ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


از فضای مجازی چه خبر ؟
زمان کنونی: 05-29-2024, 09:35 AM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
نویسنده: 3ObHaN
آخرین ارسال: 3ObHaN
پاسخ: 41
بازدید: 7431

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امیتازات : 2.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
از فضای مجازی چه خبر ؟
12-12-2011, 02:28 AM
ارسال: #11
RE: پيج هاي مرتبط با fb
چند تا داستان جالب خوندم فکر کردم بهترین بخشی که میشه گذاشت اینجاست:
----------------------------------------
آبدارچی شرکت مایکروسافت
مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد.

مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم.
-------------------------------------------------------------------------------------
چرا زندگی به من اهمیت نمیدهد؟
این داستانی است درمورد اولين ديدار "امت فاكس"، نويسنده و فيلسوف معاصر، ‌از آمريكا، هنگامی كه برای نخستين بار به رستوران سلف سرويس رفت.


وی كه تا آن زمان هرگز به چنين رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست، با اين نيت كه از او پذيرايی شود.
اما هرچه لحظات بيشتری سپری ميشد، ناشكيبايی او از اينكه ميديد پيشخدمتها كوچكترين توجهی به او ندارند، شدت گرفت.
از همه بدتر اينكه مشاهده ميكرد كسانی كه پس از او وارد شده بودند، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

وی با ناراحتی به مردی كه بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديك شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است كه در ايجا نشسته ام بدون آنكه كسی كوچكترين توجهی به من نشان دهد. حالا ميبينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابی پر از غذا در مقابل من، اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايی ميشوند؟

مرد با تعجب گفت: اينجا سلف سرويس است، سپس به قسمت انتهايی رستوران، جايی كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد به آنجا برويد، يك سينی برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب كنيد، پول آنرا بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آنرا ميل كنيد!

امت فاكس كه قدری احساس حماقت ميكرد، دستورات مرد را پی گرفت، اما وقتی غذا را روی ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگی هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد، درحالی كه اغلب ما بی حركت به صندلی خود چسبيده ايم و آنچنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ايم از اينكه چرا او سهم بيشتری دارد كه هرگز به ذهنمان نميرسد خيلی ساده از جای خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايی فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم.


وقتی زندگی چيز زيادی به شما نميدهد، به دليل آنست كه
شما هم چيز زيادی از او نخواسته ايد



بخشندگی ، انتشار بوی خوش بنفشه است بر ته کفشی که لگدمالش کرده است.
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: 3ObHaN , vahid61 , shahrasebi , مهدی گل محمدی , کامیار کاظمی , jahanagahi , arash67 , oyama , سعید.کرمی
12-14-2011, 03:52 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 12-14-2011 03:53 PM، توسط 3ObHaN.)
ارسال: #12
RE: پيج هاي مرتبط با fb
سلام دوباره
اين از پيج چند سخنان حكيمانه بود ،‌فكر كنم قبلا در انجمن خوندمش ولي گفتم دوباره گذاشتنش ضرر نداره :‌

یک لیوان شیر

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:

«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است . . . »


در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد که از قرار معلوم فروشنده مهربانی بود.

بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد .

سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد . بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
...
پسرکی سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود.

تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید :

ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :

" پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد .

=============
... چیزی که باعث رشد آدمها میشه رنگ و ظواهر نیست ...

رنگ ها ... تفاوت ها ... مهم نیستند... مهم درون آدمه ، چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاهشونه و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشه

[تصویر: start.gif]

یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: saeed225 , مهدی گل محمدی , vahid61 , کامیار کاظمی , toranj63 , mjdehghani , jahanagahi , arash67 , oyama , سعید.کرمی
12-16-2011, 12:32 PM
ارسال: #13
RE: پيج هاي مرتبط با fb
سلام
از پيج چند لحظه انرژي مثبت :


قوانین زیبای زندگی

قانون یكم: به شما جسمی داده می‌شود. چه جسمتان را دوست داشته یا از آن
متنفر باشید،
باید بدانید كه در طول زندگی در دنیای خاكی با شماست.

قانون دوم: در مدرسه‌ای غیر رسمی و تمام وقت نام‌نویسی كرده‌اید كه
"زندگی" نام دارد. در این مدرسه هر روز فرصت یادگیری دروس را دارید. چه
این درس‌ها را دوست داشته باشید چه از آن بدتان بیاید، پس بهتر است به
عنوان بخشی از برنامه آموزشی برایشان طرح‌ریزی كنید

قانون سوم: اشتباه وجود ندارد، تنها درس است. رشد فرآیند آزمایش است، یك
سلسله دادرسی، خطا و پیروزی‌های گهگاهی، آزمایش‌های ناكام نیز به همان
اندازه آزمایش‌های موفق بخشی از فرآیند رشد هستند

قانون چهارم: درس آنقدر تكرار می‌شود تا آموخته شود. درس‌ها در اشكال
مختلف آنقدر تكرار می‌شوند، تا آنها را بیاموزید. وقتی آموختید می‌توانید
درس بعدی را شروع كنید، بنابراين بهتر است زودتر درس‌هايتان را بياموزيد

قانون پنجم: آموختن پایان ندارد. هیچ بخشی از زندگی نیست كه در آن درسی
نباشد. اگر زنده هستید درس‌هایتان را نیز باید بیاموزید

قانون ششم: قضاوت نكنيد، غيبت نكنيد، ادعا نكنيد،سرزنش نكنيد،تحقيرو
مسخره نكنيد، وگرنه سرتون مياد. خداوند شما را در همان شرايط قرار مي‌دهد
تا ببيند شما چكار مي‌كنيد.

قانون هفتم: دیگران فقط آینه شما هستند. نمی‌توانید از چیزی در دیگران
خوشتان بیاید یا بدتان بیاید، مگر آنكه منعكس كننده چیزی باشد كه درباره
خودتان می‌پسندید یا از آن بدتان می‌آید.

قانون هشتم: انتخاب چگونه زندگی كردن با شماست. همه ابزار و منابع مورد
نیاز را در اختیار دارید، این كه با آنها چه می‌كنید، بستگی به خودتان
دارد.

قانون نهم: جواب‌هایتان در وجود خودتان است. تنها كاری كه باید بكنید این
است كه نگاه كنید، گوش بدهید و اعتماد كنید.

قانون دهم : خيرخواهِ همه باشيد تا به شما نيز خير برسد

[تصویر: start.gif]

یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: کامیار کاظمی , مهدی گل محمدی , saeed225 , vahid61 , shahrasebi , jahanagahi , oyama
12-16-2011, 01:47 PM
ارسال: #14
RE: پيج هاي مرتبط با fb
پیرزن با تقوایی در خواب،خدا را دید و به او گفت :

(( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه ی من می شوی ؟ ))
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد،در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت.آن را باز کرد.
پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد.
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد،باز در خانه به صدا در آمد.
پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید،از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت.
نزدیک غروب،بار دیگر،در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود.
زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیرزن که خیلی عصبانی شده بود،با داد و فریاد،پیرزن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد.
پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب،
بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی کفت:
(( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز
به دیدنم خواهی آمد ؟))
خدا جواب داد :
)) بله.من سه بار آمدم و تو هر سه بار،
در را به رویم بستی(( !!!

همه شب،نماز خواندن،همه روز،روزه رفتن
همه ساله از پی حج،سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه،سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک،به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد،همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی،همه احتراز کردن
به حضور قلب،ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار، ز کارساز کردن
پی طاعت الهی،به زمین،جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها،سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت،به خلوص،راه رفتن
ز مبادی حقیقت،گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی ناامیدی،در بسته باز کردن
"شیخ بهایی"

[تصویر: start.gif]

یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: MARYAR , مهدی گل محمدی , کامیار کاظمی , saeed225 , vahid61 , shahrasebi , jahanagahi , oyama , سعید.کرمی
12-17-2011, 01:17 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 12-17-2011 01:23 PM، توسط 3ObHaN.)
ارسال: #15
RE: پيج هاي مرتبط با fb
چند لحظه انرژي مثبت :

انسان های بزرگ !!!! ...

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود.
زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.

دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید.
می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است.
او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیز!

دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
- بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

[تصویر: start.gif]

یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: jahanagahi , مهدی گل محمدی , vahid61 , کامیار کاظمی , shahrasebi , oyama , سعید.کرمی
12-24-2011, 07:58 AM (آخرین ویرایش در این ارسال: 12-24-2011 07:58 AM، توسط 3ObHaN.)
ارسال: #16
RE: پيج هاي مرتبط با fb
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.

او یک بسته بیسکویت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد.

اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟

مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

زن جوان حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ،چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهدو ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد …یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکویت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…

در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکویت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود.

و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود…

[تصویر: start.gif]

یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: مهدی گل محمدی , کامیار کاظمی , shahrasebi , jahanagahi , saeed225 , oyama , سعید.کرمی
12-24-2011, 10:54 AM
ارسال: #17
RE: پيج هاي مرتبط با fb
خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. از زندگی لذت ببرید حتی اگر چیز با ارزشی را از دست داده اید.


[تصویر: 390905.jpg]

[تصویر: Mrkamiar2.gif]


مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: shahrasebi , 3ObHaN , مهدی گل محمدی , jahanagahi , kafshduzak , arash67 , saeed225 , oyama , سعید.کرمی
12-28-2011, 07:45 AM
ارسال: #18
RE: پيج هاي مرتبط با fb
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا” بیاید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟
زن گفت: نه .
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.
غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.
اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟
یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد. شوهر خوشحال شد. گفت: چه خوب! این یه موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!
زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است ، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟
این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.
هر کجا عشق باشد، ثروت و موفقیت هم هست

[تصویر: start.gif]

یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: shahrasebi , مهدی گل محمدی , sajjad , jahanagahi , kafshduzak , arash67 , saeed225 , oyama , سعید.کرمی
01-18-2012, 01:54 PM
ارسال: #19
RE: پيج هاي مرتبط با fb
روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود كه 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قيمت و غذاهاي خوشمزه پذيرايي مي كرد... بسيار مراقبش بود و تنها بهترين چيزها را به او مي داد. زن سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار ميكرد . پيش دوستهايش اورا براي جلوه گري مي برد گرچه واهمه شديدي داشت كه روزي او با مردي ديگر برود و تنهايش بگذارد

واقعيت اين است كه او زن دومش را هم بسيار دوست مي داشت . او زني بسيار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشكلي به او پناه مي برد و او نيز به تاجر كمك مي كرد تا گره كارش را بگشايد و از مخمصه بيرون بيايد. اما زن اول مرد ، زني بسيار وفادار و توانا كه در حقيقت عامل اصلي ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگي بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اينكه از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه اي كه تمام كارهايش با او بود حس مي كرد و تقريبا هيچ توجهي به او نداشت. روزي مرد احساس مريضي كرد و قبل از آنكه دير شود فهميد كه به زودي خواهد مرد. به دارايي زياد و زندگي مرفه خود انديشيد و با خود گفت : " من اكنون 4 زن دارم ، اما اگر بميرم ديگر هيچ كسي را نخواهم داشت ، چه تنها و بيچاره خواهم شد !" بنابرين تصميم گرفت با زنانش حرف بزند و براي تنهاييش فكري بكند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت : " من تورا از همه بيشتر دوست دارم و از همه بيشتر به تو توجه كرده ام و انواع راحتي ها را برايت فراهم آورده ام ، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه مي شوي تا تنها نمانم؟" زن به سرعت گفت :" هرگز" همين يك كلمه و مرد را رها كرد. ناچاربا قلبي كه به شدت شكسته بود نزد زن سوم رفت و گفت : " من در زندگي ترا بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهي آمد؟" زن گفت :" البته كه نه! زندگي در اينجا بسيار خوب است . تازه من بعد از تو مي خواهم دوباره ازدواج كنم و بيشتر خوش باشم " قلب مرد يخ كرد.. مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت : " تو هميشه به من كمك كرده اي . اين بار هم به كمكت نياز شديدي دارم شايد از هميشه بيشتر ، مي تواني در مرگ همراه من باشي؟" زن گفت :" اين بار با دفعات ديگر فرق دارد . من نهايتا مي توانم تا گورستان همراه جسم بي جان تو بيايم اما در مرگ ،...متاسفم!" گويي صاعقه اي به قلب مرد آتش زد. در همين حين صدايي او را به خود آورد : " من با تو مي مانم ، هرجا كه بروي" تاجر نگاهش كرد ، زن اول بود كه پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذيه بيمارش كرده باشد .غم سراسر وجودش را تيره و ناخوش كرده بود و هيچ زيبايي و نشاطي برايش باقي نمانده بود . تاجر سرش را به زير انداخت و آرام گفت :" بايد آن روزهايي كه مي توانستم به تو توجه ميكردم و مراقبت بودم ..."
در حقيقت همه ما چهار زن داريم !

الف : زن چهارم كه بدن ماست . مهم نيست چقدر زمان و پول صرف زيبا كردن او بكني وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترك مي كند.
ب: زن سوم كه دارايي هاي ماست . هرچقدر هم برايت عزيز باشند وقتي بميري به دست ديگران خواهد افتاد.
ج : زن دوم كه خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صميمي و عزيز باشند ، وقت مردن نهايتا تا سر مزارت كنارت خواهند ماند.
د: زن اول كه روح ماست. غالبا به آن بي توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مي كنيم . او ضامن توانمندي هاي ماست اما ما ضعيف و درمانده رهايش كرده ايم تا روزي كه قرار است همراه ما باشد اما ديگر هيچ قدرت و تواني برايش باقي نمانده است !!

[تصویر: start.gif]

یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: kafshduzak , مهدی گل محمدی , shahrasebi , oyama , سعید.کرمی
02-01-2012, 11:57 AM
ارسال: #20
RE: پيج هاي مرتبط با fb
▬▬▬▬▬ حتما بخونید ▬▬▬▬▬

هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم نه!
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه!
گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه!
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم!!!

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين....

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني

هر 60 ثانيه اي رو كه با عصبانيت، ناراحتي و يا ديوانگي بگذراني، از دست دادن يك دقيقه از خوشبختي است كه ديگر به تو باز نميگردد

زندگي كوتاه است، قواعد را بشكن، سريع فراموش كن، به آرامي ببوس، واقعاً عاشق باش، بدون محدوديت بخند، و هيچ چيزي كه باعث خنده ات ميگردد را رد نكن...

[تصویر: start.gif]

یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: shahrasebi , مهدی گل محمدی , saeed225 , Alireza_Kh , oyama , سعید.کرمی
ارسال پاسخ 


موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  کسب درآمد از سایت نیازمندی ها hamed102 2 654 11-28-2015 02:14 PM
آخرین ارسال: yaser1
  توصیه های نادرستی که از دیگران میشنوید..! mallarme 1 746 04-17-2013 02:28 PM
آخرین ارسال: mallarme
  برایم مهم نیست که برای امرار معاش چه میکنی!!! mehdi098 0 1,065 08-09-2012 11:57 PM
آخرین ارسال: mehdi098
  سریال بسیار آموزنده و الهام بخش فرار از زندان یا پریزن بریک mehdi62 2 867 08-02-2012 09:29 AM
آخرین ارسال: فرهاد قربانی
  چه نوع شغلي براي شما مناسب‌تر است؟ اقاي ايـــده 7 3,094 07-23-2012 11:15 AM
آخرین ارسال: veronika

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS