سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: از فضای مجازی چه خبر ؟
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2 3 4 5
خيلي از پيج ها تو ف/ي/س/ب/و/ك هستند كه مطالب جالب و مرتبط با سايت ما ميزارن .
از اين به بعد من مطالب اين پيج ها رو براي دوستاني كه دسترسي به fb ندارند اينجا قرار ميدم .
اميدوارم كه خوشتون بياد .
در ضمن ، ممکن است مطالب تکراری باشد و یا در تاپیک های مشابه موجود باشد . با توجه به پراکندگی موضوعات ، به بزرگی خودتون ببخشید و از کنارش بگذرید .





هفت گام برای بازاریابی کماندوئی

1مزیت حقیقی و ذاتی محصول خود را شناسائی کنید.
2این مزیت حقیقی و واقعی را به یک فایده معنی دار در زندگی افراد تبدیل و ترجمه کنید.
3این مزایا را تا حد امکان به عبارات و جملاتی قابل قبول تبدیل کنید.
4توجه مشتری هدف را جلب کنید.
5مشتری هدف را به هیجان آورید.
6اطمینان پیدا کنید که به وضوح ارتباط برقرار کرده اید و مخاطب منظور شما را درک می کند.
7تمامی اقدامات خود را با یک راهبرد خلاقانه دوباه محک بزید.
نابغه هایی که کودن شمرده میشدند

1- آلبرت انیشتن در کودکی دچار بیماری دیسلسیک بود.یعنی معنی و مفهوم کلمات و عبارات را درست تشخیص نمی داد. معلم آلبرت انیشتن او را عقب مانده ذهنی، غیر اجتماعی و همیشه غرق در رویاهای ...انه توصیف می کرد، ضمنا وی دوبار در امتحانات کنکور دانشگاه پلی تکنیک زوریخ مردود شد!!

2- توماس ادیسون که معلمانش از آموزش او در مدرسه عاجز مانده بودند در تمام طول تحصیل کم ترین نمره ها را از درس فیزیک می گرفت ولی همین شخص بعدها موفق شد بیش از هزار وصد وپنجاه اختراع جامعه بشریت عرضه کند که بیشتر آنها در زمینه علم فیزیک بوده است!!

3- بتهون معلم او می گفت در طول زندگیش "اوچیزی یاد نخواهد گرفت"

4- پیکاسو یکی از معروفترین نقاشان جهان بدون کمک و حضور پدرش که در زمان امتحانات کنارش می نشست نمی توانست در درس هایش نمره قبولی کسب کند!!

5- هیلتون که مالک بیش از 300هتل در سرتاسر دنیاست در دوران کودکی برای گذران زندگی مجبور بود کف سالن‌ها و هتل ها را طی بکشد!!

6- جیمز وات که مخترع ماشین بخار بود فردی کودن توصیفش می کردند!!

7- امیل زولا نویسنده بزرگ فرانسوی دانش آموزی تنبل بود که در مدرسه از درس ادبیات معمولا نمره صفر می گرفت!

8- ناپلئون بنا پارت مدرسه خود را با رتبه 42به عنوان یک دانش آموز غیر ممتاز ترک کرد!!

9- لویی پاستور در مدرسه یک محصل متوسط بود ودر دوره لیسانس در درس شیمی بین 22 نفر رتبه 22 را کسب کرد!
فروش به مشتری ها با افزایش شناخت از آنها
منبع : HBR
تنها با درک واقعی و دقیق مشتری ها می توان به آنها چیزی را ارائه کرد که لازم دارند. فناوری این امکان را بوجود آورده است تا شناخت عمیق تری از مشتری فراهم آوریم در اینجا به سه راهکار برای تعمیق شناخت از مشتری ها اشاره می شود با بکار بستن آنها به کسب و کار خود جان تازه ای بدمیم:

جمع آوری اطلاعات مشتری: از هر تعامل و تماس با مشتری به عنوان یک فرصت برای جمع آوری داده ها در مورد وی بهره ببریم و بر اطلاعاتی که مشتری در مورد خودش ارائه می دهد اکتفا نکنیم. این اطلاعات بایستی متمرکز بر رفتار و ترجیجات مشتری باشد.

تقسیم بندی و ف/ی/ل/ت/ر کردن داده ها: برای ایجاد یک راهبرد و استراتژی بازاریابی بهتر است از بخش های کوچکتر بازار و نه تمام بازار استفاده کنیم. با ف/ی/ل/ت/ر کردن صحیح داده ها می توانیم درک درستی از مشتری ها در سطحی مشخص تر و دقیق تر فراهم کنیم.

شناسائی و نوازش مشتریان مهم : به جای حسابگری بر اینکه هر مشتری در هر معامله چه مقدار برای کسب و کار ما سود ایجاد می کند بهتر است پتانسیل مشتری را برای دورۀ طولانی تر بررسی و مورد نظر قرار دهیم. این نگاه بلند مدت به ما کمک می کند تا مشتریان اصلی که وفاداری آنها برای کسب و کار ما سود دراز مدت ایجاد می کنند را شناسائی کنیم.

تبلیغ "دهان به دهان" از جمله روش هایی است که گفته می شود بیشترین تاثیر را بر روی مخاطب دارد و بیش از سایر شیوه های تبلیغی وی را به خرید یک محصول یا خدمت ترغیب می کند. این مدعا مبتنی بر این پیش فرض است که افراد معمولا به آن چیزی که خودشان به طور مستقیم از فردی دیگر می شنوند، بیشتر اعتماد می کنند.
اما به دلیل پیچیده بودن این روش کمتر شرکت یا صاحب کالایی را می توان پیدا کرد که بر روی آن سرمایه گذاری کند. با این حال موسسه PQ Media در آمریکا اخیرا در مورد نتایج یک تحقیق اعلام کرد که شرکت های تبلیغاتی این کشور به تنهایی در سال گذشته میلادی، 35/1 میلیارد دلار صرف تبلیغ برای شرکت های صاحب کالا و خدمات از این طریق کرده اند. جالب است بدانید این رقم نسبت به سال پیش از آن 38 درصد رشد را نشان می دهد.
در تبلیغ دهان به دهان معمولا رسانه ها نقش کمتری دارند، اما با پیدا شدن رسانه های جدیدی نظیر اینترنت، اخیرا اقبال به این روش بیشتر شده است. "بازاریابی ویروسی " یکی از روش هایی است که ریشه در همین شیوه تبلیغ دهان به دهان دارد و با یک برنامه حساب شده در اشاعه یک پیام از طریق اینترنت و به ویژه وبلاگ های شخصی می توان به نتایج چشمگیری دست یافت.
حالا چند وقتی است که تبلیغات چی ها به این فکر افتاده اند که از قابلیت های شیوه تبلیغ دهان به دهان بیشتر بهره بگیرند و با ابتکارات جدید رسانه های دیگری را هم وارد عرصه کنند.
یکی از این ابتکارات استفاده از رانندگان تاکسی در انگلیس به عنوان اشاعه دهنده اصلی یک پیام است. یک شرکت تبلیغاتی در این کشور علاوه بر استفاده از بدنه تاکسی ها برای تبلیغ یک سایت قمار به نام 888، برخی از رانندگان تاکسی ها را آموزش داده است که در مورد این سایت اینترنتی با مسافران صحبت کنند و حتی برای تشویق شان به آنها جوایزی نیز بدهند.
این روش یک شیوه کم هزینه با اثربخشی بسیار زیاد است. به همین دلیل شرکت تبلیغات اجرا کننده این پروژه تلاش می کند تا رانندگان را برای نحوه مواجه و ترغیب مسافرانی که هنگام سوار به تاکسی با تلفن همراه صحبت می کنند، روزنامه می خوانند و یا دوست دارند از پنجره به بیرون خیره شوند، بیشتر آموزش دهد.
نمی دانم این روش در کشور خودمان که فرهنگ هم صحبتی میان مردم در مکان های عمومی خیلی بیشتر از کشور خشک و بی روحی مثل انگلیس رواج دارد، تا چه حد قابل اجرا است.
به هر حال این موضوع قابل توجه دوستانی که هر از گاهی برخی از شیوه های تبلیغاتی جدید را به چوب بیگانه بودن می رانند و آنها را منسوخ می دانند.
چهار تصمیم اصلی برای برندسازی هوشمندانه و مدرن

تصمیم اول: استراتژی (Strategy)
داشتن اهداف و استراتژی های مشخص برای هر کاری نخستین معیار تصمیم گیری است. در کسب و کار موارد زیادی است که به طور کل باید برای ما برای برنامه ریزی، مشخص باشد. برخی از این عوامل عبارتند از:
میزان بودجه در دسترس (عامل تعیین کننده اصلی است)
چگونگی و ماهیت بازار (حوزه جغرافیایی بازار، نوع بازار، نوع مشتریان (B2B یا B2C) و ...)
ماهیت محصول (مصرفی، صنعتی، کالا، خدمات و ... یا نوع صنعت)
چرخه عمر محصول (PLC) مثلا در مرحله معرفی یا رشد تاکید بر فروش شخصی بیشتر است ولی در مرحله افول، روابط عمومی موثرتر خواهد بود.

تصمیم دوم: اطلاعات بازاریابی (تحقیقات بازار / تحقیقات بازاریابی)
برخلاف تصور بسیاری از مدیران که این بخش را صرفا تحقیقات بازار یا بازاریابی می پندارند باید گفت انواع اطلاعات بازاریابی (Mk.IS) به طور کل در چهار بخش وجود دارد:
• تحلیل و شهود مدیران
• اطلاعات داخلی سازمان
• هوش بازاریابی (جاسوسی صنعتی)
• تحقیقات بازار / بازاریابی

دو نکته قابل توجه در این بخش وجود دارد:
یک: به دلیل هزینه های زیاد و ریسک پذیری بالای تحقیقات بازار / بازاریابی معمولا زمانی به سراغ این عامل می رویم که نتوان به سئوالات و خلاء های اطلاعاتی با سه عامل اول پاسخ داد
دو: تحقیقات بازار و تحقیقات بازاریابی دو فعالیت متفاوت است که بسیاری از مدیران این دو را مشابه یا یکسان تصور می کنند. درواقع تحقیقات بازاریابی مربوط به تحقیقات در زمینه 4P بازاریابی یعنی محصول (Product)، قیمت (Price)، کانال توزیع (Place) و ابزارهای پیشبردی (Promotion) است درحالیکه تحقیقات بازار درواقع تحقیق در زمینه 5C یا ارکان بازار است یعنی: سازمان (Corporate)، رقیب (Competitor)، همکاران (Counterpart)، مشتریان (Customer)، شرایط محیطی (Context).
پس بهتر است بدانیم که کدام نوع از تحقیقات مورد نیاز ماست و می تواند پاسخی برای نیازهای اطلاعاتی ما باشد.

مهمترین دغدغه ما در این بخش باید دسته بندی مخاطبان به روشهای متفاوت و در واقع روانشناسی مشتری باشد. این دسته بندی ها به روشهای متفاوتی امکان پذیر است:
انواع دسته بندی انسانها
• دسته بندی های عمومی شامل: جغرافیایی، دموگرافیک، روانشناختی، رفتاری، PRIZM و...
• دسته بندی بر اساس تقسیم بندی نسل ها (نسل جنگ جهانی دوم (Baby Boomers)، نسل X، نسل Y (dot-comes) و نسل Z)
• دسته بندی بر اساس انواع نگرش، فرهنگ، سبک زندگی، طبقات اجتماعی اقتصادی (SEC) و...
• دسته بندی بر اساس تیپ های شخصیتی
• دسته بندی بر اساس جنسیت (رویکرد مردانه / زنانه)
• دسته بندی بر اساس گرایشهای حواس (دیداری / شنیداری / لمسی و...)
• دسته بندی بر اساس سیکل جسمی، عاطفی و ذهنی انسانها (بیوریتم -Biorhythm)
• دسته بندی بر اساس انواع تفکر، هوش و مدل های تصمیم گیری (شهودی یا راست مغزی، منطقی یا چپ مغزی، میان مغزی، فرهنگی و...)
• دسته بندی بر اساس عوامل فرهنگی – اجتماعی شامل: فرهنگ (پاردایم های فرهنگی)، خرده فرهنگ (ملیت، مذهب، گروه های وابسته، اصالت جغرافیایی)، طبقه اجتماعی (موقعیت ویژه شغلی، درآمد، تحصیلات، و ...)
• دسته بندی بر اساس عوامل اجتماعی (گروه های وابسته، رهبران عقیده، خانواده، نقش ها و جایگاهها)
• دسته بندی بر اساس عوامل شخصیتی (سن و دوره عمر خانواده، موقعیت شغلی، جایگاه اقتصادی، سبک زندگی، خودانگاره و تیپ شخصیتی)
• دسته بندی بر اساس عوامل روانشناختی (انگیزش، ادراک، یادگیری، باورها، نگرش ها، ارزش ها و...)
• دسته بندی بر اساس انواع تفکر (خلاق، سیستمی، استراتژیک، و...)

تصمیم سوم: الگوبرداری (Benchmark)
معیار سوم برای اتخاذ تصمیم مناسب این است که نمونه های موفق و ناموفق انجام شده در حوزه فعالیت ما مورد بررسی قرار گیرد. این امر به معنای کپی برداری یا کپی کردن کلیه ایده های خلاقانه یا همه روشهای موفق و عدم استفاده از روشهای ناموفق تجربه شده نیست.
موارد باید در شرایط خود بررسی شده و برای شرایط موجود کسب و کار ما بومی سازی و تحلیل مجدد شوند. شاید لازم باشد برای این تحلیل از طریق نظرسنجی و تحقیقات بازار مجددا آزموده و کنترل شوند.

تصمیم چهارم: خلاقیت (Creativity)
سئوال عمده ای که امروزه اکثر مدیران با آن درگیر هستند این است که آیا خلاقیت برای همه محصولات هم لازم است؟ مانند محصولات بدون رقیب، محصولات با مخاطبان خاص، محصولات خیلی جدی، محصولات دارویی (نیاز به تجویز پزشک)، خدمات، تجربیات، امور جاری و روتین و...
اکثر مدیران ایرانی خلاقیت را یک امر فانتزی و اضافی می دانند که اگر فرصتی هم دست داد می توان در تصمیمات از آن بهره گرفت.
برخی از روانشناسان اعتقاد دارند که ایرانی ها و افعانی ها خلاق ترین انسانهای روی زمین هستند...! و البته باید بدانیم که این یک «تهدید» است! زیرا خلاقیت اگر بصورت کنترل شده و برنامه ریزی شده در جای خود استفاده نشود نه تنها یک مزیت و فرصت محسوب نمی شود بلکه عوارض و حاشیه هایی به همراه دارد که می توانند ضربات جبران ناپذیری به کسب و کار بزند. آنچه که تحت عنوان خلاقیت در برندسازی مطرح می کنیم و می تواند موجب خلق و تثبیت برندهای قدرتمند شود، «خلاقیت تکنیکی» و مدیریت و هدایت آن در قالب تیمهای آموزش دیده و حرفه ای است. برخی از تکنیکهای خلاقیت که در بازاریابی، تبلیغات و برندسازی از آنها استفاده می شود عبارتند از:

• طوفان ذهنی (Brainstorming)
• دلفی (Delphi)
• شکوفه نیلوفر آبی (MY)
• شش کلاه تفکر (6 Hats)
• گلوله برفی (Snow Ball)
• اسکمپر (SCAMPER)
• تریز (TRIZ)
• و...
پس از انتخاب این چهار تصمیم می توان به گزینش استراتژی های برتر برای برندسازی پرداخت ...

منبع: به نقل از کتاب «مرجع کاربردی کمپین برندسازی و IMBC» / نوشته بهنود الله وردی نیک
مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!
داستان اختلاس ۳۰۰۰ میلیارد تومانی به زبان ساده
نوشته نیما نامداری

این روزها خیلی‌ها از اختلاس ۳۰۰۰ میلیارد تومانی صحبت می‌کنند.
اما به نظر می‌رسد اغلب آنها دقیقا نمی‌دانند چه اتفاقی افتاده‌است. برای اینکه کمکی به شناخت مساله کرده باشم مجموعه اطلاعاتی که از موضوع دارم را تلاش می‌کنم به زبان ساده اما خلاصه توضیح بدهم شاید به درد بچه‌هایی که علاقمندند اطلاعات دقیق‌تری داشته باشند بخورد

قبل از هر چیز باید بدانیم LC یا همان اعتبار اسنادی چیست؟ معمولا در معامله‌های بزرگ که فرایند مذاکره و توافق و پرداخت
پول و حمل و بازرسی و تحویل‌گیری و …زمان‌بر و طولانی است فروشنده از خریدار می‌خواهد تعهد بدهد که در انتهای این فرایند اگر همه چیز مطابق توافق بود کل پول را پرداخت کند. برای این
کار به بانک مراجعه می‌کنند و بانک یک ضمانتامه به ارزش مبلغی که معامله بر اساس آن انجام می‌شود در وجه فروشنده و به تاریخ موعد پایان معامله صادر می‌کند.
یعنی به فروشنده تعهد می‌دهد که معادل این مبلغ را در زمانی که آنها با هم توافق کرده‌اند از حساب خریدار برداشته و به حساب فروشنده واریز کند. به این سند LC می‌گویند.

طبعا بانک صادر کننده LC باید پیش از تعهد دادن از طرف خریدار
مطمئن شود که او توان مالی کافی برای اجرای تعهداتش را دارد یعنی یا پول نقد در حساب داشته باشد یا وثیقه ارائه بدهد یا اینکه از نظر بانک بر اساس سوابقش اعتبار مالی او در حدی باشد که بانک حاضر به ریسک شده و از طرف او تعهد بدهد.

فرق اصلی LC با چک در همین ویژگی تعهد اعتبار خریدار از طرف بانک است. چون معمولا معاملات بین‌المللی این گونه پیچیدگی‌ها را دارند اغلب LCها ارزی هستند یعنی برای مبادله
پول بین دو کشور استفاده می‌شوند. اما LC ریالی هم داریم. یعنی اگر دو طرف یک معامله ایرانی باشند هم می‌توانند از بانک بخواهند LC ریالی برای آنها صادر کند.

خوب حالا در این اختلاس چه اتفاقی افتاده؟ شخصی به نام مه‌آفرید خسروی و شرکایش تعدادی شرکت ثبت می‌کنند. این شرکتها با هم معاملاتی انجام می‌دهند.

یعنی قرادادهایی بین خودشان امضا می‌کنند و از بانک می‌خواهند برای این معاملات LC ریالی (نه ارزی) صادر کند. پس اولا اغلب معاملات واقعی نبوده یعنی خریدار و فروشنده یکی بوده‌اند ثانیا چون LC ریالی بوده نیازی به کنترلهای ارزی
بانک مرکزی و وزارت بازرگانی هم نبوده‌است. آنها این کار را از سال ۸۵ شروع کرده و همه LC ها در یک شعبه بانک صادرات که در مجتمع فولاد خوزستان قرار داشته صادر شده‌است. رئیس این شعبه شریک گروه بوده‌ و در ازای دریافت رشوه دو تخلف زیر را
انجام می‌داده‌است:

۱- LC ها را در دفاتر شعبه و سیستم نرم‌افزاری بانک مرکزی ثبت نمی‌کرده‌است. پس کسی خارج شعبه از صدور آنها خبردار نمی‌شده‌است.

۲- صدور LC ها بدون سنجش میزان اعتبار درخواست کننده (امیرخسروی) بوده یعنی این آدم نه به این میزان پول در حساب داشته و نه وثیقه ارائه می‌کرده‌است.

به عبارت دیگر می‌توان گفت همه این LC ها جعلی بوده‌اند. با این روش حدود ۱۳۰ LC در مجموع به ارزش ۲۸۰۰ میلیارد تومان صادر شده که رسانه‌ها آن را به ۳۰۰۰ میلیارد گرد کرده‌اند. اما این معنایش این نیست که همه این مقدار پول به دست آنها افتاده زیرا به هر حال LC خودش پول نیست بلکه تعهد مشروط به
پرداخت آن است و اگر اینها می‌خواستند این اسناد را نقد کنند چون در حساب پول نداشتند عملا مثل چک بی‌محل گند کار در می‌آمد. به همین دلیل آنها LC‌‌ها را قبل از اینکه موعد سررسیدشان برسد «تنزیل»می‌کردند. یعنی مثلا اگر یک LC به ارزش ۱ میلیارد تومان و با مهلت یک ساله داشتند پس از شش
ماه آن را به بانک دیگری برده و به مبلغ ۹۰۰ میلیون تومان می‌فروختند. یعنی از اصل مبلغ که قرار بود یک سال دیگر دستشان را بگیرد صرفنظر می‌کردند و با کمی تخفیف شش ماهه پول را می‌گرفتند به این کار تنزیل می‌گویند و در نظام بانکی کار رایجی است. تقریبا شبیه همان کاری که الان خیلی‌ها با پشت‌نویسی و خرید و فروش چکهای بی‌محل در بازار می‌کنند.

به این روش موفق شده‌اند آن ۲۸۰۰ میلیارد LC را به مبلغ ۱۷۵۰ میلیارد تومان تنزیل کنند. یعنی معادل این مبلغ پول نقد دستشان را گرفته‌است.

حالا سوال این است که اینها چطور LC جعلی را به بانکهای دیگر می‌فروخته‌اند. طبق قانون، بانکی که یک LC را تنزیل می‌کند باید اصل بودن آن را از بانک صادر کننده LC استعلام کند
یا اینکه در سیستم نرم‌افزاری بانک مرکزی اصالت آن را کنترل کند و چون این LC ها نه در سیستم و نه در دفاتر بانک صادرات ثبت نشده بودند منطقا باید لو می‌رفتند اما به دو دلیل این
اتفاق نیفتاده:

۱- معمولا بانکها در ثبت اطلاعات LCهای ریالی اهمال می‌کنند به همین دلیل نبودن سوابق یک سند در سیستم الزاما نشانه جعلی بودن‌ آن نیست و در این گونه موارد شعب بانکها تلفنی با هم چک می‌کنند. یعنی مسئول بانک تنزیل کننده به رئیس شعبه بانک صادرات در مجتمع فولاد خوزستان (یعنی همان شریک دزد) زنگ می‌زده و استعلام می‌کرده که طبعا پاسخ را می‌شود حدس زد.

۲- این LCهای جعلی در شعب ۷ بانک مختلف تنزیل می‌شده‌اند که اکنون محرز شده دست کم در دو بانک ملی (شعبه‌ای در منطقه آزاد کیش ) و سامان مسئولان
شعبی که تنزیل می‌کرده‌اند خودشان شریک این باند بوده‌اند.

این شعبه خاص بانک صادرات (به دلیل درجه ۳ بودن) حق صدور LC بالای ۲ میلیارد تومان را نداشته در حالی که اغلب LC‌ها بالای این رقم بوده‌اند. همچنین شعب مناطق آزاد هم که بیشترین سهم را در تنزیل داشته‌اند هم قانونا حق تنزیل LCهای خارج از منطقه آزاد را نداشته‌اند.

سوال این است چطور این اسناد در این رقمهای درشت در شعب محدودی صادر می‌شده اما این بانکها به ویژه صادرات و ملی و سامان (و ظاهرا پارسیان) متوجه نشده‌اند.

منطقا مبادله چنین ارقام بزرگی در یک شعبه کوچک توجه برانگیز باید باشد. باز در بانک صادرات چون صرفا LC صادر می‌کرده و پولی از حسابش نمی‌رفته شاید بشود پذیرفت اما بانکهای دیگر که LC را می‌خریده‌اند یعنی پول از حسابشان خارج می‌شده خیلی عجیب است که متوجه موضوع نشده‌اند.

اما قسمت هالیوودی داستان نحوه لو رفتن آن است. در همه بانکها رایج است عملکرد رئیس شعبه را بر اساس میزان نقدینگی‌ای که در شعبه‌اش جذب کرده ارزیابی می‌کنند و بر همین مقیاس سالانه پاداشهایی به آنها می‌دهند. رئیس طمعکار شعبه بانک صادرات که رشوه میلیاردی می‌گرفته نتوانسته از پاداش چند میلیونی شب عید صرفنظر کند و برای
اینکه نقدینگی شعبه‌اش را زیاد نشان دهد رقم کارمز‌دی که برای بعضی LCهای جعلی درشت می‌گرفته را در دفاتر شعبه ثبت می‌کرده‌است. یعنی در دفاتر شعبه کارمزد برای LC‌هایی ثبت می‌شده که خود LC ها وجود نداشته‌اند. این مغایرت ساده سرنخ لو رفتن داستان در بانک صادرات بوده‌است.

نکته جالب دیگر اینکه امیرخسروی با این پولها سهام شرکتهای دولتی را می‌خریده‌است. یعنی در خرید سهام این شرکتها ظاهرا خلافی رخ نداده اما منبع مالی آن، پول ناشی از اختلاس بانکی بوده‌است. داستان از اینجا به بعد سیاسی هم می‌شود. سوال‌های اصلی سیاسی که این روزها بین خود حکومتیها مطرح می‌شود اینها است:

۱- چرا اغلب سهام دولتی خریداری شده توسط امیرخسروی از طریق مذاکره یا رد دیون بوده (نه مزایده یا عرضه در بورس) آن هم عمدتا با سفارش مسئولان بالای دولتی؟

۲- چطور دولت و نهادهای نظارتی کنجکاو نشدند بدانندکسی که در عرض شش سال بیش از ۴۰۰۰ میلیارد تومان سهام شرکتهای دولتی را می‌خرد منشا درآمدش کجا است؟

۳-همین آدم و شرکایش یک سال قبل مجوز تاسیس بانک آریا را می‌گیرند و برخی چهره‌های نزدیک به معاونان رئیس‌جمهور هم در تاسیس این بانک حمایت مالی و اداری می‌کنند و بانک ملت هم با فشار همین مقامات، پذیره‌نویسی این بانک را با برخی تخلفات انجام می‌دهد. هیچ کدام از اینها نمی‌دانستند این آدم پولش را از کجا آورده؟

۴- ظاهرا یکی از اعضای خانواده امیرخسروی همراه با یکی از مدیران سابق دولتی و یکی از سرمایه‌‌داران نوظهور (انصاری) چندین هزار هکتار زمین در اطراف تهران را تقریبا رایگان به دست آورده‌اند آیا اینها نشانه وابستگی این گروه به مسئولان دولتی نیست؟

۵- مدتها است که از بانک مرکزی خواسته می‌شود برای نظارت بر LCهای ریالی دستورالعملهای مناسب تدوین و ابلاغ کند آیا بی‌توجهی بانک مرکزی ربطی به این اختلاس نداشته؟

این شرحی از کلیت داستان است که تقریبا از نظر من قطعی است چیزهای دیگری هم هست که شنیده‌های نه چندان موثق
هستند. ببخشید طولانی و احتمالا خسته‌کننده شد. بیشتر برای کمک به دوستان علاقمند نوشتم که چارچوب موضوع دستشان بیاید. فکر می‌کنم نیاز به تاکید هم نباشد که این مطلب با هدف تحلیل نوشته نشده‌ و صرفا شرح ماوقع است.
فوق العاده بود سبحان جان .
چندین مطلب بود که جایی شنیده بودم که در اینجا شما زحمت آنها را کشیدید ، ممنونم.
پایدار باشید.
جند نتيجه ي مثبت از اختلاس 3000ميلياردي:
1-هيچ چيز غير ممكن نيست
2-براي هر كاري بايد از مغزمان بيشتر استفاده كنيم تا جسممان
3-اراده و خواستن و عمل سه شرط اصلي موفقيت
4-ارتباطات و روابط ضامن موفقيت
5-طمع چيز خوبي نيست
6-.................
اين از پيج چند لحظه انرژي مثبت

تله موش


موش ازشکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :« کاش یک غذای حسابی باشد .»
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هرکسی که می رسید ، می گفت :« توی مزرعه یک تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یک تله موش خریده است . . . »
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : « آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد .»

میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .»
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد.!» او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چرید شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ، ببیند .
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده ، موش نبود ، بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .»
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر کردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی کند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .
روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند .
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!
نتیجه ی اخلاقی : اگر شنیدی مشکلی برای کسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد
زیباترین چیز در دنیا


روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت. سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها، ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت و به سرعت به سمت بهشت رفت.

وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و نیزه مجهز بود. او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از پنجره بیرون میزد. مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد، شنید. چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه کرد.

فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

خداوند فرمود:

این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.

در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آنرا همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
عينک آفتابي


در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد . روي اولين صندلي نشست . از کلاسهاي ظهر متنفر بود اما حد اقل اين حسن را داشت که مسير خلوت بود .
اتوبوس که راه افتاد ، نفسي تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد . روي صندلي جلويي پسري نشسته بود که فقط مي توانست نيمرخش را ببيند که داشت از پنجره بيرون را نگاه مي کرد .
به پس کله پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع کرد :
چه پسر جذابي ! حتي از نيمرخ هم معلومه .... اون موهاي مرتب شونه شده ..... اون فک استخوني .... سه تيغه هم که کرده ..... حتماً ادوکلن خوشبويي هم زده .... چقد اين عينک آفتابي بهش مي آد ... يعني داره به چي فکر مي کنه ؟ آدم که اينقدر سمج به بيرون خيره نمي شه ! لابد داره به دوست دخترش فکر مي کنه ! .... آره . حتماً همينطوره . مطمئنم دوست دخترش هم مثل خودش جذابه . بايد به هم بيان ( کمي احساس حسادت ! )..... مي دونم پسر يه پولداره که يه « ب ام و » آلبالويي داره و صداي نوارشو بلند مي کنه .... با دوستش قرار مي ذاره که با هم برن شام بخورن . کلي با هم مي خندن و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ..... مي رن پارتي ... کافي شاپ .... اسکي .... چقد خوشبخته ! يعني خودش مي دونه ؟ مي دونه که بايد قدر زندگيشو بدونه ؟ ......
دلش براي خودش سوخت . احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهکار است . احساس بدبختي کرد .
کاش پسر زودتر پياده مي شد !
ايستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت ، پسر از جايش بلند شد . مشتاقانه نگاهش کرد . قدبلند و خوش تيپ بود . با گامهاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت . مکثي کرد و چيزي را که در دست داشت باز کرد ... يک ، دو ، سه ، چهار لوله استوانه اي باريک به هم پيوستند و يک عصاي سفيد رنگ را تشکيل دادند .
ديگر هرگز عينک آفتابي را با عينک سياه اشتباه نکرد
پيج چند لحظه انرژي مثبت از بهترين پيج هايي كه تو عمرم ديدم ! واقعا جالبه !‌مخصوصا داستان هاش ولي حالا توجه شما رو به بهترين داستاني كه تا الان خوندم جلب ميكنم :

نـمی‌تــوانــم» وجود ندارد

«نـمی‌تــوانــم» وجود ندارد«نمی‌توانم در این دنیای خاکی با ما زندگی می‌کرد و در زندگی همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا که می‌رفتیم نام او را می‌شنیدیم. اینک ما "نمی‌توانم" را در جایگاه ابدی‌اش به خاک سپرده‌ایم.»
بچه‌ها روی شش نیمکت پنج نفره می‌نشستند و میز معلم هم رو به روی آن‌ها بود. بسیاری از جنبه‌های این کلاس شبیه کلاس‌های ابتدایی بود، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم احساس کردم در جو آن، هیجانی لطیف نهفته است.
"دونا" معلم مدرسه ابتدایی شهر کوچکی در میشیگان، دو سال تا بازنشستگی فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه "بهبود و پیشرفت آموزش استان" که من آن را سازماندهی کرده بودم، شرکت داشت. من هم به عنوان بازرس در کلاس‌ها شرکت می‌کردم و سعی داشتم درامر آموزش تسهیلاتی را فراهم آورم.
آن روز به کلاس "دونا" رفتم و روی نیمکت ته کلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پرکردن اوراقی بودند. به شاگرد ۱۰ ساله کنار دستم نگاه کردم و دیدم ورقه‌اش را با جملاتی که با "نمی‌توان " شروع شده‌اند پر کرده است. "من نمی‌توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم."، " من نمی‌توانم عددهای بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم."
نصف ورقه را پر کرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجیبی به این کار ادامه می‌داد.
از جا بلند شدم و روی کاغذهای همه شاگردان نگاهی انداختم. همه کاغذها پر از " نمی‌توانم "‌ها بود.
کنجکاویم سخت تحریک شده بود. تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم. دیدم که او سخت مشغول نوشتن " نمی‌توانم " است. "من نمی‌توانم مادر "جان" را وادار کنم به جلسه معلم‌ها بیاید." "من نمی‌توانم آلن را وادار کنم به جای مشت از حرف استفاده کند."
سردر نمی‌آوردم که این شاگردها و معلمشان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی آورده‌اند. سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا می‌کشد.
شاگردان ۱۰ دقیقه دیگر هم نوشتند. خیلی‌ها یک صفحه را پر کرده بودند و می‌خواستند سراغ صفحه جدیدی بروند.
گفت: همان یک صفحه کافی است. صفحه دیگر را شروع نکنید. بعد از بچه‌ها خواست که کاغذهایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند.
روی میز معلم یک جعبه خالی کفش بود. بچه‌ها کاغذ‌هایشان را داخل جعبه انداختند. وقتی همه کاغذها جمع شدند،" دونا " در جعبه را بست، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفتند.
من پشت سرآن‌ها راه افتادم. وسط راه، " دونا " رفت و با یک بیل برگشت. بعد راه افتاد و بچه‌ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهای زمین بازی که رسیدند، ایستادند. بعد زمین را کندند.
آن‌ها می‌خواستند " نمی‌توانم "‌های خود را دفن کنند! کندن زمین ۱۰ دقیقه‌ای طول کشید. چون همه بچه‌های کلاس چهارم دوست داشتند در این کار شرکت کنند. وقتی که سه چهارمتری زمین را کندند، جعبه " نمی‌توانم"‌ها را ته گودال گذاشتند و به سرعت روی آن خاک ریختند.
سی و یک شاگرد ۱۰ یازده ساله دور قبر ایستاده بودند. هر کدام از آنها حداقل یک ورقه پر از " نمی‌توانم" درآن قبر دفن کرده بود. معلمشان هم همین طور!
دراین موقع " دونا " گفت: دوستان! ما امروز جمع شده‌ایم تا یاد و خاطره " نمی‌توانم" را گرامی ‌بداریم. او در این دنیای خاکی با ما زندگی می‌کرد و در زندگی همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا که می‌رفتیم نام او را می‌شنیدیم، در مدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و... اینک ما " نمی‌توانم" را در جایگاه ابدی‌اش به خاک سپرده‌ایم. البته یاد او در وجود خواهر و برادرهایش یعنی " می‌توانم "، " خواهم توانست" و " همین حالا شروع خواهم کرد" باقی خواهد ماند. آن‌ها به اندازه این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند. شاید روزی با کمک شما شاگردها، آن‌ها سرشناس تر از آن چه هستند، بشوند.
هنگامی‌ که به این سخنرانی گوش می‌کردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد. این حرکت شکوهمند سمبولیک چیزی بود که برای همه عمر به یاد آن‌ها می‌ماند و در ضمیر ناخود آگاه آن‌ها حک می‌شد.
آن‌ها " نمی‌توانم"‌های خود را نوشته و طی مراسمی‌ تدفین کرده بودند. این تلاش شکوهمند، بخشی از خدمات آن معلم ستوده بود.
هر وقت شاگردی می‌گفت: " نمی‌توانم"، دونا به اعلامیه اشاره می‌کرد و شاگرد به یاد می‌آورد که " نمی‌توانم" مرده است و او را به خاک سپرده‌اند.
حالا سال‌ها از آن روز گذشته است و من هر وقت می‌خواهم به خود بگویم که " نمی‌توانم" به یاد اعلامیه فوت "نمی‌توانم" و مراسم تدفین او می‌افتم

اوج بخشندگي

حاتم را پرسيدند كه :« هرگز از خود كريمتر ديدي؟»
گفت : بلي، روزي در خانه غلامي يتيم فرودآمدم و وي ده گوسفند داشت. في الحال يك گوسفند بكشت و بپخت وپيش من آورد. مرا قطعه اي از آن خوش آمد ، بخوردم .
گفتم : « والله اين بسي خوش بود.»
غلام بيرون رفت ويك يك گوسفند را مي كشت وآن موضع را (آن قسمت ) را مي پخت وپيش من مي آورد. و من ازاين موضوع آگاهي نداشتم.چون بيرون آمدم كه سوار شوم ديدم كه بيرون خانه خون بسيار ريخته است.
پرسيدم كه اين چيست؟
گفتند : وي (غلام) همه گوسفندان خود را بكشت (سربريد) .
وي را ملامت كردم كه : چرا چنين كردي؟
گفت : سبحان الله ترا چيزي خوش آيد كه من مالك آن باشم و در آن بخيلي كنم؟
پس حاتم را پرسيدندكه :« تو در مقابله آن چه دادي؟»
گفت : « سيصد شتر سرخ موي و پانصد گوسفند.»
گفتند : « پس تو كريمتر از او باشي! »
گفت : « هيهات ! وي هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسياري ؛ اندكي بيش ندادم.»
بهارستان جامي
دو کوزه

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست، چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طور کامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد.

هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند: "از تو معذرت می خواهم.
تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای و فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای"
مرد خندید و گفت: "وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن" موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده در سمت خودش، گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: "می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی.
به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را انجام دهی ؟

گاهی به نگاهت نگاه كن


انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »

استفان كاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد كنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض كنید .»

او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌كند:« صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌كردند. یكی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌كرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌كشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم كه همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»

استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .»

حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. كلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است كه به شیشه‌های عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر كنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است

خدایا شکر


روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:….

شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

*خدا زمین را مدور آفرید تا به انسان بگوید:همان لحظه ای که تصور می کنی به آخر دنیارسیده ای ؛ درست در نقطه آغاز هستی.
*زندگی بدون هدف،مانند بازی کردن در زمین فوتبالی است که دروازه ای درآن وجود ندارد!

به عوام و حساسيت هاشان نگاه نكن .در بند عوام نباش . قضاوت عوام تو را نفريبد . هيچ كس جز ذات هستي در مورد تو قضاوت نخواهد كرد. هيچ كس نمي تواند در مقام قاضي بنشينيد حتي خود تو . تو نيز در مورد ديگران قضاوت نكن . بي ترديد تو نيز بازي هاي پنهان اندر پرده را نمي داني . قضاوت نكن و در بند قضاوت ديگران نيز نباش . تو تنها يي يكه اي تو قبلا نبو ده اي و همچون تويي نيز هرگز نخواهد امد . تو زيبايي . بپذير . هرچه مي خواهد پيش بيايد گو پيش بيايد چه باك ؟ تو از ميان شان گذر كن خيلي زود در خواهي يافت كه هر كه او رنجور تر پر درد تر و هر كه او پردرد تر آگاه تر . اين گونه است كه رنج ها دست مايه آگاهي و روشني تو ميشوند.



کشاورز فقیر اسکاتلندی بود و فلمینگ نام داشت.
يك روز، در حالي كه به دنبال امرار معاش خانواده اش بود، از باتلاقي در آن نزديكي صداي درخواست كمك را شنید، وسايلش را بر روي زمين انداخت و به سمت باتلاق دوید...
پسری وحشت زده که تا كمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد مي زد و تلاش مي كرد تا خودش را آزاد كند.
فارمر فلمينگ او را از مرگي تدریجی و وحشتناك نجات می دهد...

روز بعد، كالسكه اي مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسید.
مرد اشراف زاده خود را به عنوان پدر پسري معرفي کرد كه فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.
اشراف زاده گفت: " مي خواهم جبران كنم شما زندگي پسرم را نجات دادی".
کشاورز اسکاتلندی جواب داد: " من نمي توانم براي كاري كه انجام داده ام پولی بگيرم".
در همين لحظه پسر كشاورز وارد كلبه شد.
اشراف زاده پرسید: " پسر شماست؟"
كشاورز با افتخار جواب داد:"بله"
با هم معامله مي كنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل كند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردي تبديل خواهد شد كه تو به او افتخار خواهي كرد...
پسر فارمر فلمينگ از دانشكده پزشكي سنت ماري در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سر الكساندر فلمينگ كاشف پنسيلين مشهور شد...
سال ها بعد، پسر اشراف زاده به ذات الريه مبتلا شد.

چه چيزي نجاتش داد؟ پنسيلين !


یک اسکناس بیست دلاری!

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.
به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید:« چند عدد بلیط می خواهید؟»
پدر جواب داد: « لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید:« ببخشید، گفتید چه قدر؟»
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: « ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت:« متشکرم آقا.»

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم
خیلی عالی و تأمل برانگیز بود

پير عاقل

پيرمردي 92 ساله که سر و وضع مرتبي داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگي درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترک کند.

پس از چند ساعت انتظار در سرسراي خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پيرمرد لبخندي بر لب آورد، همينطور که عصا زنان به طرف آسانسور مي‌رفت، به او توضيح دادم که اتاقش خيلي کوچک است و به جاي پرده، روي پنجره‌هايش کاغذ چسبانده شده است

پيرمرد درست مثل بچه‌اي که اسباب‌بازي تازه‌اي به او داده باشند با شوق و اشتياق فراوان گفت: «خيلي دوستش دارم

به او گفتم: ولي شما هنوز اتاقتان را نديده‌ايد! چند لحظه صبر کنيد الآن مي رسيم

او گفت: به ديدن و نديدن ربطي ندارد. «شادي» چيزي است که من از پيش انتخاب کرده‌ام. اين که من اتاق را دوست داشته باشم يا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگي ندارد بلکه به اين بستگي دارد که تصميم بگيرم چگونه به آن نگاه کنم. من پيش خودم تصميم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. اين تصميمي است که هر روز صبح که از خواب بيدار مي شوم مي گيرم

من دو کار مي توانم بکنم. يکي اين که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌هاي مختلف بدنم که ديگر خوب کار نمي کنند را بشمارم، يا آن که از جا برخيزم و به خاطر آن قسمت‌هايي که هنوز درست کار مي کنند شکرگزار باشم. هر روز، هديه اي است که به من داده مي شود و من تا وقتي که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روي روز جديد و تمام خاطرات خوشي که در طول زندگي داشته‌ام تمرکز خواهم کرد

سن زياد مثل يک حساب بانکي است. آنچه را که در طول زندگي ذخيره کرده باشيد مي‌توانيد بعداً برداشت کنيد. بدين خاطر، راهنمايي من به تو اين است که هر چه مي‌تواني شادي‌هاي زندگي را در حساب بانکي حافظه‌ات ذخيره کني

از مشارکت تو، در پر کردن حسابم با خاطره‌هاي شاد و شيرين تشکر مي‌کنم. هيچ مي داني که من هنوز هم در حال ذخيره کردن در اين حساب هستم؟

فقط در ناملایمات است که فضایل انسان به اوج خود می رسد, در غیاب باد یک توده پنبه مانند یک قله کوه استوار است.

(( مثل هندی ))


آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: (( تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی ؟ ))


آهنگر سر به زیر انداخت و گفت: (( وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را کنار می گذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم

که خدایا ! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار ! ))
فقط در ناملایمات است که فضایل انسان به اوج خود می رسد, در غیاب باد یک توده پنبه مانند یک قله کوه استوار است.

(( مثل هندی ))


آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: (( تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی ؟ ))


آهنگر سر به زیر انداخت و گفت: (( وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را کنار می گذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم

که خدایا ! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار ! ))
پيج مديران امروز ،‌يكي ديگر از پيج ها زيبا و بياد ماندني در فيس بوك ! پيجي كه مديريت در قرن حاضر رو به نمايش ميگذاره :

زمان رو توی دستاتون داشته باشید!!
.
در باب مدیریت زمان و اهمیت جلوگیری از هدر رفتن آن مقالات بسیار زیادی نوشته شده است. اما در ادامه هفت توصیه مطرح می‌شود که با بهره‌گیری از آنها می‌توانید از به تعویق افتادن کارها جلوگیری کنید:

۱. خود را بشناسید و انتظارات واقع‌بینانه از خود داشته باشید.
داشتن هدف روشن و تعریف شده، قبول شکست‌های پیشین و درک حالت روحی و ذهنی که دارید به شما کمک می‌کند وظایف خود را سر وقت انجام داده و از نگرش منفی دست بردارید.

۲. با ترس‌های خود مقابله کنید و آنها را شکست دهید.
آمارها نشان می‌دهد نود درصد از عوامل نگرانی ما هرگز اتفاق نمی‌افتند. اگر با ترس‌های خود مقابله نکنید و مستقیم با آنها روبه‌رو نشوید، همیشه گریبانگیر شما خواهند بود. ترس از صحبت کردن در حضور جمع یا مراجعه به دندانپزشک مثال‌های خوبی از این وضعیت هستند. اگر با آن ترس‌ها مقابله نکنید هرگز از میان نخواهند رفت.


۳. وظایف خود را به بخش‌های کوچکتر تقسیم کنید.
این یک مثل قدیمی است که بهترین راه خوردن یک فیل، این است که آن را لقمه لقمه بخورید. وظایف بزرگ را به وظایف و کارهای کوچک‌تر و قابل انجام تقسیم کنید. خود را ملزم کنید برای مدت سی‌دقیقه، بر روی هر بخش کار تمرکز نمائید. پس از سی دقیقه برای یک یا دو دقیقه به چیزی دیگر فکر کنید. این رویهرا تا پایان یافتن کامل کار ادامه دهید. شاید بهتر باشد برای انجام کارهای دشوار، هر یک از این نوع کارها را در فاصله زمانی دو کار ساده و دلنشین انجام دهید. اگر از باغبانی لذت می‌برید، کار ناخوشایند و دشوار را بین دو بازه زمانی باغبانی انجام دهید.

۴. بیاموزید که به‌طور مؤثر به خود پاداش دهید.
پاداشی که به‌خود می‌دهید باید انگیزه‌ساز، ساده و مثبت باشد. رفتن به سینما یا هدیه‌ای کوچک برای این منظور کافی است. با این کار برای انجام سر وقت کارها، انگیزه بیشتری خواهید داشت.

۵. اولویت‌‌گذاری کنید.
اگر هرمی از اولویت‌ها تهیه کنید و اهمیت هر کار را بدانید، می‌توانید مؤثرتر اقدام کنید. بدین ترتیب از انجام کارهائی‌که اولویت کمتری دارند و باعث می‌شوند شما کارهای اصلی را سروقت انجام ندهید، اجتناب خواهید کرد.

۶. مسئولیت‌ها را تفویض کنید.
کارها را تقسیم کرده و به انجام رسانید اما ترتیبی دهید که وظیفه سپرده شده و نتیجه مورد انتظار برای همه اعضاء گروه روشن و واضح باشد. اگر کسانی که قرار است بخش‌هائی از کار را انجام دهند، اطلاعات کافی در اختیار نداشته باشند و همیشه دنبال این اطلاعات ضروری باشند، هیچ کاری به درستی انجام نخواهد شد.

۷. خوشحال و مثبت باشید.
برای اینکه زندگی مثبت و خوشحال‌کننده‌ای داشته باشید، اقدام کنید. کارهای خوشحال‌کننده انجام دهید، فیلم‌های مثبت ببینید، کتاب‌های امیدوار کننده بخوانید، در کنار افراد مثبت و خوشبین قرار گیرید و...

●برخی اقدامات مثبت
برنامه‌ای تنظیم کرده و تلاش کنید حداقل هشتاد درصد طبق آن و با انضباط عمل کنید. دستیابی به هدف یا نتیجه مورد انتظار مستلزم تعیین دقیق و شفاف آن است زیرا اگر ندانید هدف چیست نمی‌توانید آن را تحقق بخشید. ترتیبی دهید که هدف قابل دسترسی و قابل اندازه‌گیری باشد. هر چه برای تدوین برنامه وقت بیشتری صرف کنید، در انجام آن زمان کمتری صرف خواهید کرد. مهارت‌های مدیریت زمان را بیاموزید. زمان از دست رفته را هرگز نمی‌توانید باز پس گیرید. استفاده مؤثر از زمان به معنای افسوس نخوردن برای زمان هدر رفته است. این توصیه‌ها قاعدتاً باید به شما کمک کنند تا به تعویق انداختن کارها را کنار گذارید. البته اگر استفاده از آنها را به فردا موکول نکنید!
پيج مديران امروز رو يادم رفت كامل كنم Big Grin

چرا مدیریت آمریکایی دنیا را فتح کرده است؟
.
آمریکا مهد مدیریت مدرن است، بهترین مدارس کسب و کار دنیا را دارد و البته شماری از جذاب‌ترین و به‌ترین شرکت‌های دنیا را. بنابراین عجیب نیست که نتایج یک تحقیق ده ساله انجام شده توسط گروهی از محققان اروپایی، نشان‌گر آن باشند که به‌صورت متوسط بنگاه‌های آمریکایی در قیاس با دیگر کشورها به‌تر اداره می‌شوند. به قول این محققان، “آمریکایی‌ها شاید در فوتبال چیزی نباشند؛ اما قطعا برزیلی‌های حوزه‌ی مدیریت هستند!”

در این تحقیق توسط تیمی مشترک از محققان مدرسه‌ی مدیریت هاروارد، مدرسه‌ی اقتصاد لندن، شرکت مک‌کنزی و دانشگاه استنفورد انجام شده است، ابزاری برای سنجش وضعیت مدیریت بنگاه‌ها در عمل در حوزه‌‌های: مدیریت عملیات، پایش، هدف‌گذاری و مدیریت منابع انسانی توسعه داده شد. با استفاده از این ابزار کیفیت مدیریت‌ بیش از ۱۰ هزار شرکت در ۲۰ کشور توسعه یافته و در حال توسعه مورد ارزیابی قرار گرفت. نتایج خیلی عجیب و غریب نیست:

بنگاه‌های آمریکایی از نظر کیفیت مدیریت از رقبا وضعیت بهتری دارند. ژاپن، آلمان و سوئد در رده‌های بعدی قرار دارند. در پایین رده‌بندی هم عجیب نیست که کشورهایی مثل پرتغال و یونان قرار دارند. البته در خود آمریکا هم کیفیت مدیریت همه‌ی بنگاه‌ها یکی نیست؛ تا جایی که بیش از ۱۵ درصد بنگاه‌ها از متوسط چین و هند بدتر اداره می‌شوند!
جالب است که در حدود ۹۰ درصدِ تفاوت رتبه‌ی کشورها را تعداد بنگاه‌های دارای مدیریت ضعیف رقم زده‌اند. بنابراین مثلا آمریکا که تعداد کم‌تری بنگاه این شکلی دارد اول شده؛ ولی هند آخر شده!
هر کشوری در حد خود بنگاه‌های در سطح جهانی دارد که جزو آمار کشورشان حساب نشده‌اند. چون این تحقیق به‌دنبال ایجاد نمایه‌ای از کیفیت مدیریت در شرکت‌ها بوده، این بنگاه‌ها در سطح جهانی ارزیابی شده‌اند.

سؤال: چرا آمریکایی‌ها در مدیریت این‌قدر از دیگران به‌ترند؟ چرا این اتفاق رخ داده است؟ چرا مدل مدیریت آمریکایی محبوب تمام دنیا شده؟ آیا این‌جا هم پای برتری فناوری و اقتصادی آمریکا ـ همان “هژمونی” واژه‌ی مورد علاقه‌ی سیاست‌مداران عموما چپ! ـ در میان است؟

به‌عقیده‌ی محققان، یکی از بزرگ‌ترین محرک‌های این وضعیت، تفاوت در مدیریت منابع انسانی است. جالب است نه؟ این پژوهش‌گران می‌گویند که بنگاه‌های کشورهای در حال توسعه در زمان تلاش برای پیاده‌سازی تکنیک‌های جدید مدیریت مثل “مدیریت ناب” این حقیقت را که نیروی کار چیزی فراتر از “ورودی” صرف است را نادیده می‌گیرند. به‌عنوان مثال در بسیاری از بنگاه‌های چینی، حتی زبان رئیس کارگاه با کارگران یکی نیست و آن‌ها باید با زبان اشاره با هم ارتباط برقرار کنند. موضوعی که باعث می‌شود تا هم‌دلی در میان این افراد به این راحتی‌ها به‌وجود نیاید. بنگاه‌های آمریکایی در پاداش‌دهی و ارتقای سریع کارکنان خوب‌شان و بازآموزی یا اخراج کارکنان بد نیز بی‌باک‌اند.

خوب آیا الگو گرفتن از روش‌های مدیریت منابع انسانی بنگاه‌های برتر آمریکایی کافی است؟ آیا برای ساختن یک گوگل، استخدام یک چارلی آیرز کفایت می‌کند؟ نه. این‌طور نیست. ریشه‌های اصلی ماجرا ـ که در نگاه اول به چشم نمی‌آیند ـ در جای دیگری نهفته‌اند.

محققان در بررسی‌های عمیق‌تر خود به سه علت اصلی برای پدید آمدن این وضعیت رسیده‌اند:

رقابت بسیار شدید: بازارهای بزرگ و باز آمریکا چنان پیش‌رفت سریعی در مدیریت را می‌طلب‌اند که تنها به بنگاه‌های دارای مدیریت خوب، اجازه‌ی بقا می‌دهند.
سرمایه‌ی انسانی مهم است: درصد بیش‌تری از جمعیت آمریکا در مقایسه‌ی دیگر کشورها وارد دانشگاه‌ می‌شوند.
آمریکا بازار کار انعطاف‌پذیرتری دارد. استخدام و اخراج بسیار آسان‌تر از دیگر کشورها است.

و این‌ها دقیقا ویژگی‌های یک اقتصاد بازار ـ محور آزاد هستند؛ چیزی که در نقاط دیگر دنیا به بهانه‌‌های خاک گرفته‌ای مثل شکست بازار، بی‌عدالتی در توزیع ثروت و … نادیده گرفته شده یا محدود می‌شود! برای خود من بسیار جالب بود که کیفیت مدیریت، وابستگی تام و کاملی به آزادی اقتصادی دارد: ویژگی جذاب و متمایزکننده‌ی اقتصاد ایالات متحده!

و این دقیقا چیزی است که درس‌های اقتصاد خرد و فاینانس بارها تکرار شده اند.

"ده مرحله برای رسیدن به خود مدیریتی"

تغییر عادات و رویه‌های بد و پذیرش نقاط ضعف، بنیاد و پایه خود مدیریتی است. بنابراین اجازه دهید تا از این ده مرحله عبور کنیم تا این اصول را به طور موثری تقویت نماییم.

1-آنچه می‌گویید و نحوه بیان آن را کنترل کنید.
آنچه می‌گویید کنترل کنید. به کلماتی که از دهان شما خارج می‌گردد، مدیریت کنید. این حقیقتی شناخته شده است که گوش کردن بیش‌از سخن گفتن، منفعت دارد(به هر حال ما دو گوش داریم و یک دهان). همچنین به خاطر داشته باشید که سخن گفتن در میان کلام دیگران بی‌ادبانه است. بنابراین باید تصمیم بگیرید چه زمانی بهتر است ساکت باشید و گوش کنید و چه زمانی بر نقطه‌نظر خود پافشاری کنید. حفظ تعادل کلید یک محاوره روان است، اما اگر رعایت این‌کار برایتان دشوار است، ساکت بمانید.
یکی از مشخصات افراد بسیار موفق و مشهور آن‌است که ظاهرا شنونده خوبی هستند. در حقیقت این امر زاده خود‌‌ مدیریتی است. آنان به تعادلی میان شنیدن و سخن گفتن رسیده‌اند.

2-خود کنترلی را از‌دست ندهید
از دست دادن خود‌کنترلی به سرعت کفه تعادل را به نفع دیگران برهم می‌زند. بسیاری از افراد مقادیر بسیار زیادی از ثروت و قدرت خویش را به خاطر انتقام‌گیری خشم و تلاش برای بازاریابی خویش، از دست می‌دهند.
مطمئن گردید که چهره شما همواره نشانه‌ای دال بر لبخند یا تفکر داشته باشد. اگرهرگز از خود خشم، ناراحتی یا عدم کنترل نشان ندهید، همواره چهره‌ای قابل‌اعتماد خواهید بود و موقعیت را در کنترل خود خواهید داشت. وقتی کنترل خود‌را از دست بدهید همه‌چیز را از دست خواهید داد.
بنابراین از مغز خود استفاده کنید و به خاطر داشته باشید که آنچه دیگران می‌گویند، فکر می‌کنند و یا انجام می‌دهند، اهمیتی ندارد، فقط آنچه شما انجام می‌دهید، مهم است.

3-کار دشوار را در ابتدا انجام دهید
نکته سودمندی که در طی سال‌ها تجربه‌ام دریافتم این‌است که همواره کار دشوار را در ابتدا باید انجام داد و این‌کار نیاز به خود‌انضباطی دارد ولی بسیار آسان است. آقای شکست می‌گوید: اون رو بعد انجام بده، مشغول کاری بشو که جالب‌تر و لذت‌بخش‌تر باشه. اما آقای موفقیت می‌گوید: الان انجامش بده و وقتی تمامش کردی، احساس رضایت می‌کنی. همانند تمام عادات خوب، کمی طول خواهد کشید تا این عادات را کسب کنید ولی بزودی صورت خودکار به خود خواهد گرفت.
احتمالا این نیز یکی از مشخصه‌های افراد موفق است که ابتدا کار دشوار را انجام می‌دهند. اگر فقط یک نکته و اندرز بخواهید بگیرید، همین است. این کار پاداش بسیار فراوانی دارد و باعث کاهش استرس، افزایش احترام، موفقیت بشر، خود مدیریتی و خود کنترلی و در نهایت خوش اقبالی می‌گردد.

4- به خودتان پاداش دهید
پس‌از آنکه کار دشوار را به پایان رسانیدید به خودتان پاداشی بدهید که انتظار آن‌را داشته باشید. اکثر ما در زمان کودکی و برای خوردن دارویی تلخ، قول شیرینی را از والدین خود گرفته‌ایم. همین کار را برای خودتان انجام دهید. این‌کار محرکی برای به اتمام رساندن آن‌‌کار دشوار و ادامه کار است (البته پس‌از گرفتن پاداش). پاداش من پس‌از یک تمرین ورزشی، یک دور شناست.

5- از یک سیستم مدیریت زمان استفاده کنید
زمان ارزشمندترین منبع شما است. آقای شکست شما را تشویق می کند که آن را نادیده بگیرید. همین الان از خودتان صادقانه بپرسید: آیا از وقت خود با کارایی که می‌تواند باشد، استفاده می‌کنید؟ اگر جواب منفی است، آقای شکست و خود مدیریتی شما حاکمیت دارد.

6- تناسب اندام خود را حفظ کنید.
معاینه کامل دوره‌ای کاری عاقلانه است، اما در میان این معاینات نیز باید بدن خود را در بهترین حالت نگه داریم. همچنان که بارها گفته‌ام، مغز در بدن سالم بهتر کار می‌کند.

در طی سالیان، من چند مرحله افسردگی راتجربه کرده‌ام، اما زمانی که ورزش منظم انجام می‌دادم و بدنم در وضعیتی مناسب، قوی و سالم بود، هرگز دچار افسردگی نشدم. اگرچه من از لحاظ پزشکی صلاحیت اظهارنظری ندارم، اما تجربه و نتایج خودم را می‌توانم بگویم. بنابراین برای‌ آنکه از زندگی لذت بیشتری ببرید، بدن خود‌را مدیریت کنید.

7- زیاده‌ روی نکنید.
من عاشق خوردن و نوشیدن هستم. اعتراف می‌کنم که از انجام بسیاری از وسوسه‌های موجود، لذت می‌برم. اما زیاده‌روی در هر شکلی که باشد معلول پیام‌های آقای شکست است و نتیجه این‌‌ همان است که آقای شکست امیدوار است، یعنی رخوت و افسردگی و بیماری. مطمئن گردید که تعادل را در همه امور رعایت می‌کنید.

8- با وسوسه‌ها و تعلل‌ها مقابله کنید
تعلل یعنی به تاخیر انداختن کاری که باید انجام گیرد. من پیشتر گفته بودم که هیچ فرد موفقی نبوده‌است که تعلل در کار خود نشان داده باشد. تعلل و موفقیت محال است که با هم باشند.

این چهار کلمه « همین الان انجام بده» دارای نیروی خود انگیزشی عظیمی است. این ضرب‌المثل را به خاطر داشته باشید، کار امروز را به فردا میفکن و آن‌را عمل کنید.

9- به خود بگویید من اراده‌ای قوی دارم.
نگویید که من اراده ندارم و یا اراده من ضعیف است. بلکه بگویید من اراده عظیمی دارم. و به گفتن این جمله ادامه دهید! همچنانکه این کتاب را می‌خوانید اهمیت فراوان این پیام را درک می‌کنید. تاکید و تصدیق منظم و مثبت تبدیل به تصویر می‌گردد و در نهایت نتایج مطلوب را می‌آفریند ( و البته برعکس)

به همسر یا فرزندان خود بگویید «تو اراده عظیمی داری» همین باعث می‌گردد که آنان در برابر وسوسه مقاومت کنند. آن اراده‌ای که همه خواهان آن هستیم از طریق خود مدیریتی برای همه ما قابل حصول است. فقط 30 روز آن‌را تمرین کنید. هرگاه آقای شکست شروع به وسوسه کرد، بگویید: «من اراده عظیم دارم» و از دیدن نتایج این‌کار حیرت زده خواهید شد.

10- خود را باور کنید
افکار، عواطف، لذت‌ها، خشم و منش و روحیه خود‌را مدیریت کنید، زیرا همه ما قادر به کنترل خود هستیم. این سناریوی کوچک را تصور کنید. زن و شوهری در حال مشاجره شدید هستند در همان حال در زده می‌شود و دو تن از دوستان آنان پشت در هستند. این زوج چگونه این موقعیت را مدیریت می‌کنند؟ شخصی که در را باز می‌کند به فوریت افکار، رفتار، روحیه و حالت چهره خود را کنترل می‌کند. زمانی که مهمانان وارد منزل می‌شوند، دیگری نیز به یقین همین تغییرات را در خود انجام داده است. اگرچه جو کلی کمی تغییر کرده‌است، اما به خاطر این وقفه، خشم واقعی به ناکهان کنترل شده‌است. همانگونه که می‌بینید ما می‌توانیم خودرا کنتل کنیم فقط بستگی به این دارد که چقدر به این کنترل نیاز داشته باشیم.
یکی از بزرگترین ورزشکاران نیمه دوم قرن بیستم، دونده انگلیسی سباستین کو بود. من صحبت‌های او را درباره قدرت عظیم اراده، خود انضباطی، خود کنترلی و خود مدیریتی به یاد دارم که همان‌ها او را تبدیل به رکورددار جهان و المپیک در دوی 800 متر و 1500 متر کرده بود. او حتی در صبح کریسمس نیز از رختخواب بیرون آمد تا تمرینش را انجام دهد. پس‌از شام کریسمس نیز به جلسه تمرین برگشت. او هر روز بی‌رحمانه تمرین می‌کرد.
سباستین کو چگونه توانسته بود چنین روحیه‌ای بدست آورد؟ آیا وی اراده‌ای قوی‌تر از ما داشت؟ آیا انضباط وی بیشتر بود؟ آیا خود کنترلی و خود مدیریتی وی کاراتر از ما بود، به یقین بله و با اجازه این‌را نیز اضافه می‌کنم که این امر به دلیل هدف، بینش و خواست شدید وی برای قهرمان جهان و المپیک شدن بود. بله، او بهایی پرداخت که به یقین از منافع آن لذت برد!
منبع: مدیرسبز
بسته بندی چهره ی کالای شماست!!!
.
سته بندى چهره كالاست. در يك تقسيم بندى كلى، سه سطح اصلى مى توان براى هر كالا در نظر گرفت. اول خود كالا كه خدمات مشكل گشا يا فوايد اساسى آن را هنگام خريد انتظار دارند. شالوده كالا پاسخ به اين پرسش است كه خريدار واقعاً چه چيز را مى خرد؟ در سطح بعدى طراحان كالا بر مبناى شالوده كالا، يك كالاى واقعى را به وجود مى آورند كه بسته بندى در اين سطح قرار مى گيرد. بسته بندى به همراه مواردى مثل طرح و نام تجارى و كيفيت به نحوى با هم تركيب مى شوند كه ارائه فايده اصلى كالا امكانپذير باشد. آخرين سطحى كه مورد توجه قرار مى گيرد مزاياى اضافى مثل خدمات پس از فروش، تضمين ها و نصب و شرايط تحويل است. بسته بندى سبب ساز اولين ارتباط مستقيم با مشترى است و تا حد زيادى وظيفه ارائه يك تصوير ذهنى مطلوب از كالا را به عهده دارد. از نظر روانى اولين برخورد و تصويرى كه ما از اشخاص داريم مهمترين تصوير و تعيين كننده ترين است حتى در يادآورى اشخاص بعد از ۲۰ سال به ذهن ما مى آيد، اين قاعده در مورد كالا هم صادق است.

تاریخچه ی بسته بندی!!!
.
آمارى ۸۰۰۰ ساله از بسته بندى در دست است كه به صورت ظروف ساخته شده از حصير و همچنين ظروف گلى و لعابى زمخت در بين النهرين و مصر كاربرد داشته است. در تعاريف جديد بسته بندى به معنى ساخت و تعبيه و تهيه ظرفى است كه سلامت كالاى مظروف يا محتواى خود را در فاصله زمانى بعد از توليد و در مراحل حمل و نقل و انباردارى و توزيع مصرف نهايى حذف كرده و از صدمات و خطرات احتمالى فيزيكى يا شيميايى جلوگيرى مى كند. به تعبيرى بسته بندى، چراغ قرمزى است در برابر توقف عابران جلوى ويترين خرده فروشى ها و به حق آن را به عنوان «فروشنده خاموش» مى شناسند. بسته بندى، چهره كالاست چون مشترى از طريق بسته بندى محصول را شناسايى مى كند. بسته بندى پيام توليدكننده را به خريدار مى رساند و بين آنها ارتباط برقرار واطلاع رسانى مى كند. بسته بندى به محصول شخصيت مى دهد و محافظت از كالا را دربرابر ضربه، رطوبت، شرايط اقليمى، بوها، گازها، ارتعاش،ميكرو ارگانيسم، فشار، متلاشى شدن و حشرات به عهده دارد. تعدادى از تئوريسين هاى بازاريابى از بسته بندى به عنوان پنجمين متغير قابل كنترل بازار (در كنار محصول و قيمت و مكان و ترفيع) ياد مى كنند. امروزه بسته بندى به عنوان يك صنعت دردنيا معرفى و مطرح مى شودو براى آن انواع مختلفى برمى شمرند: در بعضى موارد بسته بندى پس از مصرف شدن محتواى اصلى كاربرد مجدد پيدا مى كند يا اينكه پس از مصرف، دور ريخته مى شود. در تقسيم بندى هاى ديگر بسته بندى را از نظر مواد اوليه (چوبى، مقوايى، كيسه اى، پلاستيكى) از نظر محتوايى (ميوه جات، لوازم خانگى) از نظر تكنولوژى توليد (بسته بندى وكيوم روكش پلى اتيلن...) و از نظر مراحل توليد (بسته بندى براى مصرف كننده مثل شامپو و لوازم بهداشتى و ... بسته بندى براى حمل ونقل به منظور حفاظت و ايمنى ... بسته بندى بزرگ صنعتى مثل استفاده از پالت) تقسيم بندى مى كنند.
تفاوت ماکروسافت با جنرال موتورز Wink
.
بيل گيتس: اگرفنّاوري جنرال موتـــورز با سرعتي همســــان فنّاوري كامپيوتر پيشرفت كرده بود، امروز اتومبيلهايي سوار مي‌شديم كه:

- سرعتشان 22000 مايل بر ساعت بود!

- مصرف بنزين آنها 4 ليتر درهر 1000 مايل بود!!

- بهاي آنها 25 دلار بود!!!

پاسخ جنرال موتورز

1- بدون هيچ دليلي ماشين شما در روز دوبار تصادف مي‌كرد!

2- هردفعه كه خطهاي وســط خيابان را ازنو نقاشي مي‌كردند شما بايد يك ماشين جديد مي‌خريديد!

3- گاه و بيگاه ماشين شما درخيابانها از حركت باز مي‌ايستــــاد و شما چاره‌اي جز استارت (Restart) مجدد نداشتيد!

4- هربار كه جنــــرال موتورز مدل جديدي را به بازار عرضه مي‌كرد خريداران ماشين بايد راننــــدگي را از اول ياد مي‌گرفتند چون هيچ يك ازعملكردها و كنترلهاي ماشين مانند مدل قبلي نبود!

5- فقط يك نفر از ماشين مي‌توانست استفاده كند مگــر اينكه با خريد ماشين مدل 95 يا NTبراي آن صندليهاي بيشتري خريداري مي‌كرديد!

6- صندليهاي جديد همـــه را مجبور مي‌كردند تا بدن خود را متناسب واندازة آنها بكنند!

7- گاهي اوقــــات دراثر كارهايي ماننـــد گردش به‌چپ ماشين شما خاموش (Shut Down) مي‌شــــد و استارت آن نيــز از كار مي‌افتاد در اين ‌گــــونه موارد چاره‌اي جز نصب مجدد (Reinstall) موتور نداشتيد!

8- چراغهاي اخطـــار وضعيت بنزين، روغـــــن و آب با يك چراغ (General Fault) تعويض مي‌شدند!

9- براي خاموش‌كردن ماشين بايد دكمه استارت را مي‌زدند!

10- جنرال موتورز خريداران ماشينهايش را مجبور به خريد نقشه‌هاي راههايي مي‌كرد كه ممكــــن بود اصلاً به درد راننـــدگان نخورد. هرگونه تلاش براي پاك كردن اين Option منجر به‌كاهش كيفيت عملكرد تا پنجاه درصد وبيشتر مي‌شد!

11- كيسه هــــــوا قبل از بازشدن درهنگام تصادف ازشما مي‌پرسيد:

?!?!Are You Sure
مدیریت به سبک ایرانی!
سال گذشته تيم قايقراني ايراني تصميم مي گيرد كه با يك تيم ژاپني در يك مسابقه سرعت شركت كنند. هر دو تيم توافق مي كنند كه سالي يك بار با هم رقابت كنند هر تيم شامل 8 نفر بود
در روزهاي قبل از اولين مسابقه هر دو تيم خيلي خيلي زياد تلاش مي كردند كه براي مسابقه به بيشترين آمادگي برسند روز مسابقه فرا مي رسد و رقابت آغاز مي شود . هر دو تيم شانه به شانه هم به پيش مي رفتند
و درحالي كه قايقها خيلي نزديك به هم بودند ، تيم ژاپني با يك مايل اختلاف زودتر از خط پايان مي گذرد و برنده مسابقه مي شود. بازيكن هاي تيم ايران از اين شكست حسابي ناراحت مي شوند و با حالتي افسرده از مسابقه بر مي گردند.
مسوولان تيم ايران تصميم مي گيرند كاري كنند كه در رقابت سال آينده حتما پيروز بشند ؛ براي همين يك تيم آناليزور استخدام مي كنند
براي بررسي علل شكست و پيشنهاد دادن راه كارها و روشهاي جديد براي پيروزي. بعد از تحقيقات گسترده ،‌ تيم تحقيق متوجه اين نكته مهم شدند كه در تيم ژاپن ، 7 نفر پارو زن بوده اند و يك نفركاپيتان ...و خب البته در تيم ايران 7 نفر كاپيتان بوده اند و يك نفر پارو زن! اين نتايج مديريت تيم را به فكر فرو برد ؛ مديران تيم تصميم گرفتند
كه مشاوراني را استخدام كنند كه يك ساختار جديدي را براي تيم طراحي كنند بعد از چندين ماه مشاوران به اين نتيجه رسيدند كه تيم ايران به اين دليل كه كاپيتان هاي خيلي زياد و پارو زن هاي خيلي كمي داشته شكست خورده
، درپايان بررسي ها مشاوران يك پيشنهاد مشخص داشتند : ساختار تيم ايران بايد تغيير كند. از آن روز به بعد با ارائه راه كار مشاورين تيم ايران چنين تركيبي پيدا كرد : 4 نفر به عنوان كاپيتان ، 2 نفر يه عنوان مدير ، ‌1 نفر به عنوان مدير ارشد و 1 نفر به عنوان پارو زن! علاوه بر اين مشاورين پيشنهاد كردند براي بهبود كاركرد پارو زن ، حتما يايد پاروزني با صلاحيت و توانايي بهتر در تيم به كارگرفته شود. ...... ........... و در مسابقه سال بعد تيم ژاپن با دو مايل اختلاف پيروز مي شود ...! بعد از شكست در دومين مسابقه ، مديران تيم كه خيلي ناراحت بودند در اولين گام خيلي سريع پارو زن را از تيم اخراج مي كنند
، زيرا به اين نتيجه رسيدند كه پارو زن كارايي لازم را در تيم نداشته است اما در مقابل از مدير ارشد و 2 نفر مدير تيم خود قدرداني مي كنند
و جوايزي را به آنها مي دهند ، براي اينكه اعتقاد داشتند كه آنها انگيزه خيلي خوبي را در تيم ايجاد كردند و در مرحله آماده سازي زحمات زيادي كشيده اند مديران تيم ايران در پايان به اين نتيجه رسيدند كه تيم آناليز كه به خوبي به بررسي دلايل شكست پرداخته بودند
، تيم مشاوران هم كه استراتژي و ساختار خيلي خوبي براي تيم طراحي كرده بودند و مديران تيم هم كه به خوبي انگيزه لازم را در تيم ايجاد ايجاد كرده بودند ، پس حتما يكي از دلايل اين شكست ها
، ناكارامدي ابزار و وسايل استفاده شده بوده است ! و براي بهبود كار و گرفتن نتيجه در مسابقه سال آينده بايد وسايل استفاده شده در مسابقه را تغيير دهند ، در نتيجه ...تيم ايران اين روزها در حال طراحي يك"قايق"جديد است

بازیگوشی یکی از سرکوب شده ترین بخش های انسان ها است!!!!!!!!!
.
تمام جوامع و فرهنگ ها با بازیگوشی مخالف بوده اند، زیرا انسان بازیگوش هرگز جدی نیست. تازمانی که فرد جدی نباشد، نمی تواند مورد سلطه قرار بگیرد، نمی توان او را جاه طلب ساخت، نمی توان او را وادار کرد که در پی قدرت، پول و اعتبار باشد. بازیگوشی با نفس تو مخالف است ، می توانی آزمایش کنی و ببینی. فقط با کودکان بازی کن و درخواهی یافت که نفس تو ناپدید می‌شود، درخواهی یافت که باردیگر کودک شده ای. این تنها در مورد تو صدق نمی کند، برای همه چنین است
چون کودک درون تو سرکوب شده، فرزندان خودت را نیز سرکوب خواهی کرد
آهسته آهسته، شروع می کنی به حمل یک کودک مرده در درونت. این کودک بی جان درونت، حس شوخ طبعی تو را نابود می کند: نمی توانی از ته دل بخندی، نمی توانی بازی کنی، نمی توانی از چیزهای کوچک زندگی لذت ببری. چنان جدی می شوی که زندگی، بجای اینکه گسترده و منبسط شود، شروع می کند به تنگ و کوچک شدن. هرگز نباید اجازه بدهی که کودک درونت بمیرد. آن را تغذیه کن و نترس که از کنترل خارج شود. کجا می تواند برود؟ وحتی اگر از کنترل خارج شود، خوب که چی؟ وقتی از کنترل خارج شوی چه می توانی بکنی؟ می توانی مانند انسان دیوانه ای برقصی، می توانی مانند دیوانه ها بالا و پایین بپری و بدوی... ممکن است مردم فکر کنند که دیوانه شده ای، ولی این مشکل آنان است. اگر تو از آن لذت می بری، اگر زندگیت از آن تغذیه می‌شود، آنوقت اهمیت ندارد، حتی اگر برای بقیه ی دنیا یک مشکل شود.
---------------------------------------------------------------------
سعی کنید کودک درونتون رو شاداب نگه دارید، یه موقع هایی بهش برسید، لباس نو بخرید براش، اگر ازتون یه کاری خواست و پسر/دختر خوبی بود، روشو زمین نندازیدWink

از بی توجهی دیگران ناراحت نشید Smile
.
.
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم."

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."
سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.

پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است.

هنگام قرض دادن پول به دوستتان مراقب باشید که هردوی ان هارا از دست ندهید!!
.
پول و رفاقت قاطی نمیشن!!
.
یک راه راحت برای از دست دادن دوستانتان این است که به آنها پول قرض دهید. راه راحت بعدی برای از دست دادن دوستان هم این است که از پول قرض دادن به آنها خودداری کنید.
لازم به گفتن نیست که مقولهی رفاقت و پول، اصلا با هم کنار نمیآیند. مهم نیست که شما و دوستتان تا چه اندازه به هم نزدیک هستید، چقدر رفیقید و چند بار برای هم مردهاید، وقتی حرف پول پیش میآید، رفاقت کنار میرود و سود جایگزین همه چیز میشود.
صدها بار در زندگیام دیدهام که دو دوست صمیمی، دو مرد متشخص و منطقی، دوستانی که برای بچههای یکدیگر پدری کردهاند، تبدیل به دو دشمن خونی شدهاند، کسانی که به خون هم تشنهاند و میتوانند تا ابد از هم متنفر باقی بمانند. چرا؟ چون هردویشان فکر میکنند دیگری پولی را که حق آنهاست، از آن خود کرده است. بله، پول و رفاقت با هم قاطی نمیشن. برای این که خوب به این موضوع پی ببرید، در ادامه دو سناریو را خواهید خواند که نشان میدهند، پول چگونه میتواند دوستی را نابود کند (امیدوارم این دو سناریو برای شما آشنا نباشد!).
.
سناریوی شمارهی 1
شما به دوستتان پول قرض میدهید
خوب این سریعترین راه برای از دست دادن یک دوست است. من چندان اعتقادی به این حرف که ذات آدمیزاد خراب است، ندارم اما به تجربه دریافتهام که با پول قرض دادن به رفقایتان تنها به دو حالت برمیخورید:
اول - به زودی در مییابید که پولی که به دوستتان دادهاید درواقع قرض نبوده، بلکه بدون این که خود بدانید به او پول هدیه کردهاید زیرا وی هیچ علاقه و عجلهای برای پس دادن این پول ندارد و اگر آن را یادآوری کنید کلی از شما دلخور خواهد شد.
دوم - با مقداری اصرار میتوانید پولتان را به دست آورید اما درعوض دوستتان را از دست میدهید. احتمالا ناچار خواهید شد پس از مدتها انتظار، طی یک عملیات تهدیدآمیز و ناراحت کننده، پولی که ابتدا متعلق به خودتان بوده است را پس بگیرید اما این پیروزی به قیمت ناراحتی شدید دوستتان خواهد بود. او اصلا نمیداند که شما چرا تا این حد مال دوست و خسیس شدهاید و از این به بعد دیگر حاضر نیست با کسی که رفاقت حالیش نمیشود، دوستی کند.
برای این که هنگام پول قرض دادن به دوستتان به کمترین مشکل برخورد کنید:
• از همان ابتدا تکلیفتان را با خودتان روشن کنید، به این دوست اعتماد دارید یا نه. اگر ندارید از دادن پول خودداری کنید و یا مقدار کمی پول به او قرض بدهید.
• هرگز پولی را که به آن نیاز دارید و یا جایگزین کردن آن برایتان دشوار است، به دوستی قرض ندهید.
• صریح باشید و زمانی که دوستتان باید پولتان را پس بدهد به روشنی و وضوح مشخص کنید.
• اگر دوستتان از پس دادن پول طفره میرود، از او بخواهید اگر مشکلی دارد با شما در میان بگذارد تا با هم مشکل را برطرف کنید.
• مانند یک بیزینسمن عمل کنید. بدون رودربایستی از دوستتان درخواست رسید کنید.
.
سناریوی شمارهی 2
شما با رفیقتان در کاری شریک میشوید
این هم از آن قصههای قدیمی است. دو دوست که به نظرشان کاملا با هم تفاهم دارند، تصمیم میگیرند علاوه بر اینکه دوست هستند، شریک هم باشند. خوب در ابتدا همه چیز خیلی خوب پیش میرود. کارهای ابتدایی به سرعت و با نهایت همدلی به پایان میرسند. همه چیز خوب است تا زمانی که شرکا به شکست و یا موفقیت دست پیدا کنند.
اگر کار به شکست انجامیده باشد، طرف مقابل مقصر است و اگر موفقیتی حاصل شده باشد، بدون تردید به این دلیل است که ما بیشتر کار کردهایم. جالب اینجاست که هرقدر سود این موفقیت کمتر باشد، مشکل بزرگتر خواهد بود. هر دو شریک سهم بیشتری را حق خود میدانند چون بدیهی است که زحمت بیشتری کشیدهاند. خدا نکند که یکی از شرکا ببیند دیگری یک کراوات نو خریده است، دنیا در نظرش تیره و تار میشود. چرا؟ چون دوستش با پولی که او به زحمت به دست آورده است کراوات میخرد.
اما اگر کار به شکست برسد. گناه تمام مشکلات زندگی هر دو طرف به گردن دیگری است. به احتمال قوی زن هر دوتای آنها به خاطر این مشکل در حال طلاق گرفتن است و شهریهی مدرسه بچههای هردو عقب افتاده است. معلوم نیست تا قبل از این شراکت این دو چگونه زندگی میکردند.
.
به هر حال توصیهی من به شما این است که با دوستتان شریک نشوید اما اگر چارهای نداشتید، حداقل نکات زیر را به خاطر بسپارید:
.
اول - حواستان را جمع کنید. از همان روز اول باید دوستی را ببوسید و کنار بگذارید. اکنون شرایط تازهای به وجود آمده است و شما باید بتوانید با شرایط جدید خود را وفق دهید. اگر با دوستتان رفت و آمد خانوادگی داشته باشید، کار مشکلتر خواهد شد. باید با هم توافق کنید که هرگز در منزل و در رفت و آمدهای خانوادگیتان از کار حرفی به میان نیاورید. خط قرمزی بین محیط کار و خانه بکشید و از این خط هرگز عبور نکنید. اگر قدمی از این خط قرمز جلوتر بگذارید، حاصل آن خواهد بود که همسرانتان از هم متنفر خواهند بود و هر کس زیر گوش همسرش شروع به بدگویی از دیگری میکند. و بعد ... خوب باید فاتحهی این دوستی و شراکت را یک جا با هم بخوانید.
.
دوم - این نکته را به خاطر بسپارید و تحت هیچ شرایطی از آن تخطی نکنید. هرکاری که باید انجام دهید را مکتوب و امضا کنید. هر قدمی که برمیدارید باید با توافق هر دو باشد و این توافق باید با سند و مدرک ثبت گردد.
.
سوم - هرگز به امید این که دوستتان متوجه حرفهای شما خواهد شد، دوپهلو حرف نزنید. روشن و صریح سخن بگویید و از گفتن حرفهایتان رودربایستی نکنید.
.
آقا سبحان گل ممنون.
همیشه مثبت فکر کنید ! و حتی بالاتر از اون!!!
.
قورباغه ها
روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند .
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .
جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...
و مسابقه شروع شد ....
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند ...
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :
' اوه, عجب کار مشکلی !!'
'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
یا : 'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده !'
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...
جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....
این یکی نمی خواست منصرف بشه !
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟
و مشخص شد که ...
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید !
همیشه به
قدرت کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
برنده ی مسابقه کر بوده !!!
پس :
همیشه ....
مثبت فکر کنید !
و بالاتر از اون
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید !
و هیشه باور داشته باشید :
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم

تا به حال شده شنیده باشید به کسی بگن از دیدگاه ماکیاولی پیروی می کنه؟؟؟ یا این که رفتارش رفتار ماکیاولی هست، توی این پست از نگاه مدیریت به بررسی دیدگاه "ماکیاولی" خواهیم پرداخت.
.
.
.
ماکياولي از نگاه مديريت:
.
ماکياولي همبستگي در سازمان را مودر تأييد قرار داده، براي رهبر خوب خصوصياتي بيان کرده است و برتري رهبران را و اتکاء پيروان آنها را اصل اول پيشبرد هدف هاي جامعه قرار داده است. هدف؛ تکيه بر اصل رضايت توده مردم. کتابي تحت عنوان شاهزاده از اوست. در سلسله سخنراني هاي خود بر اصول وحدت فرماندهي تأکيد دارد و به زعم وي بهتر است زمام امور را به دست يک نفر انسان مادي سپرد تا دو نفر هرچند اين دو از لياقت به حد بالايي برخوردار بوده و يا توان يکساني داشته باشند. کتاب شاهزاده اثر ماکياولي که مورد اندرز به کساني که روزي فرمانروا خواهند بود پنج سال پس از مرگ وي منتشر شد. اين کتاب اولين نمونه از انبوه کتاب هاي منتشر شده در زمينه راه موفقيت مي باشد و بر کليه روش هاي علمي بيش از اخلاقيات تأکيد دارد.

.
آنچه که ماکياولي در کتاب شاهزاده (شهریار) عرضه مي‌کند، مجموعه‌اي از رهنمودها براي اداره موفقيت‌آميز يک حکومت از طريق کسب قدرت است. ماکياولي که وجودش سرشار از ارزشها و ديدگاه‌هاي عصر و زمانه‌اش بود، آشکارا باور داشت که قدرت [به خودي خود] نيکو و پسنديده است، و ديگر اينکه بايد قدرت را همراه با شهرت و آوازه و افتخار به دست آورد و از آن لذت برد. به طوري که از عنوان کتاب شهريار برمي‌آيد، ماکياولي هوادار حکومت سلطنتي است، و نه جمهوري. وي مي‌گويد که «اوضاع ايتاليا ايجاب مي‌کند که برقراري يک حکومت جمهوري غيرعملي باشد» و مطلب ديگر اينکه وضع فرانسه و اسپانيا که کمي بهتر از ايتالياست «به علت خوب بودن مردمان آنها نيست، و به اين لحاظ نارساييهاي بزرگي دارند، بلکه ناشي از اين حقيقت است که هريک از آنها پادشاهي دارند که موجب اتحاد و يکپارچگي‌شان مي‌شود.» مع‌ذالک ماکياولي، زماني عقيده داشت که يک حکومت جمهوري مشروطه و از نوعي که در سرزمينهاي آلماني و در سوئيس کامياب بود، نمونه بهترين حکومت را عرضه مي‌کرد. وانگهي در بخشهايي از گفتارهايي درباره نخستين دهه تيتوس ليويوس، اعتقاد خود به حکومت جمهوري مشروطه را با نگرش به گذشته –همان‌گونه که هر «اومانيست» عصر نوزايي نيز همين کار را مي‌کند- و به ويژه نگريستن به گذشته کلاسيک و يافتن يک الگوي ثبات سياسي در جمهوري روم، تأکيد مي‌کند. اما اين موضوع که هيچ تضاد واقعي در کار تحول از يک حکومت جمهوري به وضعيت پادشاهي وجود ندارد، موضوعي قابل بحث است. زيرا انديشه وجود يک قانون‌گذار، يعني يک شخصيت مستبد و خودکامه که قانون را به اجرا درآورده و نظم را برقرار مي‌سازد، در دوران قديم نيز کاملاً وجود داشت. [در واقع] راه حلي به شمار مي‌آمد که در مواقعي که يک جامعه دچار ضعف روحي گرديده و قدرت آن تضعيف شده بود، به کار گرفته مي‌شد.

ماکياولي پيرامون تدبيرها و سياستهايي که کاربرد آنها از سوي يک شهريار مجاز است، با کلامي بسيار صريح و روشن سخن مي‌گويد: بيرحمي را مي‌توان براي رسيدن به هدف مورد نظر، اعمال کرد. شهريار نبايد بر سر قول و پيمان خود بايستد چنانکه اين وفاداري به زيان او باشد؛ بلکه بايد «ياد بگيريد که مهربان نباشد»، «مادام که شهريار قادر به حفظ اتحاد و وفاداري اتباع خويش است نبايد نگراني و تشويش خاطري از ملامت شدن به خاطر بي‌رحمي‌اش، داشته باشد... ترس مردم از فرمانروا، به مراتب بهتر از اين است که او را دوست بدارند، اگر تو قادر نيستي که واجد هر دو صفت مزبور باشي.»

ماکياولي از «ويرتو (واژه ***** که در زبان ايتاليايي به معناي فضيلت است، در اصطلاح خاص ماکياولي نيز همان معناي فضيلت و شايستگي را دارد، ليکن مقصود واقعي او «فضايل پادشاهان» است.)» يک شهريار يا حاکم صحبت مي‌کند. اين «ويرتو»، فضيلتي نيست که مرکب از متانت، عدالت و رحم و شفقت مسيحي باشد، بلکه چيزي است بيشتر شبيه به يک مهارت: يک شايستگي مشتمل بر شجاعت، انگيزش،‌قاطعيت و فرصت‌طلبي سياسي. شهريار نياز به آن دارد که در کار به دست آوردن قدرت، تدبير و درايت به خرج دهد، حتي به نيرنگ متوسل شود. در عين حال نيازمند ذکاوت است که از درک عميق و عقلاني او درباره خميره و ذات بشر نشأت مي‌گيرد. عقيده ماکياولي درباره خميره بشر، اين‌چنين است:

مي‌توان اين تعميم و کليت را درباره انسانها جايز دانست: آنان ناسپاس،‌ دمدمي‌مزاج، دروغگو و نيزنگ‌باز هستند، از خطر رويگردانند و آزمند نفع و سود خويش هستند؛ تا وقتي که به خوبي با آنان رفتار کني، به تو تعلق دارند. خون خود را به خاطر تو ايثار مي‌کنند، دارايي و زندگي و فرزندانشان را به مخاطره مي‌افکنند، البته مادام که ... خطري متوجه آنان نيست. اما موقعي که تو دچار خطري شدي، به تو پشت مي‌کنند... انسانها با وجدان راحت‌تري به کسي آسيب مي‌رسانند که مي‌خواهد در نزد مردم محبوب باشد تا کسي که ترس را در دل مردم پديد مي‌آورد.
.
ماکياولي تأکيد دارد که اکثر مردم ساده‌لوح هستند و خيلي زود فريب مي‌خوردند. لذا شهريار بايد کاري کند که مطمئن بشود مردم او را به عنوان يک فرمانرواي شفيق و دلرحم، وفادار به عهد و پيمان خويش، درستکار، مهربان و پايبند مذهب به شمار آورند: «همه‌کس به ظواهر تو توجه دارد، کمتر کسي مي‌تواند حقيقت تو را دريابد... مردم عوام همواره فريب ظواهر و تظاهر را مي‌خورند.»

با در نظر گرفتن لبّ کلام ماکياولي در زمينه‌هاي مزبور، به راحتي مي‌توان پي برد که چرا برخي کردارها يا مذاکرات را «ماکياولي» مي‌نامند. زيرا فريب، رياکاري و نادرستي مشخصات عمومي اين ديدگاه است. با اين وصف، در واپسين فصل شهريار، لحن کلام ماکياولي مختصري تغيير مي‌کند و توجه زياد او به اوضاع ايتاليا، از روحيه بدگماني آشکار او مي‌کاهد. حتي اين تغيير را نيز مي‌توان به عنوان ترفند وي براي جلب نظر خاندان مديچي تعبير و تفسير کرد. با اين وصف، فصل مزبور، قطعه‌اي فصيح و شاعرانه در کار نگارش به شمار مي‌آيد که به گفته آ.جي.ديکنس، به نظر مي‌رسد که تجلي واقعي «يک ذهن بيمار نيرنگ‌باز بوده و به پيش‌بيني راه‌حلهاي قهرمان‌گونه و افراطي به منظور بيرون کشيدن هموطنانش از يک مخمصه مهيب مي‌انجامد.» در آن بخش [از شهريار] ماکياولي مي‌کشود تا روح ملي را که در بخشهاي پيشين کتابش به نظر مي‌رسيد که براي هميشه رخت بربسته بود، بيدار کند. وي با انجام اين کار، فرضيات ضمني و نيز انديشه و ديدگاه‌هاي شکل‌گرفته در زمانه و عصر خود را به طرز بسيار چشمگيري به نمايش مي‌گذارد: تحولي که از تواضع و فروتني مسيحي به غرور «اومانيستي» صورت گرفته است؛ ستايش اغراق‌آميز از عصر کلاسيک، مفهوم تقدير و اميد به شکوه و جلالي که همواره ملازم با دگرگونيهاي سياسي در مقياس وسيع است؛ مهم‌تر از همه، عملي شدن تنشهاي حاد ميان سياست و اخلاق، فرد و جامعه، با کلامي نيکو در اين گفته معروف او بيان شده است که «گاهي اوقات بهتر است: [انسان] خوب به نظر برسد، به جاي اينکه خوب باشد.»

شهريار
بي‌گمان پرخواننده‌ترين و بحث‌انگيزترين، ستوده‌ترين و بدنام‌ترين اثر ماکياولي در ادبيات سياسي همه زمانهاست. در نامه مشهوري به دوستش چنين خبر مي‌دهد: «من رساله‌اي به نام شهريار نوشته‌ام .... اينکه حاکميت چيست، بر چند نوع است، چگونه آن را به دست مي‌آورند، چگونه آن را حفظ مي‌کنند و چگونه آن را از دست مي‌دهند.»

برداشتي از آراي ماکياولي

نيکولو ماکياولي متفکر سياسي و ديپلمات برجسته ايتاليايي عهد رنسانس بوده است. ماکياولي به دليل نگارش کتابي به نام "شهريار" در معرض قضاوتهاي متفاوتي قرار گرفته است. عده اي وي را به سبب صراحت کلام٬ واقع بيني٬ ترجيح مصالح ملي بر ملاحظات مذهبي و تعلق خاطر به ناسيوناليسم مورد ستايش قرار مي دهند و عده اي ديگر وي را به دليل زير پا گذاشتن اخلاق در سياست ٬ توصيه به تزوير و تمسک به هر وسيله اي براي حفظ قدرت شهريار نکوهش مي کنند. چنين است که نام هيچ متفکري در تاريخ انديشه سياسي همچون ماکياولي آلوده به ننگ نبوده است. اما با گذار از اين مسايل حاشيه اي و با تعمق در آراي ماکياولي نکات سودمند و ارزشمندي به دست مي آيد که سياستمداران در هر زمان به آن نيازمندند. از جمله آنکه وي در بخشي از کتاب معروف خود ضمن مقايسه ميان حکومتهاي شرقي(استبدادي) و غربي(آريستوکراسي) ٬ به تفاوت اساسي ميان بزرگان در اين دو نوع حکومت اشاره مي کند. به اعتقاد ماکياولي اشراف در جوامع غربي به دليل آنکه اعتبار خود را مرهون تبار و حسب و نسب خود بودند ٬قيدي بر قدرت شهريار به شمار مي رفتند و ضمن آنکه مانع خودکامگي و استبداد وي مي شدند به عنوان جزئي موثر از طبقه حاکمه وفاداري بسياري نسبت به سيستم حکومتي خود و ارزشها و هنجارهاي آن نشان ميدادند.اين طبقه اشراف در جوامع دموکراتيک امروزي٬ در قالب احزاب و نهادهاي جامعه مدني ظهور مي يابند به اين معنا که وظيفه اشراف سابق امروزه بر ذمه احزاب است. اما در جوامع شرقي اشراف به معناي واقعي کلمه وجود نداشته اند و همه بزرگان کشور بزرگي خود را مديون عطايا و لطف "سلطان" بوده اند نه موارد ديگر. از اين رو اين "کاسه ليسان" به هنگام احساس خطر "واقعي" نه تنها به دفاع از مملکت خود و دفع خطر بر نمي خاستند بلکه در زمره خائنان به کشور به دشمن ياري مي رساندند و به دليل زبوني خود يکسره به کار توطئه بر عليه همقطاران خود اشتغال داشتند و اين البته طبيعي است. براي تضمين امنيت يک کشور و استمرار حاکميت آن بايد بر بزرگان واقعي تکيه داد نه کسانيکه از اسباب بزرگي هيچ در انبان ندارند.
صفحه ها: 1 2 3 4 5
لینک مرجع