سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: روزانــــــــــه !!
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24
همنشينان تو سه گونه اند :

1- آنهايي كه ازحضور و همكلامي شان سود و زياني عايدت نمي شود .

2- آنهايي كه به گونه اي موجب خسران و رنج و زيانت مي شوند .

3- آنهايي كه پاك و نيك اند و بر دين و دانش و رشد تو مي افزايند ...
پسركي بود كه ميخواست خدا را ملاقات كند، او ميدانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد.
به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه كرد و بي آنكه به كسي چيزي بگويد، سفر را شروع كرد.

چند كوچه آنطرفتر به يك پارك رسيد، پيرمردي را ديد كه در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمكت نشست.
پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرك هم احساس گرسنگي ميكرد. پس چمدانش را باز كرد و يك ساندويچ و يك نوشابه به پيرمرد تعارف كرد.
پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي كردند، بي آنكه كلمهاي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريك شد، پسرك فهميد كه بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد.

وقتي پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب كجا بودي؟
پسرك در حالي كه خيلي خوشحال به نظر مي رسيد، جواب داد: پيش خدا!

پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟
پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم!
چند روز پیش تو بیمارستان یه آقاهه شیک پوش ، فیش عابر بانک 400 هزارتومنی رو به همراه کارت اشتغالش تو صدا سیما بهم نشون داد و گفت من فقط 20 هزار تومن کم دارم که با بیمارستان تسویه کنم. تا فردا هم به حسابت پس میریزم. داری؟. گفتم شرمنده. رفت اونورتر به یکی دیگه کفت. طرف 20 تومن بهش داد. تعقیبش کردم. دم در بیمارستان کفشاشو واکس زد و رفت تو حیاط. یه ربع بعد دوباره اومد و از یکی دیگه 20 تومن گرفت!.
همینطور مونده بودم که چرا ملت اینقدر راحت اغفال میشن!. یعنی تو بقیه مسائل هم به این راحتی اغفال میشن!؟...
پشت ویترین مغازه ها
جنس هایی هست که خیلی گرونن
یه چیزایی هم میشه پیدا کرد که ارزونه
اما گاهی یه گوشه ای، یه چیزی میذارن، که شاید کهنه باشه، شایدم معمولی!
اما روش نوشته " فروشی نیست "
آدم باید از اون جنس باشه.......!
لازم است گاهي از خانه بيرون بيايي و خوب فکر کني
ببيني باز هم مي‌خواهي به آن خانه برگردي يا نه؟

لازم است گاهي از مسجد و کليسا بيرون بيايي و ببيني
پشت سر اعتقادت چه مي بيني ترس يا حقيقت؟



لازم است گاهي از ساختمان اداره بيرون بيايي، فکر کني
که چه ‌قدر شبيه آرزوهاي نوجوانيت است؟


لازم است گاهي درختي، گلي را آب بدهي، حيواني را
نوازش کني، غذا بدهي ببيني هنوز از طبيعت چيزي در
وجودت هست يا نه؟


لازم است گاهي پاي کامپيوترت نباشي، گوگل و
ايميل و فلان را بي‌خيال شوي، با خانواده ات دور هم
بنشينيد ، يا گوش به درد دل رفيقت بدهي و ببيني
زندگي فقط همين آهن‌پاره‌ي برقي است يا نه؟



لازم است گاهي بخشي از حقوقت را بدهي به يک
انسان محتاج تا ببيني در تقسيم عشق در نهايت تو
برنده اي يا بازنده؟



لازم است گاهي عيسي باشي، ايوب باشي، انسان
باشي ببيني مي‌شود يا نه؟



و بالاخره لازمست گاهي از خود بيرون آمده و
از فاصله اي دورتر به خودت بنگري و از خود بپرسي که
سالها سپري شد تا آن شوم که اکنون هستم
آيا ارزشش را داشت؟

امروز يك بيمه زندگي ديگه
امضا بروز شد
باورم نمیشد امروز مهدی بود که اینطوری شده بود...

تمام بدنم باد کرده بود.... شبیه لبو شده بودم....
قرمز قرمز....
امتحان ساختمان داده رو به زور دادم و از گرمسار راه افتادم به سمت تهران....
تو راه داشتم از درد میمردم....
واقعا تو عمرم تا حالا اینطوری نشده بودم...
خیلی روز بدی بود رفتم دکتر آمپول بارونمون کرئند و گفتند که چربی خونت بالا رفته....
خداروشکر همه چیز رو به راه شده و من الان در خدمت شما هستم....
آخ داداش مهدی
الان خوبی؟؟ چی خورده بودی؟
حتما کله پاچه زیادی خوردی؟ یا یه چیزی که چربیش بالاهه را خوردی
عجب!
انشالله که سلامتی کامل محقق شده باشه!
می تونی از تخم شوید یا خود شوید برای پایین اومدن چربی خون استفاده کنی!
البته سرکه سیب و ترشی هم در مقدار کم می تونه موثر باشه!
چند روزه بد جوری گرفتار دانشنامه ویکی پدیا هستم.
آنزمانی که در سالهای حدود1387 مشکل مالی پیدا کردم خودم را با ویرایش و همکاری با این دانشنامه سرگرم کردم.الان کارم خیلی زیادتر شده و مرتب روزی یکساعت را باید باشم.
الان جوانها چی میگوبند:
از بس گرفتارم.
از بس بفکر کارم .
از بس به اهدافم فکر میکنم.
و.....
که فرصت سر خاراندن ندارم.
زیدی (مرد بی طرف - مردی شوخ )که در گوشه ای ایستاد بود لبخندی زد و گفت : آقا اجازه؟ بیام سرتو بخارانم.
WinkWinkWink
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24
لینک مرجع