ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
تجارب موفق زمان کنونی: 09-24-2025, 09:48 AM |
|||||||
|
تجارب موفق
|
08-15-2011, 12:53 PM
ارسال: #11
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
وای خیلی باحال بود
مرسی کلی خندیدم اینکه جهان به کجا می رود نباید زیاد برایتان اهمیت داشته باشد بلکه آنچه مهم است این است که شما چه می خواهید و کجا می روید. |
|||
08-15-2011, 01:29 PM
ارسال: #12
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
آفرين به اين پشتكار و تلاش
همينه كه الان هم اين همه موفقيد ديگه از اول هيچ مشكلي نتونست شما را از پا بندازه |
|||
08-15-2011, 07:04 PM
ارسال: #13
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
این همکارهای بد خلق هم داستانی دارد.
بخصوص اگر جو بچه گانه و شرکت هم مهد کودک بشود. از دو تا از همکارام بخاطر رفتار نابجایشان بشدت ناراحت بودم و از بچه بازی هایشان دیگر طاقتم طاق شده بود که با خواندن کتاب " تجسم خلاق" تصمیم گرفتم همه را ببخشم و از قدرت عشق الهی بخواهم این وضع را تحمل پذیر کند. نتیجه آنکه یکی از همکاران به ماموریت رفت و یکی دیگر هم از اتاق به جای دیگر نقل مکان کرد! جالب هست با آن رفتار بدی که از آنها دیدم بازهم کارشان پیش من گیرهم میکند و سری به من می زنند! ![]() |
|||
08-15-2011, 09:17 PM
ارسال: #14
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
حدودا چهل سالم بود با دو بچه و یک زندگی جمع و جور.اما همیشه بلندپرواز بوده ام پس تصمیم گرفتم که روی طرح خرید و فروش خانه سرمایه گذاری کنم.پولم نمیرسید اما توانستم با هزار زحمت زمینی بخرم.اما در موقعیتی نامناسب نتوانستم آن را بفروشم و زندگی ام بهم ریخت.اما از تلاش نایستادم و با کلی زحمت آن زمین را فروختم و با عده ای در ساخت مغازه ای شریک شدم اما از آن به بعد یاد گرفتم که در هر کاری ابتدا از بلد آن کار کمک بگیرم و تمام.
خوشبختی ما در سه جمله است تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا ؛ ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا. دکتر علی شریعتی
|
|||
08-20-2011, 01:05 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-20-2011 01:08 PM، توسط faramarz.)
ارسال: #15
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
چند سال پيش اونقد غرق كار بودم كه حسابي خشك و جدي شده بودم. بر و بچه هاي همكار اينو به گوش رييس رسونده بودن. يه روز صدامون كرد. همگي دور ميز كنفرانس نشستيم. بعد گفتم آقاي ... بخند. من نيگاش كردم. دو سه بار تكرار كرد. تازه دوزاريم اوفتاد جدي داره ميگه بخند!!!! گفتم جمع شديم اينجا كه خنديدن منو ببينين!!! خوب نمياد. چيكار كنم!!! بازم تكرار كرد كه بخند. فقط يه لبخند زوركي و مسخره زدم!!! بچه ها زدن زير خنده.
راستش از اتاقش كه اومديم بيرون، همگي يه جوري بوديم. انگار اون خشكي و سختي صورت ها ديگه شكسته بود. كم كم به خودم اومدم و به فاصله حدود 10 تا 15 روز سر شوخي و بگو بخند رو باز كردم. كار بجايي كشيد كه اينقد ميخنديدم كه اشكمون در ميومد. يه خاطره خوب از يه مدير خوب و دانشمند برام شد. خنديدن اولش سخته. مخصوصا ممكنه آدم فكر كنه كارش ضايعس!!! اما واقعا موقع خنديدنه كه آدم احساس زنده بودن رو با تمام وجودش لمس مي كنه. اون سالي كه تازه از سربازي اومده بودم و بكوب واسه كنكور ميخوندم، دم دماي كنكور حسابي خسته و داغون شده بودم. يه دوستي داشتم هر روز جمعه با هم ميرفتيم كوه. اينم زنگ تفريح هفتگيمون بود. خيلي هم عالي و سالم بود. كاري به كار هيچكسي هم نداشتيم. يه روز به اين نتيجه رسيديم كه آدماي شوخ طبعي نيستيم!!!! بخاطر همين هم يه سري فرصت ها رو از دست ميديم. تشخيص درستي بود. از همون روز تصميم گرفتيم شوخي كردن رو با هم تمرين كنيم!!! اولش شوخيا خيلي بيمزه و بي ربط بودن. تمرين رو ادامه داديم. تو فاصله دو تا سه هفته كلي پيشرفت كرديم!!! آخرش اونقد خوب شوخي مي كرديم كه نه بهمون بر مي خورد و نه بيمزه بود. از خنده هم ريسه مي رفتيم. نتيجه: اگه شما هم تمرين كني بهتر از ما مي توني. بعد از قبولي دانشگاه، دوباره اون تمرينات رو گذاشتم كنار ولي اين خاطره بابت اينكه منم مي تونم آدم شوخ و شادي باشم، واقعا برام بيادموندني شد!!! ديشب دم دماي اذون مغرب يهو يه حالي بهم دست داد!!! يادم اومد پارسال تو حرم حضرت معصومه يه خواهش از بي بي كردم. خوب نمي تونم خيلي اين خواسته رو بازم كنم. ببخشيد يه كم خصوصيه!!! اما راستش وقتي اين خواسته بلند و بالا رو گفتم فكر نمي كردم تمام و كمال بشه!!! امسال اون خواسته، بي كم و كاست كه نه، خيلي هم بيشتر از اوني كه فكرشو ميكردم، محقق شد!!! ديشب دوزاريم افتاد!!! موقع اذون داشتم فكر مي كردم واقعا اگه خدا پشت آدم باشه، به سه سوت هم نميرسه، غيرممكن، ممكن ميشه. داشتم احساس مي كردم همين حالا يه ميلياردرم. حس جالبي بود. بعد حس كردم آرامش عجيبي دارم. به خودم و دور و برم نيگا كردم. البته تو همون حال ميلياردري!!! حس خيلي خوبي بود. خيلي خوب. فكر كردم همين فردا برم يه شركت بزنم و برو بچه هاي با استعداد رو جذب كنم و زندگيم رو وقف توليد و نوآوري و خدمت و بخشش كنم. اميدوارم. ![]() ![]() |
|||
08-20-2011, 05:04 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-20-2011 05:28 PM، توسط mhdi855.)
ارسال: #16
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
به جای اینکه به باغ دیگران سرک بکشید و ذهن خود را به کار ایشان معطوف کنید،به کار خود بپردازید و هر چه را که می خواهید در باغ خویش بکارید.(وین دایر)
شما از بدو تولد ، پیروزمند و قهرمانید ؛ چرا که صد میلیارد اسپرم موجود در قطره ای کوچک ، در یک مسابقه ی شنا ، با تمام قوا به تعقیب تخمک پرداخته اند ، و شما حاصل لقاح تنها اسپرم برنده با آن تخمک هستید . بنابراین شما برنده مسابقه ای هستید که شانس پیروز شدن در آن یک به چند میلیارد بوده است یه ماجرا واقعی از کنت بلانچارت براتون می نویسم شاید کمک کنه بتونین تاثیر گذاری نوشته های وین دایر رو درک کنین اما به هر حال بقول خودش این خود شمایید که باید زندگی خودتون رو عوض کنید. وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید.هاروی مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.» بر روی کارت نوشته شده بود: در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.پس از آنکه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه دارند، هست.» گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟» و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سکوت کنم.در هر صورت من در خدمت شما هستم.» از او پرسیدم:«چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟» پاسخ داد:« دو سال.» پرسیدم:«چند سال است که به این کار مشغولید؟» جواب داد:«هفت سال.» پرسیدم پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟»گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که مانند مرغابیها که مدام واک واک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.» پرسیدم:« چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟» گفت:«سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.» نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند. شما، در زندگی خود از اختیار کامل برخوردارید و به همین دلیل نمی توانید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید.پس بهتر است برخیزید، به عرصه پر تلاش زندگی وارد شوید و مرزهای موفقیت را یکی پس از دیگری بگشایید. |
|||
08-21-2011, 08:45 AM
ارسال: #17
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
همه بهم می گفتن تو رویا سیر می کنی،راست میگفتن!!!!!!!
میگفتم الگوی من فلانیه که چند تا کارخونه داره،منم مثل اون میشم،صدای خنده بود که بلند می شد. 7 سال بعد سهام کارخونم را فروختم تا در شهری که درش زندگی میکنم کارخونه بسازم،شکر خدا الان در حال نصب دستگاههای کارخونه هستیم و تا 1.5 ماه دیگه استارت تولید میخوره. (مواد شیمیایی هستش) و صدای خنده من و خانومم بلند بلنده. می گفتم من خدمت نمیرم،خدمت مال اونایی که هنوز مرد نشدن،من دارم کار میکنم و همیشه تیپ مردونه می زنم،خدمت مال من نیست. 18 سالم بود،ترم اول دانشگاه رفتم خاستگاری دختر عمم،اونم 15 سالش بود. مراسم به خوبی و خوشی گذشت،با برادر خانومم خیلی رفیق بودم به شوخی می گفت مرد حسابی الان چه موقع زن گرفتنه برو خوش باش،حالا وقتی درست تموم شد با زن و بچه رفتی خدمت بهت میگم که وقت زن گرفتن هست یا نه و باز صدای خنده بلند می شد. 2 سال بعد تو تاکسی با خونواده داشتم میرفتیم خونه که تو رادیو گفت.......................................این موارد معاف از خدمت!!!!!!!!!!!!! سریع زنگ زدم به برادر خانومم، بهش گفتم دیدی گفتم مردا خدمت نمیرن،حالا برو خدمت تا مرد شی. و صدای خنده من و خانومم بلند بلنده. بنده خدا برادر خانومم تازه دفترچه اعزام به خدمتش را پست کرد و جالب این بود که اون شرایطش برای معافی از من بهتر بود. سال کنکور: معلم فیزیک من می دونم مصطفی تو کنکور قبول نمیشه،بازم صدای خنده بود که بلند شد. بعد از کنکور فلانی قبول نشد ولی مصطفی قبول شد. و صدای خنده من و خانومم بلند بلنده. همه می گفتن این کار کار تو نیست،تا کی می خوای هر چی در میاری تو این راه از دست بدی. 7 بار در اون کار شکست (البته همتون می دونید که این اسمش پیروزی هست)خوردم ولی به خودم می گفتم من بالاخره پیروز می شم. برادرم چند بار جلوی جمع بهم گفت خدا لعنت کنه من را که تو را با این کار آشنا کردم، و صدای خنده بود که بلند می شد. می گفتم حالا میبینی من اگه یه شرکت در این رابطه نزدم. 4 سال بعد آقای قبادی من فلانی هستم مدیر عامل شرکت فلان با سابقه..........پیشنهادی برای شما دارم،25 درصد از سهام شرکت و سمت...... شکر خدا از 18 مهر سهام بنامم می خوره و رسما کارم را با این شرکت شروع می کنم و جالب این هست که در این زمینه این شرکت و افرادش کاملا در شیراز شناخته شده هستند. و صدای خنده من و خانومم بلند بلنده. اوضاع مالی خیلی خراب بود،می گفتم اولین ماشین من باید 206 باشه،باز صدای خنده بود که بلند می شد. 1 سال بعد این 206 مال کیه جلو در خونه پارکه............... سوییچ را از جیبم در آوردم.............. و صدای خنده من و خانومم بلند بلنده. سال بعدش اوضاع دوباره بد شد،مجبور شدم ماشین را بفروشم،صدای خنده بعضی ها بلند شد. به خانومم گفتم ماشین بعدیم 206 تیپ 6 سفیدهستش،خانومم باور کرد،باز صدای خنده خیلی ها بلند شد. 1 سال بعد با خانومم داریم از تهران با 206 سفید تیپ 6 اتومات به سمت شیراز حرکت میکنیم و صدای خنده من و خانومم بلند بلنده و صدای آهنگ............. همه چی آرومه من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا به خودم می بالم............... حالا هنوز فکر نکردم ماشین بعدیم چی باشه احتمالا با آقا مهدی یه مشورت در مورد جنسیس کوپه بکنم، البته رنگ را باید خانومم بگه. تو یه انجمن عضو شدم، خیلی ها اومدن انجمن را دیدن ولی خندیدن. چند سال بعد: اول از همه رسیدم سر جلسه حضوری بچه های انجمن، اون کیه داره با جنسیس میاد......این که آقا مهدی خودمونه، اون یکی کیه داره با ..... میاد،اینکه آقا کامیار و خانومشن، اون یکی کیه داره با ...........میاد،این که آقا فرامرز خدمونه، و همینطور بقیه ماشین ها هم میان پارک میکنن و بقیه بچه های انجمن(آقای قربانیان و سبحان وmadar و mas و ......) صدای خنده هممون هم بلند بلنده بچه های انجمن همتون را دوست دارم و امیدوارم که همیشه سلامت و سر زنده باشید و به موفقیت خودتون ایمان داشته باشید. ![]() |
|||
08-21-2011, 08:57 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-21-2011 09:01 AM، توسط کامیار کاظمی.)
ارسال: #18
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
(08-21-2011 08:45 AM)mostafa ghobadi نوشته شده توسط: همه بهم می گفتن تو رویا سیر می کنی،راست میگفتن!!!!!!! مصطفی جان فوق العاده ای.این متن مو را به تن آدم سیخ میکند.از جلسه حضوری که دیدمت همیشه دوستت داشتم و احساس من که هیچ وقت به من دروغ نمیگویم به من گفت فرد لایق و موفقی هستی و خواهی بود. و نمونه فردی هستی برای من که روی پای خودش ایستاد و به خودش ایمان داشت. ولی حیف که مثل من زن ذلیل هستی!اما فکر کنم این هم یک خصوصیت مشترک میلیاردرهاست!! سلام ما را به خانم بزرگوارتان هم برسانید و بدانید که ما همیشه در کنار شما صدای خندهمان بلند است و دوستتان داریم!! ![]() |
|||
08-21-2011, 12:18 PM
ارسال: #19
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
واي آقا مصطفي خيلي فوق العاده ست
چقدر احساس ها به هم نزديكه واقعا منم ايمان دارم كه تو اين انجمن بچه هاي متعهد و اهل تجسم خلاق موفق خواهند بود روزي ما داستان موفقيتمان را براي تمام روزنامه ها تعريف مي كنيم و داستان تجسم خلاقمان را كتاب مي كنند. و اين داستان ادامه خواهد داشت براي انجمن ميلياردرها دوستتان داريم با تمام دل..... |
|||
08-21-2011, 12:28 PM
ارسال: #20
|
|||
|
|||
RE: تجارب موفق
سه سال پیش من میخواستم یه تولیدی سنگ مصنوعی بذارم همه کاراشم کرده بودم و فقط مونده بود که ساختن سوله رو شروع کنیم که خانواده و فامیل ، دایی ، عموهام گفتن مگه دیوونه شدی بدبخت میشی هی گفتن و هی گفتن تا اینکه منم دیگه حوصله ام سر رفت و اینکار و نکردم و دوستم که قرار بود باهم اینکار رو بکنیم کار رو ادامه داد و حالا دیگه ایران زندگی نمیکنه رفت خارج
|
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
اگه دنبال یه جوان و الگوی موفق می گردی اینو ببین. بهانه تراشی دیگه بسه. | سعید یوسفی | 5 | 1,905 |
08-24-2016 11:54 PM آخرین ارسال: Divar |
|
موفق ترین فروشنده ی دنیا | jahanagahi | 2 | 1,973 |
08-21-2011 12:49 PM آخرین ارسال: mhdi855 |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان