05-13-2013, 09:52 AM
بیوگرافی من دستفروش
سالها پیش ، با اینکه پدرم در سپاه پاسداران خدمت میکرد و به نوعی سپاهی بود و الحمد اله وضع مالی ما خوب بود اما عشق به فروش ، نگذاشت که درخانه بمانم.روزها بعد از خواندن درس و مشق روزانه ام ، به دور از نگاههای مادر و پدرم دستفروشی میکردم.یادش بخیر.بچه دبستانی بودم.باکارتن های خالی ، حجره های کوچکی درست میکردم و در حجره ها وسایل بازی خود و خوراکی هایم را میگذاشتم و شانسی میفروختم.با پول توجیبی خودم ، خوراکی هایی مثل پفک نمکی و آدامس و تخمه و ... میخریدم . با علم کردن جعبه میوه در کوچه ها به قولی فروشندگی میکردم.حالا بماند خیلی از آنهارا با بچه ها میخوردیم و سودی عایدمان نمیشد اما عطش عجیبی داشت.عطشی که هیچ وقت فراموش نمیکنم.عطشی که خاموش نشد.بعد سراغ در قوطی و دبه های مادرم میفرفتم.اطراف آنها شیار کوچکی داده و با گذاشتن کشهای کوچک سفید، به نوعی تاری درست میکردم و میفروختم 10 تومن.اون پول رو با داداشم بستنی (آلاسکا) میخوردیم.در خانه با گوشت کوبیده های شب قبل ، لقمه نان درست میکردم (به قولی قاضی) و چه فروشی داشت.صبحها قاضی که مادرم برایم میگذاشت در حراجی که صورت میدادم میفروختم.خیلی باحال بود.بچه ها را جمع میکردم.هرکس قیمت بیشتری میداد میفروختم.شاید با خود بگویید آیا کمبود مالی داشتم؟خیر.الحمدالله پدرم از لحاظ مالی در حد خوب است اما من عشقی دیگری داشتم.مشق بچه ها رو براشون مینوشتم.چهارم دبستان اولین تدریس خصوصی خودم رو داشتم.زن همکار پدرم ، چون بچه اش 6 تجدیدی داشت قول داد که اگر پسرش موفق شود برایم یک توپ فوتبال بگیرد.من هم کمکش کردم که قبول شد.هر روز به عشق توپ فوتبال با چه ذوق و شوقی تدریس میکردم.قبول که شد مادرش شیرینی آورد با یک جوراب.یادش بخیر.تا صبح از بس که گریه کردم نخوابیدم.بجای توپ شیرینی آورده بود؟برایم قابل هضم نبود.سال پنجم برای مردم کارهای ساختمانی میکردم.به نوعی کارگر ساختمانی بودم.شاگردی ها کردم.سال دوم و سوم دبیرستان تدریس خصوصی داشتم.با آن قد و هیکل ، به من تدریس خصوصی میدادند.بیچاره شاگردهای من.از یک طرف مرا هم سن خود میدانستند و برایشان من جای معلم را پر نمیکردم.مادر و پدرانشون هم یکطرف.از وقتی استارت تدریس رومیزدم فقط پچ پچ میکردند.آخر هم وقتی فرزندانشان قبول میشد خیلی قربون صدقه ما میفرفتند ولی مگر من راضی میشدم.سالهای آخر را در پاساژ علائدین تهران ، سی دی میفروختم.سی دی عمده و فیلم.در امامزاده حسن مغازه لباس فروشی داشتیم.بچز آن من و برادرم به بندرعباس و قشم می رفتیم و گل و لباس زیر می آوردیم.دستفروشی گل مصنوعی داشتیم.روسری ارزان میخریدیم و در امامزاده حسن میفروختیم.خدا را شکر بد نبود.دلالی عالمی داشت.با پایان تحصیلات متوسطه ، تدریس خصوصی زبان ، قرآن ، و خوشنویسی داشتم.در یکی از خانه های مشق شهرداری تهران.روزها تدریس میکردم و شبها تا 4 صبح کنکور امانمان را بریده بود.قبول شدیم.رفتیم دانشگاه دولتی.در دانشگاه آرام قرار نداشتم.در یکی از بازارهای اطراف دانشگاه لباس زیر مردانه میفروختم.آرام نمیشدم.دوستان هرچه زیر سر ما خواندند که آقاجان دست وردار زشت است اما در کت ما نرفت که نرفت.بعد شروع کردم به دستفروشی کتاب.خداییش خوب بود ولی دید مردم رو نمیشه عوض کرد.به بانه و مریوان می رفتم و وسایل آرایش می آوردم و در تهران میفروختم.بماند که بعضی وقتها شیطون گولمون میزد.فارغ التحصیل شدیم.یادم رفت بگویم تابستانها کارگر ساختمانی بودیم.من و برادرم.برادرم الان دانشجوی دکتری اقتصاد است.چه حالی میداد.پدرم میدانست اما به روی خودش نمی آورد.یادش بخیر.روزی که در حال بالا بردن گچ مرا دید.یادم نمیرود.فقط نگاهم کرد.شب که به خونه اومدیم گفتیم امشب چه دعوایی خواهیم داشت.با هزار دلهره سر سفره شام نشستیم.به اختیار سرم را پایین انداختم.ناگهان پدرم دستش را به سوی من و برادرم دراز کرد و دستهای ما را فشرد.مردم از بس خجالت کشیدم.فقط میخندید.سرسفره شام خیلی خدا راشکر کرد.یادم رفت بگویم میگفتیم تا بعداز ظهر تدریس خصوصی و کلاس داریم.فارغ التحصیل شدیم.از مردم در بالای شهر اجناس کارکرده میخریدم و باقیمتی جزیی میفرختم با پایین شهری ها.جزوات دانشگاهی را از دانشگاههای معروف میگرفتم یا رتبه های تک رقمی ، و با آگهی دادن در جمعه بازار همشهری میفروختم.بعد هم شدیم مدیر فروش و بازاریابی دو شرکت .آکپا و آلاکس ترکیه و صنایع سنگ پارت.سال 91 بنا به عادت همیشگی در خیابان انقلاب دستفروشی میکردم.از سرکارمرخصی ساعتی میگرفتم تا با برادرم استیکر بفروشیم.عالمی داشت.برای برادرم خوب بود.دانشجوی صنایع دانشگاه تهران بود ولی وقتی دوستانش را میدید با عشق به کاری عجیبتر کار میکرد.نگاهش که میکردم یاد خودم می افتادم.از شهرستان عسل طبیعی می آوردم و با بسته بندی میفروختم.در خانه روغن حیوانی درست میکردیم و فروشش خوب بود و عالی.اما باید علم داشت علم فروش.شبها تا صبح کتابهای فروش و مدیریت و بازاریابی میخواندم.حالاهم عاشق فروشم.هنوز این عشق در من جوشان است.امیدوارم خاموش نشود.و حالاکه این متن را میخوانی من و دوستانم در حال طراحی و ساخت مخازن نفت عسلویه هستیم.
یا علی
سالها پیش ، با اینکه پدرم در سپاه پاسداران خدمت میکرد و به نوعی سپاهی بود و الحمد اله وضع مالی ما خوب بود اما عشق به فروش ، نگذاشت که درخانه بمانم.روزها بعد از خواندن درس و مشق روزانه ام ، به دور از نگاههای مادر و پدرم دستفروشی میکردم.یادش بخیر.بچه دبستانی بودم.باکارتن های خالی ، حجره های کوچکی درست میکردم و در حجره ها وسایل بازی خود و خوراکی هایم را میگذاشتم و شانسی میفروختم.با پول توجیبی خودم ، خوراکی هایی مثل پفک نمکی و آدامس و تخمه و ... میخریدم . با علم کردن جعبه میوه در کوچه ها به قولی فروشندگی میکردم.حالا بماند خیلی از آنهارا با بچه ها میخوردیم و سودی عایدمان نمیشد اما عطش عجیبی داشت.عطشی که هیچ وقت فراموش نمیکنم.عطشی که خاموش نشد.بعد سراغ در قوطی و دبه های مادرم میفرفتم.اطراف آنها شیار کوچکی داده و با گذاشتن کشهای کوچک سفید، به نوعی تاری درست میکردم و میفروختم 10 تومن.اون پول رو با داداشم بستنی (آلاسکا) میخوردیم.در خانه با گوشت کوبیده های شب قبل ، لقمه نان درست میکردم (به قولی قاضی) و چه فروشی داشت.صبحها قاضی که مادرم برایم میگذاشت در حراجی که صورت میدادم میفروختم.خیلی باحال بود.بچه ها را جمع میکردم.هرکس قیمت بیشتری میداد میفروختم.شاید با خود بگویید آیا کمبود مالی داشتم؟خیر.الحمدالله پدرم از لحاظ مالی در حد خوب است اما من عشقی دیگری داشتم.مشق بچه ها رو براشون مینوشتم.چهارم دبستان اولین تدریس خصوصی خودم رو داشتم.زن همکار پدرم ، چون بچه اش 6 تجدیدی داشت قول داد که اگر پسرش موفق شود برایم یک توپ فوتبال بگیرد.من هم کمکش کردم که قبول شد.هر روز به عشق توپ فوتبال با چه ذوق و شوقی تدریس میکردم.قبول که شد مادرش شیرینی آورد با یک جوراب.یادش بخیر.تا صبح از بس که گریه کردم نخوابیدم.بجای توپ شیرینی آورده بود؟برایم قابل هضم نبود.سال پنجم برای مردم کارهای ساختمانی میکردم.به نوعی کارگر ساختمانی بودم.شاگردی ها کردم.سال دوم و سوم دبیرستان تدریس خصوصی داشتم.با آن قد و هیکل ، به من تدریس خصوصی میدادند.بیچاره شاگردهای من.از یک طرف مرا هم سن خود میدانستند و برایشان من جای معلم را پر نمیکردم.مادر و پدرانشون هم یکطرف.از وقتی استارت تدریس رومیزدم فقط پچ پچ میکردند.آخر هم وقتی فرزندانشان قبول میشد خیلی قربون صدقه ما میفرفتند ولی مگر من راضی میشدم.سالهای آخر را در پاساژ علائدین تهران ، سی دی میفروختم.سی دی عمده و فیلم.در امامزاده حسن مغازه لباس فروشی داشتیم.بچز آن من و برادرم به بندرعباس و قشم می رفتیم و گل و لباس زیر می آوردیم.دستفروشی گل مصنوعی داشتیم.روسری ارزان میخریدیم و در امامزاده حسن میفروختیم.خدا را شکر بد نبود.دلالی عالمی داشت.با پایان تحصیلات متوسطه ، تدریس خصوصی زبان ، قرآن ، و خوشنویسی داشتم.در یکی از خانه های مشق شهرداری تهران.روزها تدریس میکردم و شبها تا 4 صبح کنکور امانمان را بریده بود.قبول شدیم.رفتیم دانشگاه دولتی.در دانشگاه آرام قرار نداشتم.در یکی از بازارهای اطراف دانشگاه لباس زیر مردانه میفروختم.آرام نمیشدم.دوستان هرچه زیر سر ما خواندند که آقاجان دست وردار زشت است اما در کت ما نرفت که نرفت.بعد شروع کردم به دستفروشی کتاب.خداییش خوب بود ولی دید مردم رو نمیشه عوض کرد.به بانه و مریوان می رفتم و وسایل آرایش می آوردم و در تهران میفروختم.بماند که بعضی وقتها شیطون گولمون میزد.فارغ التحصیل شدیم.یادم رفت بگویم تابستانها کارگر ساختمانی بودیم.من و برادرم.برادرم الان دانشجوی دکتری اقتصاد است.چه حالی میداد.پدرم میدانست اما به روی خودش نمی آورد.یادش بخیر.روزی که در حال بالا بردن گچ مرا دید.یادم نمیرود.فقط نگاهم کرد.شب که به خونه اومدیم گفتیم امشب چه دعوایی خواهیم داشت.با هزار دلهره سر سفره شام نشستیم.به اختیار سرم را پایین انداختم.ناگهان پدرم دستش را به سوی من و برادرم دراز کرد و دستهای ما را فشرد.مردم از بس خجالت کشیدم.فقط میخندید.سرسفره شام خیلی خدا راشکر کرد.یادم رفت بگویم میگفتیم تا بعداز ظهر تدریس خصوصی و کلاس داریم.فارغ التحصیل شدیم.از مردم در بالای شهر اجناس کارکرده میخریدم و باقیمتی جزیی میفرختم با پایین شهری ها.جزوات دانشگاهی را از دانشگاههای معروف میگرفتم یا رتبه های تک رقمی ، و با آگهی دادن در جمعه بازار همشهری میفروختم.بعد هم شدیم مدیر فروش و بازاریابی دو شرکت .آکپا و آلاکس ترکیه و صنایع سنگ پارت.سال 91 بنا به عادت همیشگی در خیابان انقلاب دستفروشی میکردم.از سرکارمرخصی ساعتی میگرفتم تا با برادرم استیکر بفروشیم.عالمی داشت.برای برادرم خوب بود.دانشجوی صنایع دانشگاه تهران بود ولی وقتی دوستانش را میدید با عشق به کاری عجیبتر کار میکرد.نگاهش که میکردم یاد خودم می افتادم.از شهرستان عسل طبیعی می آوردم و با بسته بندی میفروختم.در خانه روغن حیوانی درست میکردیم و فروشش خوب بود و عالی.اما باید علم داشت علم فروش.شبها تا صبح کتابهای فروش و مدیریت و بازاریابی میخواندم.حالاهم عاشق فروشم.هنوز این عشق در من جوشان است.امیدوارم خاموش نشود.و حالاکه این متن را میخوانی من و دوستانم در حال طراحی و ساخت مخازن نفت عسلویه هستیم.
یا علی