سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: بیوگرافی من دستفروش ...
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2
بیوگرافی من دستفروش
سالها پیش ، با اینکه پدرم در سپاه پاسداران خدمت میکرد و به نوعی سپاهی بود و الحمد اله وضع مالی ما خوب بود اما عشق به فروش ، نگذاشت که درخانه بمانم.روزها بعد از خواندن درس و مشق روزانه ام ، به دور از نگاههای مادر و پدرم دستفروشی میکردم.یادش بخیر.بچه دبستانی بودم.باکارتن های خالی ، حجره های کوچکی درست میکردم و در حجره ها وسایل بازی خود و خوراکی هایم را میگذاشتم و شانسی میفروختم.با پول توجیبی خودم ، خوراکی هایی مثل پفک نمکی و آدامس و تخمه و ... میخریدم . با علم کردن جعبه میوه در کوچه ها به قولی فروشندگی میکردم.حالا بماند خیلی از آنهارا با بچه ها میخوردیم و سودی عایدمان نمیشد اما عطش عجیبی داشت.عطشی که هیچ وقت فراموش نمیکنم.عطشی که خاموش نشد.بعد سراغ در قوطی و دبه های مادرم میفرفتم.اطراف آنها شیار کوچکی داده و با گذاشتن کشهای کوچک سفید، به نوعی تاری درست میکردم و میفروختم 10 تومن.اون پول رو با داداشم بستنی (آلاسکا) میخوردیم.در خانه با گوشت کوبیده های شب قبل ، لقمه نان درست میکردم (به قولی قاضی) و چه فروشی داشت.صبحها قاضی که مادرم برایم میگذاشت در حراجی که صورت میدادم میفروختم.خیلی باحال بود.بچه ها را جمع میکردم.هرکس قیمت بیشتری میداد میفروختم.شاید با خود بگویید آیا کمبود مالی داشتم؟خیر.الحمدالله پدرم از لحاظ مالی در حد خوب است اما من عشقی دیگری داشتم.مشق بچه ها رو براشون مینوشتم.چهارم دبستان اولین تدریس خصوصی خودم رو داشتم.زن همکار پدرم ، چون بچه اش 6 تجدیدی داشت قول داد که اگر پسرش موفق شود برایم یک توپ فوتبال بگیرد.من هم کمکش کردم که قبول شد.هر روز به عشق توپ فوتبال با چه ذوق و شوقی تدریس میکردم.قبول که شد مادرش شیرینی آورد با یک جوراب.یادش بخیر.تا صبح از بس که گریه کردم نخوابیدم.بجای توپ شیرینی آورده بود؟برایم قابل هضم نبود.سال پنجم برای مردم کارهای ساختمانی میکردم.به نوعی کارگر ساختمانی بودم.شاگردی ها کردم.سال دوم و سوم دبیرستان تدریس خصوصی داشتم.با آن قد و هیکل ، به من تدریس خصوصی میدادند.بیچاره شاگردهای من.از یک طرف مرا هم سن خود میدانستند و برایشان من جای معلم را پر نمیکردم.مادر و پدرانشون هم یکطرف.از وقتی استارت تدریس رومیزدم فقط پچ پچ میکردند.آخر هم وقتی فرزندانشان قبول میشد خیلی قربون صدقه ما میفرفتند ولی مگر من راضی میشدم.سالهای آخر را در پاساژ علائدین تهران ، سی دی میفروختم.سی دی عمده و فیلم.در امامزاده حسن مغازه لباس فروشی داشتیم.بچز آن من و برادرم به بندرعباس و قشم می رفتیم و گل و لباس زیر می آوردیم.دستفروشی گل مصنوعی داشتیم.روسری ارزان میخریدیم و در امامزاده حسن میفروختیم.خدا را شکر بد نبود.دلالی عالمی داشت.با پایان تحصیلات متوسطه ، تدریس خصوصی زبان ، قرآن ، و خوشنویسی داشتم.در یکی از خانه های مشق شهرداری تهران.روزها تدریس میکردم و شبها تا 4 صبح کنکور امانمان را بریده بود.قبول شدیم.رفتیم دانشگاه دولتی.در دانشگاه آرام قرار نداشتم.در یکی از بازارهای اطراف دانشگاه لباس زیر مردانه میفروختم.آرام نمیشدم.دوستان هرچه زیر سر ما خواندند که آقاجان دست وردار زشت است اما در کت ما نرفت که نرفت.بعد شروع کردم به دستفروشی کتاب.خداییش خوب بود ولی دید مردم رو نمیشه عوض کرد.به بانه و مریوان می رفتم و وسایل آرایش می آوردم و در تهران میفروختم.بماند که بعضی وقتها شیطون گولمون میزد.فارغ التحصیل شدیم.یادم رفت بگویم تابستانها کارگر ساختمانی بودیم.من و برادرم.برادرم الان دانشجوی دکتری اقتصاد است.چه حالی میداد.پدرم میدانست اما به روی خودش نمی آورد.یادش بخیر.روزی که در حال بالا بردن گچ مرا دید.یادم نمیرود.فقط نگاهم کرد.شب که به خونه اومدیم گفتیم امشب چه دعوایی خواهیم داشت.با هزار دلهره سر سفره شام نشستیم.به اختیار سرم را پایین انداختم.ناگهان پدرم دستش را به سوی من و برادرم دراز کرد و دستهای ما را فشرد.مردم از بس خجالت کشیدم.فقط میخندید.سرسفره شام خیلی خدا راشکر کرد.یادم رفت بگویم میگفتیم تا بعداز ظهر تدریس خصوصی و کلاس داریم.فارغ التحصیل شدیم.از مردم در بالای شهر اجناس کارکرده میخریدم و باقیمتی جزیی میفرختم با پایین شهری ها.جزوات دانشگاهی را از دانشگاههای معروف میگرفتم یا رتبه های تک رقمی ، و با آگهی دادن در جمعه بازار همشهری میفروختم.بعد هم شدیم مدیر فروش و بازاریابی دو شرکت .آکپا و آلاکس ترکیه و صنایع سنگ پارت.سال 91 بنا به عادت همیشگی در خیابان انقلاب دستفروشی میکردم.از سرکارمرخصی ساعتی میگرفتم تا با برادرم استیکر بفروشیم.عالمی داشت.برای برادرم خوب بود.دانشجوی صنایع دانشگاه تهران بود ولی وقتی دوستانش را میدید با عشق به کاری عجیبتر کار میکرد.نگاهش که میکردم یاد خودم می افتادم.از شهرستان عسل طبیعی می آوردم و با بسته بندی میفروختم.در خانه روغن حیوانی درست میکردیم و فروشش خوب بود و عالی.اما باید علم داشت علم فروش.شبها تا صبح کتابهای فروش و مدیریت و بازاریابی میخواندم.حالاهم عاشق فروشم.هنوز این عشق در من جوشان است.امیدوارم خاموش نشود.و حالاکه این متن را میخوانی من و دوستانم در حال طراحی و ساخت مخازن نفت عسلویه هستیم.

یا علی
دمت گرمSmile
خيلي باحاليSmile
منم هستم اگه كار باشهSmile
ولي خدايي خيلي فعاليSmile
فقط میتونم بگم خیلی عالیهههههه
آقا تبریک میگم بهت.Smile
خیلی خوشحال شدم که گذشته شما با امروز من همکار درومد!!
ایشالا موفقیت های بیشتری بدست بیاری.
واقعا عالی.شما معرکه هستید ... واقعا تکاندهنده است ...
عاشق تجربیات فروش شما هستم،بعضی اوقات که شمه ای از اونا رو بیان می کنید کاملا معلومه که تجربه عملی پشتشون هست.
بستنی فروش من ...

سال سوم چهارم ابتدایی با پسرخالم تصمیم گرفتیم آلاسکا درست کنیم بفروشیم.با پول توجیبی خودمون چند کیلو پرتقال خردیدم.مثل الان پودر یا شربت تغلیظ شده نبود.دیدیم کلهم شد چند لیوان.اومدیم زردچوبه زدیم توش.تا میخورد آب و شکر هم قاطیش کردیم.شب با هزار ترس و لرز گذاشتیم تووی یخچال.تا خود صبح هزار و شونصد بار در یخچال رو باز کردیم و بستیم.فرداش رفتیم پارک سر کوچه.یه آقای کت و شلواری بعد از نیم ساعت ، یه نگاه به من و پسر خالم کرد و یه نگاه هم به آلاسکا.گفت بهداشتیه؟گفتم ننم درست کرده و تمیزه.بدبخت فلک زده خرید و داد دست پسر سوسول و مرتب و شیک پوشش.بیچاره از ترس اینکه یه ساعت باباشو راضی کرده بود که آلاسکا میخواد نه روش میشد بگه بدمزس و نه روش میشد بگه نمیخوام.رفتند.نیم ساعتی گذشته بود.یه پسر 5-6 ساله اومد جلو گفت بستنی میخوام.گفتم پول بده.گفت ندارم.ما هم گفتیم بستنی بی بستنی.رفت.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که با یه پسر 18-19 ساله اومد.پسره زد زیر گوش من.گفتم چرا میزنی؟گفت پول داداشمو گرفتین بهش بستنی نمیدین؟خلاصه سیر ما رو مهمون دستا و سیلیهای خودش کرد و یه بستنی برداشت و رفت.از فرط خستگی و درد سیلی ، و ترس از اینکه پدر و مادرم بفهمن ما بستنی فروشی میکنیم نشسته بودیم سر جامون.نیم ساعتی گذشته بود.در جعبه بستنی رو باز کرده بودم وداشتم نگاهش میکردم.یهو دیدم یکی زد پس کله من.اون پسر کوچولو با باباش اومده بود.داد زد که چرا پول پسر منو گرفتین و بهش آلاسکا ندادین؟خلاصه سیر ما رو زد.ما هم فرار رو بر قرار ترجیح دادیم.گفتیم بمونیم پسر ایندفعه با عموش یا داییش میاد میگه پولشو گرفتیم لباس تنمون رو هم باید بهش بدیم.خسته و خاکی اومدیم خونه.بابام شب دید جعبه وسایلش نیس.به مادرم گفت مادرم هم گفت این دوتا بعداز ظهر دعوا کرده بودند و جعبه رو هم احتمالا مسعود برداشته.خلاصه تا میخوردیم اینجا هم کتک خوردیم شب سر بی شام گذاشتیم ...
امان از بچگی
آقای جلالوند انشا... موفق خواهی شد البته که هستی
همه کسانیکه اینجا جمع هستند تقریبا به نوعی تجاربی از این دست دارند .
از خوندن سرنوشت ( بگیم تجاری ) جنابعالی یاد دوران کودکی و نوجوتنی خودم افتادم . ما به یکی تدریس خصوصی ارایه دادیم ساعتی 200 تومان سال 70 یا 71 چه قدر وقت گذاشتم اخرش هم چیزی بهم ندادند .
از خوندن موضوع شما که اون خانم قول توپ داده بود ولی عمل نکرده بود واقعا عصبانی و دلگیر شدم.
موفق تر باشید
نظر شخصی من اینه هر وقت دیگه غروری برات نموند اونوقت سبکبال تر از قبل پرواز میکنی و موفقیتت حتمی تره.من تا حالا یه آدم مغرور موفق ندیدم و فکر نمیکنم وجود داشته باشه.دوستان به خاطر داشته باشند تمام تلاشها باید در جهت هدفی خاص و با در نظر گفتن زمانی خاص همراه باشه
خوشحال میشم دوستان عزیز هم تجربیات خودشون رو با ما در میون بذارند
ممنون
صفحه ها: 1 2
لینک مرجع