ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید زمان کنونی: 05-08-2024, 09:36 AM |
|||||||
|
با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
|
04-09-2011, 11:18 AM
ارسال: #1
|
|||
|
|||
با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
روانشناسان میگویند اگر نگرانیهای خود را روی کاغذ بیاورید و آنها را بنویسید، میتوانید بر اضطراب خود غلبه کنید.
به گزارش ایسنا، این روانشناسان در یک مطالعه گسترده تایید کردند که نوشتن اضطرابها و نگرانیها قبل از قرار گرفتن در یک موقعیت تنش زا و استرس آور مثل شرکت در آزمون یا ارائه سخنرانی میتواند تا حد زیادی از استرس شما بکاهد و در عین حال امکان موفقیت و بازده شما را افزایش دهد. روانشناسان معتقدند: نوشتن به شما امکان میدهد که ذهن خود را پاکسازی کرده و بتوانید بهتر روی کاری که در دست انجام دارید، تمرکز کنید. این تکنیک به اندازهای قدرتمند است که اگر دانشجویان پیش از نشستن سر جلسه امتحان آن را به کارگیرند، بازده آنها افزایش یافته و نمرات تحصیلی که کسب میکنند ۲۰ درصد بیشتر میشود. به گزارش روزنامه تلگراف، پروفسور سیان بیلوک، استاد دانشگاه شیکاگو در این باره تاکید کرد: مردم اغلب در آستانه یک وضعیت استرس زا دچار نگرانیها و پیامدهای آن میشوند. این نگرانیها روی منابعی که باید در حین انجام کار از آنها استفاده کنیم تاثیر میگذارند و با مداخله عملکرد ما را کاهش میدهند اما اگر از روش حلقه کاغذ استفاده کنیم نگرانیهایمان روی کاغذ جاری میشود و ذهنمان پاک خواهد شد این ذهن اکنون آماده تمرکز کردن است. به گزارش ایسنا، اضطراب عبارت از یک احساس ناخوشایند و مبهم هراس و دلواپسی با منشا ناشناخته است که به فرد دست میدهد و پیامدهای آن شامل عدم اطمینان، درماندگی و برآشفتگی فیزیولوژیکی است. هم چنین وقوع مجدد اتفاقاتی که قبلا باعث بروز استرس و آسیب به فرد شدهاند، میتواند عامل ایجاد اضطراب باشد. اغلب افراد در دوران حیات خود دچار اضطراب میشوند اما اضطراب مزمن، شدید و دائمی میتواند مشکل ساز و بیمار گونه باشد. بنابراین گزارش، بروز اضطراب در زنان، افراد کم درآمد و افراد سالخورده و میانسال بیشتر است. روانپزشکان توصیه می کنند که برای پیشگیری از حملات اضطرابی از خوردن کافئین مثل قهوه، چای، کولاها و شکلات خودداری کنید چون کافئین شما را در یک حالت تحریک پذیر قرار میدهد. از کشیدن سیگار خودداری کنید چون نیکوتین موجب تشدید تحریک پذیری فیزیکی و فیزیولوژیکی میشود و با تشدید انقباض عروقی، فعالیت و کارکرد قلب را افزایش میدهد. انجام تمرینات ورزشی روزانه نیز در پیشگیری از اضطراب بسیار موثر است به طوری که حتی یک پیادهروی کوتاه در اطرف آپارتمان میتواند شما را آرام نگه دارد. به علاوه درمانهای شناختی رفتاری تا حد زیادی در کنترل اضطراب و حملههای ترس موثر هستند. منبع: سلامت نیوز |
|||
05-30-2011, 10:36 PM
ارسال: #2
|
|||
|
|||
RE: با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
من به این مسئله ایمان دارم. ممنون از مطلب خوب شما.
خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری اینستاگرام من : hoshangghorbanian |
|||
|
05-30-2011, 11:22 PM
ارسال: #3
|
|||
|
|||
RE: با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
خواهش می کنم.
|
|||
|
05-31-2011, 07:16 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-31-2011 07:26 AM، توسط jahanagahi.)
ارسال: #4
|
|||
|
|||
RE: با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
خاطره ای دارم از این مطلب با ارزش . مربوط به چند ماه پیش:
کار من پیمانکاری است. سر کار استرس زیادی داشتم که لوله های گاز و آب و تلفن را هنگام حفاری نزنند.روزی که خیلی استرس داشتم شروع کردم به نوشتن . عجب داستان زیبائی نوشتم.خودم لذت بردم . چند روز این مسئله ادامه پیدا کرد و ضمن برطرف شدن استرس سه داستان نوشتم. شاید اگر ادامه می دادم داستان نویس می شدم .برای اثبات مطلب ادمین عزیز یکی از داستانها را عینا نقل میکنم . البته داستان تا اندازه ای در ارتباط با موضوع سایت است که فردی از پائین شروع میکند و صعودش درسی برای همگان است: انسانیت : نوشته : جهان آگهی jahanaghi زنگ مدرسه که زده شد دانش آموزان بسرعت در سر صفهای خود حاضر شدند. معاون مدرسه روی پله ها روبروی آنان ایستاده و نظاره میکرد. آقای شوقی معاون مدرسه مردی میانسال با موهای جوگندمی و قدی متوسط بود و همیشه لبخندی بر روی لبانش نشسته بود. با بچه ها بسیار مهربان بود و دانش آموزان هم خیلی او را دوست داشتند و برایش احترام قائل بودند . یکسال بود به این مدرسه منتقل شده بود . مدیر مدرسه بارها او را مورد تشویق قرار داده کتبا هم تشویقی وی را به اداره آموزش و پرورش ارسال کرده بود. مهدی قد متوسطی داشت و کلاس سوم نظری بود و همیشه سعی میکرد در اول صف باشد.لباسش کهنه ولی تمیز بود. پدر مهدی دوچرخه ساز بود و بچه ها وقتی دوچرخه هایشان خراب می شد با هزینه کمی برایشان تعمیر میکرد. اهل محل این خانواده را بسیار دوست داشتند. مادرش در مراسم ها و مناسبت های مختلف به اهالی محل کمک میکرد. مهدی هم در دروس به همکلاسهایش کمک میکرد.وضع مالی زیاد خوبی نداشتند و مهدی بعد از تعطیلی مدرسه به مغازه پدرش می رفت و در تعمیر دوچرخه ها کمک پدر بود .البته پدرش زیاد علاقه ای به آمدن مهدی نداشت و راضی نبود, تاکید میکرد بیشتر به درسهایش برسد. وقتی همه در صفهای خود ایستادند معاون مهدی را از پشت بلندگو صدا کرد و او نگاهی به همکلاسیهایش کرد و سریع از صف خارج شده و به بالای پله ها در کنار معاون مدرسه قرار گرفت . آقا ی شوقی پس از چند لحظه دست مهدی را گرفت و بالا برد وبا میکروفونی که در دست داشت شروع به صحبت کرد.دانش آموزان عزیز مهدی فرهادی در تمام دروس امتحان ترم اول بیست شده و ایشان باعث افتخار ما هستند.دانش آموزان شروع به کف زدن کردند. ادامه داد بهمین علت از طرف مدرسه هدیه ای برای ایشان تهیه شده که به رسم یادبود تقدیم می شود .و معاون بسته ای که با کاغذ رنگی کادو شده بود را به مهدی داد و پیشانیش را بوسید. بچه ها همچنان دست میزدند.مهدی با خوشحالی کادو را گرفت .وسپس بهپس از تشکر به ترتیب بچه ها بطرف کلاسهایشان رفتند. همکلاسیهای مهدی یکی یکی به او تبریک می گفتند . مدرسه تعطیل شد. دانش آموزان بطرف منازل خود رفتند . مهدی هم با دوچرخه اش راه افتاد و میخواست سریعتر به منزل برسد و پدر و مادرش را خوشحال کند. مهدی تنها فرزند خانواده بود. وقتی به منزل رسید با صدای گریه و شیون روبرو شد. وکسانیکه داخل حیاط بودند سیاه پوشیده بودند .. پدر مهدی سکته کرده و فوت شده بود.و نتوانست جایزه تنها پسرش را ببیند. سرش گیج رفت به دیوار تکیه داد مات و مبهوت به همه نگاه میکرد. باور کردن این مسئله برایش سخت بود . همه با نگاهی دلسوزانه اور را نگاه می کردند و مادرش گریه کنان به او نزدیک شد و او را بغل کرد .چه لحظه سختی برایش بود . نمی دانست چکار کند .و...سختی های مهدی شروع شد. پدرش آرزو داشت پسرش پزشک شود . با توجه به وضعیت نه چندان خوب مالی باید کار میکرد و خرج زندگی خود و مادرش را تامین کند. مجبور شد در کلاس شبانه ثبت نام کند . مدیر مدرسه هم کمک کرد که ثبت نام کلاس شبانه او زود انجام شود. مهدی مجبور شد روزها در دوچرخه سازی کار کند و شبها تحصیل کند . نمراتش همیشه عالی بود. ضمنا در کار تعمیر دوچرخه هم مهارت زیادی کسب کرده بود و روز به روز مشتریانش بیشتر می شدند ..دوران تحصیل به پایان رسید و مهدی در کنکور دانشگاه شرکت کرد پزشکی تهران با رتبه اول . وقتی در روزنامه اسم خود را دید , اشک در چشمش حلقه زد و بیاد پدرش افتاد. آرزوی پدرش برآورده شده بود .به بهشت زهرا رفت . سرخاک پدرش روزنامه را روی سنگ قبر گذاشت .فقط گریه می کرد . بار دیگر فاتحه ای خواند . به منزل برگشت و خبر قبولیش را به مادرش داد. مادرش وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر گذاری بجا آورد. مهدی همچنان در دوچرخه سازی کار میکرد و نمایندگی فروش چند نوع دوچرخه را هم گرفت و چون فردی قابل اطمینان بود برای ضمانتنامه ها مشکلی نداشت. با توجه به رتبه اول بودن , شهریه پرداخت نمیکرد و ضمنا کمک هزینه هم برایش در نظر گرفتند. مدیری برای مغازه دوچرخه فروشیش استخدام کرد و کارها ر به او سپرد و خودش نظارت میکرد و درسش را هم ادامه می داد. دو دهنه از مغازه های کناری را هم خرید. وضع مالی خوبی پیدا کرده بود. در جوار دوچرخه سازی نمایندگی فروش چند نوع دوچرخه را گرفت .فروشش خوب بود. سال پس سال می گذشت و مهدی به دوره انترنی رسید و مغازه او تجارتخانه بزرگی شده بود که چندین نفر تعمیرکار و فروشنده و حسابدار و.. داشت .بعضی روزها مهدی بطوری که کسی متوجه نشود کمکهای مالی زیادی به افرادی که حس میکرد نیازمندند میکرد. چند نفر از همکلاسهای دانشگاهیش هم با هزینه مهدی ادامه تحصیل می دادند.در شهرک صنعتی کرج کارخانه ای تاسیس کرد و روز بروز از نظر مالی وضع بهتری پیدا میکرد. خانه پدری را مرمت کرد تا مادرش راحت تر باشد. دوست نداشت از آن محل نقل مکان کند. در محل کار دو نفر مددکار استخدام کرده و اینان وظیفه تهیه جهیزیه به افراد نیازمند و آزادی زندانیانی که بعلت مسائل مالی زندانی شده بودند را داشتند. تحصیلات مهدی تمام شد . دکتر مهدی فرهادی. مدیری داشت جوان ولی بسیار انسان و قابل اعتماد . کارخانه را به او سپرد و برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت تخصص جراحی قلب. روزها پشت سر هم می گذشت و تحصیلات تمام شد. کاملا کارهای شرکت و خصوصا مددکارهایش که 5 نفر شده بودند را زیر نظر داشت. مطبش را باز کرد. برای کمک بیشتر به مردم بیمارستانی تاسیس کرد. با تمام تجهیزات در رشته های مختلف. هرنوع عمل جراحی نیازمندان با تائید مسئول مددکاری شرکت که در بیمارستان هم فعالیت میکردند رایگان بود . با کمک مسجد محل موسسه قرض الحسنه ای باز کرد و بدون کارمزد وامهای به کسانیکه نیاز مالی داشت پرداخت میکردند. مونتاژ دوچرخه را هم شروع کرده بود و به کشورهای همسابه صادر میکرد.در تمام این مدت مادر مهدی هم مادر بود و هم پدر و همیشه وقتی مهدی را می دید بی اختیار اشک از چشمش سرازیر می شد.و دستهایش را بطرف آسمان میگرفت و برایش سلامتی آرزو میکرد. همه مردم محل با جان و دل این خانواده را دوست داشتند. زمین وسیعی را در نزدیکی کرج خرید و شروع به ساخت آپارتمانهای 50-60-70متری کرد. و به افراد نیازمند با کمترین مبلغ قسط تحویل می داد. مادرش دختری را برایش در نظر گرفت و مهدی پسندید و ازدواج کرد. مهدی علاقه ای به دخترانی که در خیابان میدید را نداشت. و نظر ش این بود عشق بعد از ازدواج پایدارتر است . صاحب دختر و پسری شدو..... خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری اینستاگرام من : hoshangghorbanian |
|||
05-31-2011, 04:15 PM
ارسال: #5
|
|||
|
|||
RE: با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
آفرین تبریک می گویم عالی بود.
|
|||
05-31-2011, 04:31 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-01-2011 11:44 PM، توسط jahanagahi.)
ارسال: #6
|
|||
|
|||
RE: با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
و این دومین داستان من در ارتباط باموضوع:
دوستی نویسنده : jahanagahi فرهاد نگاهی به من کرد و گفت :بنظرت من باید چکار کنم؟ غافلگیرشدم گفتم : نمیدانم پرسید: با پدرش صحبت کنم؟ جواب دادم بد نیست. فرهاد خداحافظی کرد و از من دور شد. من هم از کنار رودخانه بطرف منزل حرکت کردم. چشمانم پر از اشک شده بود. خانه ما در یکی از روستاهای بسیار خوش آب و هوا ی شمال کنار رودخانه واقع شده است. این روستا به حدی قشنگ و زیبا است که مرکز رفت و آمد توریست ها است. دورتادور روستا جنگل است و منظره زیبائی دارد. من و فرهاد از بچگی در این روستا با هم بزرگ شده ایم. تا کلاس پنجم در همینجا درس خواندیم و چون بعد از کلاس پنجم کلاسی نبود اجبارا برای ادامه تحصیل به شهر رفتیم. فاصله شهر تا روستای ما حدود یک ساعت بود و ما صبحها این مسیر را طی میکردیم و عصرها برمی گشتیم . هر روز برای نهار غذائی برمی داشتیم و در مدرسه با هم می خوردیم. هر دوی ما دوره تحصیلات دبیرستانی را با نمرات بسیار عالی گذراندیم. و برای شرکت در کنکور ثبت نام کردیم. فرهاد به رشته پزشکی علاقه داشت و من بیشتر رشته زمین شناسی را دوست داشتم. آزمون برگزار شد و فرهاد رشته پزشکی و من رشته زمین شناسی دانشگاه تهران. در پوست خود نمی گنجیدیم. خیلی خوشحال بودیم چون هر دو به آرزوهایمان رسیده بودیم . آپارتمان کوچکی در خیابان انقلاب تهران اجاره کردیم که تقریبا نزدیک دانشگاه بود. مقداری لوازم از منزل آورده و چند تیکه هم در تهران خریدیم. آپارتمان ما کوچک و دارای یک اطاق خواب بود که دو تخت خواب چوبی خود را که دست دوم بود در سه راه نارمک خریده بودیم و در آن اطاق جای داده بودیم. یک پذیرائی کوچک و آشپزخانه اوپن . فراموش کردم بنویسم من یک پیکان مدل پائین شیری رنگ بسیار تمیز داشتم .با فرهاد تصمیم گرفتیم نوبتی با این خودرو مسافرکشی کنیم و هزینه تحصیلی خود را تامین نمائیم. خوب بود و درآمد آن کفاف تامین زندگی هر دو نفر ما را داشت. من چهار ساله فارغ التحصیل شدم و فرهاد سه سال از تحصیلش مانده بود. نمی توانستم او را تنها بگذارم و در تهران ماندم. ما در این مدت چند آپارتمان عوض کرده بودیم. من از صبح تا نیمه های شب کار میکردم و ضمنا در جستجوی پیدا کردن کار مناسبی آگهی های روزنامه ها را پیگیری می کردم. فرهاد چند بار پیشنهاد داد که او هم با ماشین کار کند که من قبول نکردم و تاکید م این بود که درسهایش سخت است و بیشتر به مطالعه دروسش به پردازد. یک شب فرهاد پیشنهاد داد و گفت تو که اینجا هستی چرا کارشناسی ارشد را ادامه نمی دهی؟ پیشنهاد خوبی بود . ثبت نام کردم و پس از قبولی ادامه دادم. هر دو فارغ التحصیل شدیم فرهاد پزشک عمومی و من کارشناس ارشد زمین شناسی.فرهاد در یک درمانگاه خصوصی و من در یک شرکت ساختمانی کار پیدا کردیم. هر ماه دو روز به روستا برمی گشتیم. فرهاد در فاصله دو روز در روستا بیکار نبود و وقتی با بستگان و دوست و آشنا روبرو می شد کار او شده بود ویزیت و نوشتن نسخه. بنده خدا مهمانی هم وقتی می رفت گوشی و لوازم پزشکی خود را با خودش می برد.به محض رسیدن به محل مهمانی تقاضای افراد خصوصا افراد مسن شروع می شد. آقای دکتر من شب خوابم نمی برد چکار کنم؟ یکی میگفت دکتر جان چشمم تار شده ...دکتر جان... او هم کیف را باز می کرد .مهمانی تبدیل می شد به درمانگاه . چند روزی بود اخلاق فرهاد تغییر کرده بود و کمتر می خندید و بیشتر فکر می کرد. تا اینکه متوجه شدم عاشق دختر عموی من شده . وقتی فهمید از قضیه مطلع شده ام گفت من همیشه ثریا را می دیدم ولی هیچوقت فکر نمیکردم روزی عاشقش شوم. همان روز ما دو نفر کنار رودخانه بودیم که در دل ها را اول نوشته ها ذکر کردم و فرهاد رفت با پدر ثریا یعنی عموی من صحبت کند. ثریا دختر زیبا و محجوبی بود , دیپلم داشت و در روستا معلم دبستان بود. خیلی از جوانهای روستا به خواستگاری او رفته بودند ولی او به همه جواب رد داده بود و فرهاد هم می ترسید جواب رد بشنود. فرهاد در مسجد روستا با پدر ثریا موضوع را مطرح کرد.و عمویم با لبخند ساختگی گفته : فرهاد جان من ترا از بچگی می شناسم و با پدر خدا بیامرزد دوست بودم و الان هم شما با برادرزاده من چون برادر هستی , چشم من در منزل مطرح میکنم و نتیجه اش را اطلاع میدم. فردای آن روز فرهاد به منزل ما آمد , تا من را دید بغلم کرد شادی سراسر وجودش را گرفته بود. مانده بودم چه عکس العملی نشان دهم . رازی در حانواده ما و عمویم بود که هیچکس از آن اطلاع نداشت. نمی دانستم چکار کنم . فکرم به جائی نمی رسید. وقتی خوشحالی فرهاد را دیدم چشمانم پر از اشک شد. فرهاد کمی از من دور شد و با تعجب نگاهم کرد. گفت: داری گریه میکنی؟ با چشمان اشک بار و لبخندی تلخ گفتم : از خوشحالی است فرهاد جان . پیش ینی می کردم , شب خانواده عمویم به منزل ما آمدند و صحبت های خانوادگی شروع شد.عمویم من را صدا کرد و هر دو به اطاق دیگری رفتیم . هردو قیافه غمگینی داشتیم.گفت : گفتم نمیدانم. هر دو به هم نگاه کردیم . من می دانستم او چه مسئله ای را می خواهد مطرح کند و بهمین جهت صحبت را ادامه نداده من گفتم . نمی دانم. درنهایت گفتم عمو جان باید کاری بکنیم , ثریا که خدا را شکر روحیه خوبی دارد . جواب داد من نمی توانم به فرهاد حقیقت را بگویم تو بیشتر با روحیات او آشنا هستی . گفتم من از وقتی شنیده ام حالت بدی دارم , فرهاد عاشق ثریا است و اورا خیلی دوست دارد می ترسم وقتی در جریان قرار بگیرد مشکلی برایش پیش بیاید.بعد از کلی صحبت قرار شد عمو خود با فرهاد صحبت کند. پیش خانواده برگشتیم . من تا نیمه های شب در حیاط قدم زده و فکر می کردم . عاقبت کار را نمی دانستم بکجا می کشد. صبح فرهاد را ندیدم , از منزل خارج نشدم تا او را ببینم . فرهاد هم برخلاف هر روز بمن سرنزد. ساعت سه بعدازظهر صدای زنگ شنیده شد معمولا دوزنگ پی درپی و من با صدای زنگ فهمیدم فرهاد است . برادرم در را باز کرد و فرهاد یاالله یاالله گویان وارد شد. تا من را دید باتمام وجود بغل کرد و تندتند ماچم کرد. من گیچ شده بودم موضوع چیست؟ گفت : تبریک , تبریک به عزیزترین فرد زندگیم . تبریک میگم. فکر کردم فرهاد دیوانه شده و هم چنان متعجب نگاهش می کردم.پرسیدم فرهادجان موضوع چیست ؟ من که سر نمی آورم. گفت عمویت با من صحبت کرد و همه چیز را گفت. من بیشتر گیج شدم .گفتم: به تو چی شده؟ ترا خدا حالت خوبه ؟ عمویم موضوع ثریا را گفت و تو خوشحالی و به من تبریک میگی؟ فرهاد من را بغل کرد و گفت : تو برادر منی , تو عزیز منی نباید خوشحال باشم؟ یک باره داد زدم فرهاد چی شده دیوانه شدی ؟ فرهاد موضوع را گفت و گفت و من چشمانم داشت از حدقه در می آمد . واقعا شوکه شده بودم . گفتم : فرهاد دقیقا بگو عمویم به تو چی گفت؟ دوباره تکرار کرد و آخرین جمله : عمو گفت تو و ثریا از خیلی وقت پیش همدیگر را دوست دارند و به خاطر اینکه تو ناراحت نشوی موضوع را به تو نگفته. من خیلی خوشحالم و باور کن از امروز ثریا زن داداش عزیز من است . هیچ آثار ناراحتی در وی مشاهده نمی شد . متعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فرهاد صحبت کرد در مورد تاریخ عقد و کارهائی که برای من و ثریا می خواهد انجام دهد.مدتی با هم بودیم و من هیچ حرفی راجع به موضوع نزدم. فرهاد لبخند زنان خداحافظی کرد و رفت . می دانستم خودش را کنترل کرده بود و هیچ ناراحتی را در صورتش ندیدم. از صحبت های عمویم ماتم برده بود , چرا مسئله را به این صورت مطرح کرده است. چرا باید من وارد این مسئله بشوم. افرادی که تا اینجای ماجرا را مطالعه کرده اند یاد ماجراهای عاشقانه و گذشت دوست و.. می افتند. نه مسئله غیر از این است. حالا راز بین خانواده ما و خانواده عمویم: ثریا از مدتی پیش سرطان خون داشت و پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند . به علت شیمی درمانی تمام موهای سرش هم ریخته بود . خوشبختانه روحیه بسیار عالی داشت و همیشه می گفت : همه به دنیا می آئیم و یک روز هم از دنیا خواهیم رفت. من کمی زودتر به ملاقات خدایم می روم . هیچ کس ناراحتی ثریا را نمی دید. وقتی به عمویم اعتراض کردم که چرا من را وارد ماجرا کرده ؟ گفت: نتوانستم راز ثریا را به او بگویم و در روستا پخش شود چون ثریا حساس است و از این مسئله رنج خواهد برد و جز این مسئله چیزی به ذهنم خطور نکرد . از عکس العمل فرهاد پرسید . وقتی ماجرا را به عمویم گفتم گریه اش گرفت و گفت خوش به حال تو که چنین دوستی داری. مدت مرخصی ما تمام شد و به اتفاق فرهاد به شهر برگشتیم. هیچ عکس العملی جز خوشحالی در فرهاد ندیدم و روز به روز بیشتر خودش را در دل من جای می داد. میگفت : کی می توانم ساقدوش داداشم باشم ؟ چند بار خواستم موضوع را با او در میان بگذارم ولی به خاطر خودش و افشای راز ثریا خود را کنترل کردم. دو ماه گذشت تلفن زنگ زد و من گوشی از دستم افتاد . ثریا ... دختر عمویم ....کسی که بهترین دوستم عاشقش بود و به خاطر من گذشت کرد . ثریا رفت. پیش خدایش. خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری اینستاگرام من : hoshangghorbanian |
|||
08-02-2011, 03:24 PM
ارسال: #7
|
|||
|
|||
RE: با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
چرخ روزگار از اين بازي ها بسيار دارد. خدايش بيامرزد.
غيرممكن، وجود ندارد.
|
|||
08-02-2011, 04:26 PM
ارسال: #8
|
|||
|
|||
RE: با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
حالا یه داستان واقعی !
نویسنده : س.س.جوادی نام : از همونجا شروع شد ! تابستون سال 85 بود ! پسرک با خوشحالی به سمت مادرش دوید ! تونسته بود در امتحان ورودی مدرسه ی نمونه قبول شه ! خودش خونده بود ! نه کلاسی و نه مدرسه ی خاصی ! خودش تلاش کرده بود و 5 سال ابتدایی رو پشت سر گذاشته بود ! میخواست بره سال اول راهنمایی ! وقتی سوار ماشین شد و نتیجه رو به مادرش گفت ، مادر شروع به گریه کردن کرد و اشک شوق ریخت ! پسرک سریع به هر ان کس که میشناخت این خبر را منتقل کرد ! خلاصه ، افتاب بازی و خوشحالی در فصل زیبای محصلان غروب کرد و فصل برگ و بارون و مدرسه شروع شد ! تحصیل شروع شد ! ده ها نفر دانش اموز از ده ها شهر و روستا با ده ها فرهنگ و لهجه تو اون مدرسه بودند ! 270 نفر دانش اموز ! پسرک با دوستان ابتدایی میپرید و فهمیده بود که چیز هایی میدونه و درک میکنه که حتی مدیر و معلم نمیفهمند ! خلاصه گذشت و گذشت و گذشت ! ماه دوم فصل برگ های زرد بود که گفتن واسه انتخابات شورای دانش اموزی ثبت نام کنید ! 5-6 تا از بچه های کلاس اولی ثبت نام کرده بودند ! یک روز قبل از انتخابات ، مدیر مدرسه گفت هرکس که میخواد میتونه بیاد سخنرانی کنه ! پسر زبونش میگرفت ، بدجورم میگرفت ! هنوز بچه بود ! ناخوداگاه دستش بالا رفت و بعد چند ثانیه از بالا جمعیتی جلوی خودش دید که نظیر نداشت ! یعنی این همه ادم تو دنیا وجود داره ؟ میکروفون تو دستش بود ! چند ثانیه مکس کرد ! نه متنی و نه فکری ! شروع کرد و گفت و گفت و گفت بعد چند ثانیه صدای خنده و تکرار سخنان پسرک پنجره های ساختمون رو لرزوند ! یکی اونور شکمش رو گرفته بود و یکی داشت اداش رو در میاورد ! حتی مدیر مدرسه هم داشت میخندید ! پسر خورد شد و شکست ! خیلی زودتر از بقیه هم سن و سالاش تحقیر شده بود ! 4 سال گذشت و بازم وقتی هم مدرسه ای ها و هم کلاسی های سابق رو میدید ، مسخرش میکردند ! سال 89 بود ! رفته بود روی سن و نشسته بود رو صندلی ! ایندفعه صد ها نفر جلوش نشسته بودند ! ردیف اول رییس جمهور نشسته بود ! نور افکن روش نور انداخته بود ! میکروفن تو دستش بود ! چند ثانیه مکس کرد ! نه متنی و نه فکری ! شروع کرد و گفت و گفت و گفت ! بعد 3 دقیقه و 30 ثانیه صدای تشویق شرکت کننده ها و تذکر مجری مبنی بر روز شهادت بودن و عدم کف زدن بچه ها پنجره های ساختمون رو لرزوند ! یکی داشت یادداشت میکرد و دیگری داشت با بغل دستیش در موردش حرف میزدند ! حتی رییس جمهور هم لبخند میزد ! پسرک تونست درس بگیره ، تونست ادامه بده و تونست درد رو تحمل کنه ! واسه موفقیت نیاز داریم تا غرورمون و شخصیتمون رو بشکونیم ! وقتی شیشه بشکنه میشه به تیکه های شکسته شده نگاه کرد و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد تا هلاک شد و میشه بجاش دیواری بتونی بسازیم که اینقدر صیقلیه که از اینه شفاف تره و محکمه طوری که حتی بمب هم نمیتونه خرابش کنه ! الان همون پسر داره پل های پشت سرش رو میشکونه ! تا همیشه به سمت جلو بره ! راستی یه چیز میگم بینمون بمونه ! هنوزم وقتی دوستان و هم مدرسه ای های سابق رو میبینه مسخرش میکنند ! پایان ! |
|||
08-02-2011, 04:34 PM
ارسال: #9
|
|||
|
|||
RE: با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
آقا ما همیشه میومدیم تو این انجمن خوشحال می شدیم ولی امروز اشک بر چشمانم نه از ناراحتی بلکه از شعور ، انسانیت و مردانگی این دسته از افراد که الان تعدادشان به تعداد انگشت های دست هم نمیرسد،جاری شد
خدا او را رحمت کند آنچه ویرانمان میکند روزگار نیست حوصله های کوچک و آرزوهای بزرگ است!
مغز ما یک دینام هزار ولتی است که شوربختانه اکثر ما به اندازه یک چراغ موشی از آن استفاده نمی کنیم
|
|||
|
08-02-2011, 06:01 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-02-2011 06:02 PM، توسط mhdi855.)
ارسال: #10
|
|||
|
|||
RE: با یادداشت کردن، اضطراب خود را کاهش دهید
سلام
اینجا همه هنرمند هستند من کلا عاشق داستانم خیلی هم میخونم هر وقت ازاد هستم باید بگم خیلی خیلی زیبا و تاثیرگذار بود هم داستهای اقای قربانیان و هم اقا سبحان عزیز |
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
6 راه کاهش استرس | behnamkkk | 0 | 422 |
04-26-2017 10:58 AM آخرین ارسال: behnamkkk |
|
این پنج مانع را کنار بزنید! | samiar afshari | 3 | 806 |
06-09-2015 05:38 PM آخرین ارسال: jahanagahi |
|
اتفاقاتی که کنترلی روی آن ندارید را رها کنید | samiar afshari | 0 | 634 |
03-25-2015 06:43 PM آخرین ارسال: samiar afshari |
|
چگونه دست از سرزنش کردن خودتان بردارید | samiar afshari | 0 | 698 |
03-14-2015 06:46 PM آخرین ارسال: samiar afshari |
|
مبارزه با تنبلی | kafshduzak | 10 | 3,328 |
01-27-2014 08:01 PM آخرین ارسال: phoenix021 |
|
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. | jahanagahi | 6 | 2,038 |
11-29-2013 02:29 PM آخرین ارسال: saeed.abdollahi |
|
چگونه انرژی منفی را از خود دور كنيم؟ | صدفی | 0 | 738 |
07-24-2013 11:25 PM آخرین ارسال: صدفی |
|
بدبینی خود را چگونه ریشه کن کنیم ؟ | صدفی | 0 | 749 |
12-31-2012 11:12 PM آخرین ارسال: صدفی |
|
۸ راه برای مقابله با نا امیدی | مهدی گل محمدی | 2 | 1,929 |
11-21-2012 11:20 PM آخرین ارسال: jahanagahi |
|
چگونه با افکار منفی مقابله کنیم؟ | صدفی | 10 | 4,156 |
11-15-2012 10:48 PM آخرین ارسال: بهداد |
|
از اشتباهات خود درس بگيريد | toranj63 | 20 | 4,110 |
09-20-2011 11:34 PM آخرین ارسال: toranj63 |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان