ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
خاطرات زمان کنونی: 09-23-2025, 05:21 PM |
|||||||
|
خاطرات
|
10-31-2012, 10:45 PM
ارسال: #41
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
متن بسیار زیبای نوشتی.
ایشاله به سلامتی بری بیای. ولی "نگران نباش، چشم بهم بزنی میگذرد" همیشه قدرت را در حرف زدن راه رفتن و نگاهتان داشته باشید.
|
|||
10-31-2012, 11:04 PM
ارسال: #42
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
محمد جان یه پیشنهاد
از ما میشنوی هر چه توان جاذبه جنسی داری رو به کار ببر تا قبل از اینکه بری خدمت ، دیگه.... البته اگر تمایل داری و الا بری خدمت بهتره اینطوری حداقل میشه یکم امیدوار بود که این دوسال به بطالت نگذره مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو http://s4.picofile.com/file/7806722254/emza01.png |
|||
11-01-2012, 12:23 AM
ارسال: #43
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
ای آقا....داغ دلمون تازه شد.
آخه چجوری اینهمه مدت دووم بیارم.هفته ای چند روز میرم دانشگاه اعصابم خورده که وقتم داره تلف میشه.2 سال سربازی رو چی بگم. خدایا خودت شاهد باش که این دو سال رو به زور ازمون گرفتن و ما بی تقصیریم... |
|||
11-01-2012, 12:29 AM
ارسال: #44
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
(11-01-2012 12:23 AM)مسعود کوچولو نوشته شده توسط: ای آقا....داغ دلمون تازه شد. اتفاقا انقدر حال میده که نگو تا نری و نبینی نمیدونی چی میگم! برای من که همون قدر که بودم ، خوب بود در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
01-08-2013, 10:38 PM
ارسال: #45
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
پسران امروز حیا بیاموزند از پسران دیروز
گویند که در زمانه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند . پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت . در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته ! پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند . پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان ! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است . پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد ! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است ! پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!! مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟! پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی زانوی پای چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده ! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !! هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که : لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم ) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا .............. و البته ما در این خاطره قصدمان این بود که پسران امروز حیا بیاموزند از پسران دیروز که به قصدمان هم رسیدیم
![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
01-08-2013, 10:59 PM
ارسال: #46
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
یا شیخ!!!
این پند و نصیحت شما و حکایت گفتن شما به گوش پسران امروز نرود و بی فایده باشد پس سعی همی نکنید!!! همان بهتر که با نگاه عاقل اندر صفیه نگاهی بیاندازید و پوزخند کوچکی در گوشه لب سمت چپ بنشانید من ازدرون تو حرف میزنم
اگربخواهی تابستان هم برف می آید اگربخواهی دست دراز میکنی ابری در آسمان میگیری اگربخواهی به درخت خشکیده ای خیره میشوی و انجیر بر شاخه اش میروید اگرتو بخواهی غیرممکن ها ممکن میشود پس بخواه دوره توانگری و جذب |
|||
01-09-2013, 09:52 AM
ارسال: #47
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
(01-08-2013 10:59 PM)m_sh نوشته شده توسط: یا شیخ!!! در هر حال، از بنده حقیر وظیفه گفتن بود! خواه پند گیرند، خواه پند نگیرند ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
03-12-2013, 02:41 PM
ارسال: #48
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
خونه تکونی عید صبح ساعت 7 بود بیدار شدم و آروم و بی صدا که بقیه بیدار نشن داشتم میرفتم سرکار، یهو نمیدونم لیوان آب از کجا جلوی پاهام سبز شد ، و شوتش کردم تو دیوار هم لیوان شکست ، هم بقیه از خواب پریدن! تا مادرم چشمش بهم افتاد همچین گفت بسم الله ، که انگار جن دیده! ![]() من هم هر چی آسمون ریسمون بافتم که کار دارم و باید برم دفتر، قبول نکرد که نکرد و بلاخره حرف خودش رو به کرسی نشوند و منو خونه نشین کرد بلند شد و سطل آب و یک دستمال بهم داد و قرار گذاشت که دیوارها رو پاک کنم، وسط کار کردن بودم که یاد قرار مهمی که با همکلاسیم داشتم افتادم و برای دو ساعت اجازه گرفتم و رفتم بیرون توی ترافیک افتاده بودم، راننده تاکسی هم ترانه یه حلقه طلایی معین رو گذاشته بود! ![]() ![]() بلاخره با دوستم صحبت کردم و برگشتم خونه، وقتی به در خونه رسیدم یادم افتاد که کلید ندارم برای همین زنگ زدم، بعد از چند دقیقه که منتظر شدم در باز شد، ولی با تعجب دیدم که یک دختر خانم حدود 22 تا 24 ساله کریه المنظر! ( البته دور از جون شما خانم ها ) در رو باز کرد! من سر جام میخکوب شده بودم که این کیه خونه ما! ازش پرسیدم شما؟ اون هم چشماش رو نازک کرده بود ( مثلا میخواست ادای مهناز افشار رو دربیاره! در حالی که بیشتر به مرحومه پروین سلیمانی شباهت داشت ) و گفت شما در زدید از من میپرسین شما؟ بفرمایید اگه کاری دارید بگید!!! دیگه داشتم شک میکردم که نکنه در خونه رو اشتباهی زدم و خونه خودمون رو فراموش کردم ، گفتم بهش تا یک ساعت پیش که اینجا خونه ما بود، الان نمیدونم! همون موقع صدای مادرم از توی خونه اومد و که میگفت دخترم! این پسرم محمد هست ، غریبه نیست بذار بیاد داخل! بعد از معذرت خواهی های دختر خانم وارد شدم، رفتم پیش مادرم که ببینم این دختر خانم که اول صبح خونه ما اومده کی هست! گفت محمد ایشون بهار خانم هستن ( تو دلم گفتم چقدر اسمش هم بهش میاد! )، دختر همسایه جدیدمون هستند که به جای آقای قربانیان اومدن! ![]() بعد از تبریک منزل جدید و خوش آمد گویی رفتم دنبال دیوار پاک کردن خودم، چون اگه یک دقیقه دیگه اونجا میموندم ، خودم رو به خاطر عشوه های شتری که برام میومدم حلق آویز میکردم! ![]() دیگه ظهر شده بود و همچنان بهار خونه ما بود و من از توی اتاق بیرون نمیومدم که مادرم صدام زد و گفت محمد ، بهار خانم میگه لطفا در خونه ما رو باز کنید تا برم خونمون، گفتم مادر من ، مگه من کلیدساز هستم که در خونه مردم رو باز کنم! یهو بهار پرید وسط حرفم و گفت آخه چند روز توی کوچه شما رو دیدم که کلید نداشتین و از بالای در داشتید میرفتید داخل خونه! اگه میشه از بالای در خونه ما هم برید بالا و در رو باز کنید!!! بهش گفتم دستتون در نکنه، مگه گربه هستم که برم بالای در؟ و نه من نمیرم! با اصرار حاج خانم و پشت چشم نازک کردن های بهار و زنده شدن روح فردین درون من تصمیم بر این شد که برم در رو باز کنم! دیگه با هر زحمتی بود رفتم بالای در ( فرض کنید محمد بخواد بره بالای در! ![]() هیچی دیگه سرتون رو در نیارم، از ساعت 12 ظهر تا 4:30 پشت در خونه نشسته بودم ، تا بلاخره پدر و مادر بهار اومدن و در رو باز کردن، بهار تا چشمش بهم افتاد گفت باید خیلی خیلی ببخشید که اذیت شدید! من هم برای اینکه جلوی پدر و مادر بهار کم نیارم ، گفتم اختیار دارید ، تا باشه از این اذیت ها!!! بعد از یک هفته مادرم گفت ، محمد به نظرت بهار چه جور دختری هست؟ گفتم من که یکبار بیشتر ندیدمش، حالا چرا از من میپرسی؟ گفت به نظرم دختر خوبیه ، میخوام با مادرش صحبت کنم و اگه تصمیم دارند شوهرش بدند ، بریم خاستگاری برای تو ![]() دیگه با هر زحمتی بود مادرم رو منصرف کردم که اینکار رو نکنه، وگرنه آخرین پسرش رو نگون بخت کرده! ![]() پ.ن1: صبح ها چشماتون رو باز کنید که جلوی پاهاتون لیوان آب نباشه که شوتش کنید تو دیوار و بقیه رو بیدار کنید! پ.ن2: از اون روز که موندم خونه و خونه تکونی کردم دیگه کمرم راست نمیشه از شدت درد! پ.ن3: به مادرتون بگید هر دختر همسایه ای رو که پشت در خونشون منتظر دید نیاره خونه! پ.ن4: هیچی دیگه برید دنبال کار و زندگیتون! ![]() ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
03-12-2013, 06:40 PM
ارسال: #49
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
محمد ولی هم اسمتون به هم میومد هم به فصل الان میومد اسمشااااااااااا
حیف شد از دستش دادی!!! محمد- بهار ![]() من ازدرون تو حرف میزنم
اگربخواهی تابستان هم برف می آید اگربخواهی دست دراز میکنی ابری در آسمان میگیری اگربخواهی به درخت خشکیده ای خیره میشوی و انجیر بر شاخه اش میروید اگرتو بخواهی غیرممکن ها ممکن میشود پس بخواه دوره توانگری و جذب |
|||
03-12-2013, 10:38 PM
ارسال: #50
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
جدی مریم خانم؟!
هنوز میتونم نظرم رو عوض کنما ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
خاطرات نوجوانی که به فکر میلیاردرشدن بود | alireza091111 | 8 | 2,172 |
05-30-2013 01:28 PM آخرین ارسال: alireza091111 |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان