من چطور شروع کردم؟ - Peanut

[Peanut]

با سلام، یاد گرفتن از تجربیاتِ دیگران سودمند هست به دلیل زیاد چند تا شون اینا هستن:

۱- چون می‌تونیم با عبرت گیری از اشتباهات اونها خودمون اون اشتباهات را نکنیم

۲) با کپی‌ کردن از کار موفقیت آمیز اونها خودمون را تو کاری که میایم بکنیم جلو بندازیم

داستانِ اینکه زندگی‌ من چطور از این رو به اون رو شد از تقریباً ۶ سال پیش شروع می‌شه. یکی‌ از دوستانم برام یه ایمیل فرستاده بود توش لینک فیلمِ "راز" بود. گفت بود اینو حتما ببین.

یه شب که خوابم نمی‌برد و همه ایمیل‌های جوکم را خونده بودم و هیچ کاری دیگه ای‌ به مغزم نمی‌رسید که بکنم شروع کردم به نگاه کردن ایمیل‌های قدیمی‌ که مال ایشون را دیدم، به خودم گفتم جهنم اینو باز می‌کنم ببینم چیه؟
فیلم را با بی میلی تموم نگاه کردم، بعد از نیم ساعت کمی‌ خوشم اومد خلاصه تا ساعتِ ۳ صبح تموم فیلم را دیدم.
به هر حال چند بار دیگه شاید ۱۰ بار این فیلمو دیدم و نت برداری کردم عکسِ یه خونه شیک را بریدم و عکسِ دوتا ماشینِ آخرین مدل را هم بریدم زدم چسبوندم جلوی خونه همه رو یه مقوا زدم به دیوار آفیس خونه‌ام. با چند تا چیز دیگه که یادم نمیاد الان.

به چند نفر تو اداره هم پیشنهادش کردم که بهم خندیدن.

به هر حال سعی‌ کردم کارایی که میگه انجام بدم بعدِ چند ماه از تو خطش اومدم بیرون و دیگه بهش فکر نکردم.

پارسال تو پائیز یک دفعه همین جوری یاد فیلمِ راز افتادم و اونو چندین بار دیدم، به اینکه در عرض اون ۵ سال چقدر زندگیم به سوی بهتر شدن رفته فکر کردم. متوجه شدم که خیلی‌ از چیزهایی که عکس‌شو را زده بودم رو دیوار الان دارم.
سعی‌ کردم زندگیمو عوض کنم یه تحول بزرگ، پارسال روزِ تولدم را تولدی دیگه برا خودم دیدم تولد انسان جدیدِ من.

مدت ۴-۵ سال یکی‌ هی‌ به من میگفت کتاب "علمِ ثروتمند شدن" را بخون، کتاب "بیندیشیید و پولدار بشید" را بخوان و کتابهایی دیگه ولی‌ من اصلا اهل مطالعه نیستم (متأسفانه) سر صفحه دوم خوابم میبره.

حدود ۷ ماه پیش با همون کسی که آنها را مگیفت یه جا کار می‌کردم که نزدیکِ ۱۸ ساعت در روز، اون طرف آدیو (صوتی) کتاب اول را هی‌ می‌ذاشت یعنی‌ بگم درست ۱۰ ساعت در روز. من بخاطر اینکه میدیدم طرف چقدر تو نخ این چیزاست چیزی نمیگفتم، نوبتی من موسیقی گوش میدادم اون طرف این کتاب هارا گوش میداد. خلاصه ناخواسته مجبور شدم که به محتویاتِ این کتاب گوش بدم. تا اینکه بعد از یک هفته چیزی خودم هم علاقمند شدم. بعد به صورتِ وسواس در اومد برام. هی‌ گوش میدادم و هی‌ به دستوراتِ اون کتاب عمل می‌کردم...و هی‌ چیزهای مثبت برام اتفاق می‌افتاد و می‌افته.

من سه‌ تا کار دارم الان که یکیشون کارمندی هستش، هدف من اینه که در آمد یکسال اون کار کارمندیم را تو یک ماه در بیارم و اینو بکنم درآمد ماهیانه‌ام هر ماه. می‌خوام بعد از تعطیلاتِ سال نو از اون کار کارمندیم بیام بیرون با اینکه همه میگن خری اینکارو نکن. کار من با سابقه که درش دارم و بازنشستگی که داره و بیمه‌ و سایر مزایای خوبش واسه همه کس یه کارِ رویأییه ولی‌ من می‌خوام واسه خودم کار کنم، می‌خوام وقتی‌ سه‌ ماه بصورت یکنواخت ماهانه حقوقی معادل اون کار کارمندیم در آوردم این کار و استعفا بدم. حتی فکرش ترسناکه و یه عالمه علامتِ سوال جلو رومه. ولی‌ این چیزه که من می‌خوام ، و وقتی‌ که من چیزی را می‌خوام باید بدست بیارم.

من روزی حدود ۱۲ ساعت کار می‌کنم و هر شب حدود ۴-۵ ساعت را صرف گوش دادن به دو کتاب بالا می‌کنم، رویا هام رو دوره می‌کنم، عبادت می‌کنم

سعی‌ می‌کنم که هر روز دستور های کتاب اولی را انجام بدم و هر روز بهتر از روز گذشته بشم،
هر روز و هر فرصتی که بهم دست بده این کتابو به دیگران توصیه می‌کنم، چون وظیفه خودم میدونم که به همه بگم اینو، اگه اونا کردن یا نکردن با خودشونه، من کارم و کردم.

۴ روزِ دیگه روز خیلی‌ خیلی‌ بزرگیه تو زندگیم، چیزی قراره اتفاق بیفته که میدونم می‌افته چون اون چیزیه که می‌خوام.
ببخشید طولانی‌ شد، امیدوارم که داستانِ بالا براتون مفید بوده باشه، گاهی میام یه آپدیت از کارم میگم تا موجب دلگرمی دوستان بشه

موفق باشید و التماس دعا دارم از همه