ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


انسانیت
زمان کنونی: 03-29-2024, 02:14 PM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
نویسنده: jahanagahi
آخرین ارسال: jahanagahi
پاسخ: 1
بازدید: 389

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امیتازات : 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
انسانیت
10-22-2012, 11:27 PM
ارسال: #1
انسانیت
نوشته : هوشنگ قربانیان

زنگ مدرسه که زده شد دانش آموزان بسرعت در سر صفهای خود حاضر شدند. معاون مدرسه روی پله ها روبروی آنان ایستاده و نظاره میکرد. آقای شوقی معاون مدرسه مردی میانسال با موهای جوگندمی و قدی متوسط بود و همیشه لبخندی بر روی لبانش نشسته بود. با بچه ها بسیار مهربان بود و دانش آموزان هم خیلی او را دوست داشتند و برایش احترام قائل بودند . یکسال بود به این مدرسه منتقل شده بود . مدیر مدرسه بارها او را مورد تشویق قرار داده کتبا هم تشویقی وی را به اداره آموزش و پرورش ارسال کرده بود. مهدی قد متوسطی داشت و کلاس سوم نظری بود و همیشه سعی میکرد در اول صف باشد.لباسش کهنه ولی تمیز بود. پدر مهدی دوچرخه ساز بود و بچه ها وقتی دوچرخه هایشان خراب می شد با هزینه کمی برایشان تعمیر میکرد. اهل محل این خانواده را بسیار دوست داشتند. مادرش در مراسم ها و مناسبت های مختلف به اهالی محل کمک میکرد. مهدی هم در دروس به همکلاسهایش کمک میکرد.وضع مالی زیاد خوبی نداشتند و مهدی بعد از تعطیلی مدرسه به مغازه پدرش می رفت و در تعمیر دوچرخه ها کمک پدر بود .البته پدرش زیاد علاقه ای به آمدن مهدی نداشت و راضی نبود, تاکید میکرد بیشتر به درسهایش برسد. وقتی همه در صفهای خود ایستادند معاون مهدی را از پشت بلندگو صدا کرد و او نگاهی به همکلاسیهایش کرد و سریع از صف خارج شده و به بالای پله ها در کنار معاون مدرسه قرار گرفت . آقا ی شوقی پس از چند لحظه دست مهدی را گرفت و بالا برد وبا میکروفونی که در دست داشت شروع به صحبت کرد.دانش آموزان عزیز مهدی فرهادی در تمام دروس امتحان ترم اول بیست شده و ایشان باعث افتخار ما هستند.دانش آموزان شروع به کف زدن کردند. ادامه داد بهمین علت از طرف مدرسه هدیه ای برای ایشان تهیه شده که به رسم یادبود تقدیم می شود .و معاون بسته ای که با کاغذ رنگی کادو شده بود را به مهدی داد و پیشانیش را بوسید. بچه ها همچنان دست میزدند.مهدی با خوشحالی کادو را گرفت .وسپس بهپس از تشکر به ترتیب بچه ها بطرف کلاسهایشان رفتند. همکلاسیهای مهدی یکی یکی به او تبریک می گفتند .
مدرسه تعطیل شد. دانش آموزان بطرف منازل خود رفتند . مهدی هم با دوچرخه اش راه افتاد و میخواست سریعتر به منزل برسد و پدر و مادرش را خوشحال کند. مهدی تنها فرزند خانواده بود. وقتی به منزل رسید با صدای گریه و شیون روبرو شد. وکسانیکه داخل حیاط بودند سیاه پوشیده بودند .. پدر مهدی سکته کرده و فوت شده بود.و نتوانست جایزه تنها پسرش را ببیند. سرش گیج رفت به دیوار تکیه داد مات و مبهوت به همه نگاه میکرد. باور کردن این مسئله برایش سخت بود . همه با نگاهی دلسوزانه اور را نگاه می کردند و مادرش گریه کنان به او نزدیک شد و او را بغل کرد .چه لحظه سختی برایش بود . نمی دانست چکار کند .و...سختی های مهدی شروع شد. پدرش آرزو داشت پسرش پزشک شود . با توجه به وضعیت نه چندان خوب مالی باید کار میکرد و خرج زندگی خود و مادرش را تامین کند. مجبور شد در کلاس شبانه ثبت نام کند . مدیر مدرسه هم کمک کرد که ثبت نام کلاس شبانه او زود انجام شود.
مهدی مجبور شد روزها در دوچرخه سازی کار کند و شبها تحصیل کند . نمراتش همیشه عالی بود. ضمنا در کار تعمیر دوچرخه هم مهارت زیادی کسب کرده بود و روز به روز مشتریانش بیشتر می شدند ..دوران تحصیل به پایان رسید و مهدی در کنکور دانشگاه شرکت کرد پزشکی تهران با رتبه اول . وقتی در روزنامه اسم خود را دید , اشک در چشمش حلقه زد و بیاد پدرش افتاد. آرزوی پدرش برآورده شده بود .به بهشت زهرا رفت . سرخاک پدرش روزنامه را روی سنگ قبر گذاشت .فقط گریه می کرد . بار دیگر فاتحه ای خواند . به منزل برگشت و خبر قبولیش را به مادرش داد. مادرش وضو گرفت و دو رکعت نماز شکر گذاری بجا آورد.
مهدی همچنان در دوچرخه سازی کار میکرد و نمایندگی فروش چند نوع دوچرخه را هم گرفت و چون فردی قابل اطمینان بود برای ضمانتنامه ها مشکلی نداشت. با توجه به رتبه اول بودن , شهریه پرداخت نمیکرد و ضمنا کمک هزینه هم برایش در نظر گرفتند. مدیری برای مغازه دوچرخه فروشیش استخدام کرد و کارها ر به او سپرد و خودش نظارت میکرد و درسش را هم ادامه می داد. دو دهنه از مغازه های کناری را هم خرید. وضع مالی خوبی پیدا کرده بود. در جوار دوچرخه سازی نمایندگی فروش چند نوع دوچرخه را گرفت .فروشش خوب بود. سال پس سال می گذشت و مهدی به دوره انترنی رسید و مغازه او تجارتخانه بزرگی شده بود که چندین نفر تعمیرکار و فروشنده و حسابدار و.. داشت .بعضی روزها مهدی بطوری که کسی متوجه نشود کمکهای مالی زیادی به افرادی که حس میکرد نیازمندند میکرد. چند نفر از همکلاسهای دانشگاهیش هم با هزینه مهدی ادامه تحصیل می دادند.در شهرک صنعتی کرج کارخانه ای تاسیس کرد و روز بروز از نظر مالی وضع بهتری پیدا میکرد. خانه پدری را مرمت کرد تا مادرش راحت تر باشد. دوست نداشت از آن محل نقل مکان کند.
در محل کار دو نفر مددکار استخدام کرده و اینان وظیفه تهیه جهیزیه به افراد نیازمند و آزادی زندانیانی که بعلت مسائل مالی زندانی شده بودند را داشتند. تحصیلات مهدی تمام شد . دکتر مهدی فرهادی. مدیری داشت جوان ولی بسیار انسان و قابل اعتماد . کارخانه را به او سپرد و برای ادامه تحصیل به انگلیس رفت تخصص جراحی قلب. روزها پشت سر هم می گذشت و تحصیلات تمام شد. کاملا کارهای شرکت و خصوصا مددکارهایش که 5 نفر شده بودند را زیر نظر داشت. مطبش را باز کرد. برای کمک بیشتر به مردم بیمارستانی تاسیس کرد. با تمام تجهیزات در رشته های مختلف. هرنوع عمل جراحی نیازمندان با تائید مسئول مددکاری شرکت که در بیمارستان هم فعالیت میکردند رایگان بود . با کمک مسجد محل موسسه قرض الحسنه ای باز کرد و بدون کارمزد وامهای به کسانیکه نیاز مالی داشت پرداخت میکردند. مونتاژ دوچرخه را هم شروع کرده بود و به کشورهای همسابه صادر میکرد.در تمام این مدت مادر مهدی هم مادر بود و هم پدر و همیشه وقتی مهدی را می دید بی اختیار اشک از چشمش سرازیر می شد.و دستهایش را بطرف آسمان میگرفت و برایش سلامتی آرزو میکرد. همه مردم محل با جان و دل این خانواده را دوست داشتند.
زمین وسیعی را در نزدیکی کرج خرید و شروع به ساخت آپارتمانهای 50-60-70متری کرد. و به افراد نیازمند با کمترین مبلغ قسط تحویل می داد. مادرش دختری را برایش در نظر گرفت و مهدی پسندید و ازدواج کرد. مهدی علاقه ای به دخترانی که در خیابان میدید را نداشت. و نظر ش این بود عشق بعد از ازدواج پایدارتر است . صاحب دختر و پسری شدو....

خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری
اینستاگرام من :
hoshangghorbanian
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: کامیار کاظمی , mosafer bedar , dara , nami
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS