ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


خاطرات
زمان کنونی: 09-24-2025, 02:21 AM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
نویسنده: mohammadshamosi
آخرین ارسال: محسن قلي زاده
پاسخ: 61
بازدید: 13206

ارسال پاسخ 
خاطرات
10-31-2012, 10:45 PM
ارسال: #41
RE: خاطرات
متن بسیار زیبای نوشتی.
ایشاله به سلامتی بری بیای.
ولی

"نگران نباش، چشم بهم بزنی می‌گذرد"

همیشه قدرت را در حرف زدن راه رفتن و نگاهتان داشته باشید.
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
10-31-2012, 11:04 PM
ارسال: #42
RE: خاطرات
محمد جان یه پیشنهاد

از ما میشنوی هر چه توان جاذبه جنسی داری رو به کار ببر تا قبل از اینکه بری خدمت ، دیگه....

البته اگر تمایل داری و الا بری خدمت بهتره

اینطوری حداقل میشه یکم امیدوار بود که این دوسال به بطالت نگذره

مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو


http://s4.picofile.com/file/7806722254/emza01.png
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
11-01-2012, 12:23 AM
ارسال: #43
RE: خاطرات
ای آقا....داغ دلمون تازه شد.
آخه چجوری اینهمه مدت دووم بیارم.هفته ای چند روز میرم دانشگاه اعصابم خورده که وقتم داره تلف میشه.2 سال سربازی رو چی بگم.
خدایا خودت شاهد باش که این دو سال رو به زور ازمون گرفتن و ما بی تقصیریم...

یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
11-01-2012, 12:29 AM
ارسال: #44
RE: خاطرات
(11-01-2012 12:23 AM)مسعود کوچولو نوشته شده توسط:  ای آقا....داغ دلمون تازه شد.
آخه چجوری اینهمه مدت دووم بیارم.هفته ای چند روز میرم دانشگاه اعصابم خورده که وقتم داره تلف میشه.2 سال سربازی رو چی بگم.
خدایا خودت شاهد باش که این دو سال رو به زور ازمون گرفتن و ما بی تقصیریم...

اتفاقا انقدر حال میده که نگو
تا نری و نبینی نمیدونی چی میگم!
برای من که همون قدر که بودم ، خوب بود

در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم

همیشه از او بهتر باشیم

و آن کسی نیست جز گذشته خودمان!
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
01-08-2013, 10:38 PM
ارسال: #45
RE: خاطرات
پسران امروز حیا بیاموزند از پسران دیروز

گویند که در زمانه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم !

پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان !

پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید!

پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت .


در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته !

پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند .

پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان ! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است .

پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد ! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است !

پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن !!!

حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!! مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟!

پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی زانوی پای چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده ! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !!

هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که : لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم ) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا ..............

و البته ما در این خاطره قصدمان این بود که پسران امروز حیا بیاموزند از پسران دیروز که به قصدمان هم رسیدیم [تصویر: g29ub8y6jw7bs2a01gv9.gif]

در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم

همیشه از او بهتر باشیم

و آن کسی نیست جز گذشته خودمان!
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
01-08-2013, 10:59 PM
ارسال: #46
RE: خاطرات
یا شیخ!!!
این پند و نصیحت شما و حکایت گفتن شما به گوش پسران امروز نرود و بی فایده باشد
پس سعی همی نکنید!!! همان بهتر که با نگاه عاقل اندر صفیه نگاهی بیاندازید و پوزخند کوچکی در گوشه لب سمت چپ بنشانید

من ازدرون تو حرف میزنم
اگربخواهی تابستان هم برف می آید
اگربخواهی دست دراز میکنی ابری در آسمان میگیری
اگربخواهی به درخت خشکیده ای خیره میشوی و انجیر بر شاخه اش میروید
اگرتو بخواهی غیرممکن ها ممکن میشود
پس بخواه


دوره توانگری و جذب
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
01-09-2013, 09:52 AM
ارسال: #47
RE: خاطرات
(01-08-2013 10:59 PM)m_sh نوشته شده توسط:  یا شیخ!!!
این پند و نصیحت شما و حکایت گفتن شما به گوش پسران امروز نرود و بی فایده باشد
پس سعی همی نکنید!!! همان بهتر که با نگاه عاقل اندر صفیه نگاهی بیاندازید و پوزخند کوچکی در گوشه لب سمت چپ بنشانید

در هر حال، از بنده حقیر وظیفه گفتن بود! خواه پند گیرند، خواه پند نگیرند [تصویر: g29ub8y6jw7bs2a01gv9.gif]

در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم

همیشه از او بهتر باشیم

و آن کسی نیست جز گذشته خودمان!
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
03-12-2013, 02:41 PM
ارسال: #48
RE: خاطرات
خونه تکونی عید


صبح ساعت 7 بود بیدار شدم و آروم و بی صدا که بقیه بیدار نشن داشتم میرفتم سرکار، یهو نمیدونم لیوان آب از کجا جلوی پاهام سبز شد ، و شوتش کردم تو دیوار
هم لیوان شکست ، هم بقیه از خواب پریدن!


تا مادرم چشمش بهم افتاد همچین گفت بسم الله ، که انگار جن دیده! Yosef.gif بهم گفت محمد جان! امروز نرو سرکار و بمون خونه و کمی توی کار وزین خونه تکونی کمک کن.
من هم هر چی آسمون ریسمون بافتم که کار دارم و باید برم دفتر، قبول نکرد که نکرد و بلاخره حرف خودش رو به کرسی نشوند و منو خونه نشین کرد


بلند شد و سطل آب و یک دستمال بهم داد و قرار گذاشت که دیوارها رو پاک کنم، وسط کار کردن بودم که یاد قرار مهمی که با همکلاسیم داشتم افتادم و برای دو ساعت اجازه گرفتم و رفتم بیرون

توی ترافیک افتاده بودم، راننده تاکسی هم ترانه یه حلقه طلایی معین رو گذاشته بود! Yosef.gif من هم تو عالم خودم هی ازدواج میکردم، هی طلاق میدادم Yosef.gif


بلاخره با دوستم صحبت کردم و برگشتم خونه، وقتی به در خونه رسیدم یادم افتاد که کلید ندارم برای همین زنگ زدم، بعد از چند دقیقه که منتظر شدم در باز شد، ولی با تعجب دیدم که یک دختر خانم حدود 22 تا 24 ساله کریه المنظر! ( البته دور از جون شما خانم ها ) در رو باز کرد! من سر جام میخکوب شده بودم که این کیه خونه ما!

ازش پرسیدم شما؟ اون هم چشماش رو نازک کرده بود ( مثلا میخواست ادای مهناز افشار رو دربیاره! در حالی که بیشتر به مرحومه پروین سلیمانی شباهت داشت ) و گفت شما در زدید از من میپرسین شما؟ بفرمایید اگه کاری دارید بگید!!!

دیگه داشتم شک میکردم که نکنه در خونه رو اشتباهی زدم و خونه خودمون رو فراموش کردم ، گفتم بهش تا یک ساعت پیش که اینجا خونه ما بود، الان نمیدونم!
همون موقع صدای مادرم از توی خونه اومد و که میگفت دخترم! این پسرم محمد هست ، غریبه نیست بذار بیاد داخل!


بعد از معذرت خواهی های دختر خانم وارد شدم، رفتم پیش مادرم که ببینم این دختر خانم که اول صبح خونه ما اومده کی هست! گفت محمد ایشون بهار خانم هستن ( تو دلم گفتم چقدر اسمش هم بهش میاد! )، دختر همسایه جدیدمون هستند که به جای آقای قربانیان اومدن! Yosef.gif پدر و مادرش خونه نیستند خودش هم کلید نداشت که بره خونشون ، برای همین من آوردمش اینجا که تو کوچه منتظر نباشه! تازه یادم افتاده بود همین هفته پیش بود که خانواده آقای قربانیان ( همسایمون رو میگم ) به تهران رفتند.

بعد از تبریک منزل جدید و خوش آمد گویی رفتم دنبال دیوار پاک کردن خودم، چون اگه یک دقیقه دیگه اونجا میموندم ، خودم رو به خاطر عشوه های شتری که برام میومدم حلق آویز میکردم! Yosef.gif


دیگه ظهر شده بود و همچنان بهار خونه ما بود و من از توی اتاق بیرون نمیومدم که مادرم صدام زد و گفت محمد ، بهار خانم میگه لطفا در خونه ما رو باز کنید تا برم خونمون، گفتم مادر من ، مگه من کلیدساز هستم که در خونه مردم رو باز کنم! یهو بهار پرید وسط حرفم و گفت آخه چند روز توی کوچه شما رو دیدم که کلید نداشتین و از بالای در داشتید میرفتید داخل خونه! اگه میشه از بالای در خونه ما هم برید بالا و در رو باز کنید!!!

بهش گفتم دستتون در نکنه، مگه گربه هستم که برم بالای در؟ و نه من نمیرم! با اصرار حاج خانم و پشت چشم نازک کردن های بهار و زنده شدن روح فردین درون من تصمیم بر این شد که برم در رو باز کنم!

دیگه با هر زحمتی بود رفتم بالای در ( فرض کنید محمد بخواد بره بالای در! Yosef.gif ) و پریدم توی حیاط، که هنوز هم مچ دستم به خاطر اصابت روی زمین درد میکنه! تا اومدم در رو باز کنم دیدم ای وای در قفل هست!

هیچی دیگه سرتون رو در نیارم، از ساعت 12 ظهر تا 4:30 پشت در خونه نشسته بودم ، تا بلاخره پدر و مادر بهار اومدن و در رو باز کردن، بهار تا چشمش بهم افتاد گفت باید خیلی خیلی ببخشید که اذیت شدید!
من هم برای اینکه جلوی پدر و مادر بهار کم نیارم ، گفتم اختیار دارید ، تا باشه از این اذیت ها!!!


بعد از یک هفته مادرم گفت ، محمد به نظرت بهار چه جور دختری هست؟ گفتم من که یکبار بیشتر ندیدمش، حالا چرا از من میپرسی؟
گفت به نظرم دختر خوبیه ، میخوام با مادرش صحبت کنم و اگه تصمیم دارند شوهرش بدند ، بریم خاستگاری برای تو [تصویر: 13630823589790_13.gif]


دیگه با هر زحمتی بود مادرم رو منصرف کردم که اینکار رو نکنه، وگرنه آخرین پسرش رو نگون بخت کرده! Yosef.gif



پ.ن1: صبح ها چشماتون رو باز کنید که جلوی پاهاتون لیوان آب نباشه که شوتش کنید تو دیوار و بقیه رو بیدار کنید!

پ.ن2: از اون روز که موندم خونه و خونه تکونی کردم دیگه کمرم راست نمیشه از شدت درد!

پ.ن3: به مادرتون بگید هر دختر همسایه ای رو که پشت در خونشون منتظر دید نیاره خونه!

پ.ن4: هیچی دیگه برید دنبال کار و زندگیتون! Yosef.gif



[تصویر: 136308235533958_b649.jpg]

در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم

همیشه از او بهتر باشیم

و آن کسی نیست جز گذشته خودمان!
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
03-12-2013, 06:40 PM
ارسال: #49
RE: خاطرات
محمد ولی هم اسمتون به هم میومد هم به فصل الان میومد اسمشااااااااااا
حیف شد از دستش دادی!!!
محمد- بهار Smile

من ازدرون تو حرف میزنم
اگربخواهی تابستان هم برف می آید
اگربخواهی دست دراز میکنی ابری در آسمان میگیری
اگربخواهی به درخت خشکیده ای خیره میشوی و انجیر بر شاخه اش میروید
اگرتو بخواهی غیرممکن ها ممکن میشود
پس بخواه


دوره توانگری و جذب
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
03-12-2013, 10:38 PM
ارسال: #50
RE: خاطرات
جدی مریم خانم؟!
هنوز میتونم نظرم رو عوض کنما Yosef.gif

در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم

همیشه از او بهتر باشیم

و آن کسی نیست جز گذشته خودمان!
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  خاطرات نوجوانی که به فکر میلیاردرشدن بود alireza091111 8 2,175 05-30-2013 01:28 PM
آخرین ارسال: alireza091111

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS