودت بیفت خودت خودت را بساز خودت مواظب خودت باش و گرنه دیگران به تو هر شکلی که دلشان بخواهد میدهند. |
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
من حدود 2 میلیون تومان سرمایه دارم میتونم باش چه کسب و کاری راه بندازم | m0hammad | 4 | 1,939 |
01-28-2018 04:44 AM آخرین ارسال: selflove |
|
مشکل بسسیار مهم من و کمک شما دوستان | 100 | 3 | 879 |
06-11-2016 10:37 AM آخرین ارسال: 100 |
|
آب در کوزه و من! | ashena_73 | 6 | 2,106 |
09-23-2014 10:36 AM آخرین ارسال: ashena_73 |
|
دو راهی بزرگ زندگی من (خوشحال میشم عزیزان همه نظر بدن ) | Suma | 9 | 3,296 |
12-02-2013 11:34 PM آخرین ارسال: 3ObHaN |
|
7 دلیل برای اینکه من عاشق خودمم ... | m-jalalvand | 0 | 2,620 |
11-05-2013 12:31 PM آخرین ارسال: m-jalalvand |
|
من دیوانه کی از قفس می پرم ؟؟؟ | m-jalalvand | 3 | 842 |
11-05-2013 11:33 AM آخرین ارسال: m-jalalvand |
|
آغاز خدمت رسانی من شروع شد ... | m-jalalvand | 8 | 1,972 |
06-15-2013 09:33 PM آخرین ارسال: jahanagahi |
|
این آرزو و خواست من هست ............. | mallarme | 60 | 10,311 |
05-07-2013 11:24 AM آخرین ارسال: mallarme |
|
عزیز من! بیا متفاوت باشیم..... | mallarme | 3 | 1,499 |
05-05-2013 10:05 PM آخرین ارسال: mallarme |
|
آري اين بود اشتباه من | P@RSA | 35 | 7,540 |
04-15-2013 12:55 AM آخرین ارسال: mehdi62 |
|
سخن امروز من: وقتی کسی را دوست دارید................ | mallarme | 5 | 1,760 |
04-09-2013 11:52 PM آخرین ارسال: safire mehrabani |
|
یک اتفاق خوب زندگی من | ebrahim.ev | 0 | 914 |
02-23-2013 05:06 PM آخرین ارسال: ebrahim.ev |
|
پایان ماجرای خانه خریدن من! | پرواز | 34 | 5,158 |
02-09-2013 04:25 PM آخرین ارسال: پرواز |
|
هدف من تا آخر سال 1391 | arsho | 13 | 3,031 |
01-29-2013 11:29 PM آخرین ارسال: goldmen |
|
لطفا راهنمایی کنید- همسر من... | njavan | 15 | 4,490 |
01-19-2013 12:04 AM آخرین ارسال: nami |
|
من برای رشد انجمن چه کاری می توانم انجام دهم؟ | dara | 12 | 3,489 |
01-13-2013 03:11 PM آخرین ارسال: بهداد |
|
![]() |
بهترین خاطره انجمنی من | arsho | 19 | 3,370 |
01-07-2013 02:05 PM آخرین ارسال: M3HDI |
«من از تو عکس دارم» | dara | 2 | 960 |
01-06-2013 03:01 PM آخرین ارسال: dara |
|
سه خصوصیتی که من ندارم | toofan245 | 13 | 2,264 |
12-15-2012 06:45 AM آخرین ارسال: Delta.H |
|
حرف دل من :D هنرجویان مطالعه کنند | mohammadshamosi | 9 | 2,150 |
11-28-2012 02:13 PM آخرین ارسال: mohammadshamosi |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان