ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


داستانک، درس بگيريم
زمان کنونی: 05-20-2024, 05:24 AM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان
نویسنده: کامیار کاظمی
آخرین ارسال: مهدی 1
پاسخ:
بازدید: 27921

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 31 رأی - میانگین امیتازات : 3.29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک، درس بگيريم
01-26-2013, 12:05 AM (آخرین ویرایش در این ارسال: 01-26-2013 12:08 AM، توسط کوروش بزرگ.)
ارسال: #148
RE: داستان های موفقیت
از مدير موفقي پرسيدند:

"راز موفقيت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است.

- آن چيست؟

«تصميم‌هاي درست»



- و شما چگونه تصميم هاي درست گرفتيد؟

- پاسخ «يك كلمه» است!

- آن چيست؟

«تجربه»



- و شما چگونه تجربه اندوزي كرديد؟

- پاسخ «دو كلمه» است!

- آن چيست؟

«تصميم هاي اشتباه»»


از مدير موفقي پرسيدند:

"راز موفقيت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است.

- آن چيست؟

«تصميم‌هاي درست»



- و شما چگونه تصميم هاي درست گرفتيد؟

- پاسخ «يك كلمه» است!

- آن چيست؟

«تجربه»



- و شما چگونه تجربه اندوزي كرديد؟

- پاسخ «دو كلمه» است!

- آن چيست؟

«تصميم هاي اشتباه»»


روزی روزگاری یک حاکم اعلام کرد به هنرمندی که بتواند آرامش را به صورت نقاشی در یک تابلو در آورد ، جایزه ای نفیس خواهد داد. بسیاری از هنر مندان سعی خود را کردند و حاکم همه ی تابلو های نقاشی را نگاه کرد و از میان آنها فقط دو تا از تابلو ها را پسندید و تصمیم گرفت یکی از آنها را انتخاب کند ،
اولی نقاشی یک دریا چه ی آرام بود؛ دریاچه مانند آینه ای تصویر کوههای اطرافش را نمایان می ساخت ، بالای دریاچه آسمانی آبی با ابرهای زیبا و سفید قرار داشت . هر کس این نقاشی را میدید حتما آرامش را در آن می یافت.
دومی نیز کوههایی در آن داشت ، کوهها ناهموار و پر صخره بودند؛ آسمان پر از ابر های تیره بود ، باران میبارید و رعد و برق میزد ، از کنار کوه آبشاری به پایین میریخت ، در این نقاشی اصلا آرامش دیده نمی شد .
اما حاکم با دقت نگاه کرد و در همان نقاشی پشت آبشار بوته ای کوچک دید که در شکاف سنگی روییده بود . در آن بوته پرنده ای لانه کرده بود و در کنار آن آبشار خروشان و عصبانی ،پرنده ای در لانه ای با آرامش نشسته بود .
حاکم نقاشی دوم را انتخاب کرد و گفت:"آرامش به معنای آن نیست که صدایی نباشد ، مشکلی وجود نداشته باشد و یا کار سختی پیش رو نباشد ، آرامش یعنی در میان صدا ، مشکل و کار سخت ، دلی آرام وجود داشته باشد ، معنای واقعی آرامش همین است."



يكي بود ، يكي نبود . خدا بود و كسي نبود . توي اين شهر بزرگ ، خانه ي كوچك و قشنگي در گوشه ي شهر وجود داشت . در اين خانه روشنك و پدر و مادرش در كمال صلح و صفا زندگي مي كردند . آن ها خانواده اي فقير بودند و همه مردم آن ها را به خاطر فقيريشان مسخره مي كردند . در خانه ي آنها درخت گردوئي وجود داشت با آن كه پدرش زحمت فراواني براي آن كشيده بود ولي محصول خوبي به بار نمي آورد اما روشنك آن درخت را خيلي خيلي دوست داشت . او هر روز با درخت حرف مي زد و برايش داستان هاي زيبائي را كه از مادرش شنيده بود تعريف مي كرد . تا اين كه يك روز روشنك كوچولو متوجه شد كه درخت گردوي بي خاصيت يك درخت جادوئي است و مي تواند با او حرف بزند . اولش روشنك باور نمي كرد ولي وقتي كه درخت او را صدا كرد و راز خودش را به او گفت ديگر جائي براي شك كردن وجود نداشت . البته باورش خيلي سخت بود . درخت به روشنك گفت كه مي تواند به جاي ميوه گردو سكه ي طلا بدهد . روشنك با شادي به درخت گفت : « آيا واقعاً تو يك درخت جادوئي هستي و سكه ي طلا مي دهي ؟ » درخت كه ديده بود روشنك از تعجب دارد شاخ در مي آورد به او گفت : « آرام تر، نبايد اين راز را به غير از پدر و مادرت به كسي بگوئي چون فقط شما سه نفر با هم مي توانيد سكه ها را بچينيد . متوجه شدي ؟ » قبل از اينكه صحبتهاي درخت تمام شود روشنك راه افتاد و پيش پدر و مادرش رفت تا اين خبر خوش را به آن ها بدهد .

پدر و مادر روشنك حرفهاي او را باور نكردند و گفتند : « بچه خيالباف ، مگر چنين چيزي ممكن است !؟ » آنها حرف او را باور نكردند و حتي حاضر نشدند تا پيش درخت بروند و خودشان ببينند . روشنك كه از اين بابت خيلي ناراحت شده بود ، نزد درخت رفت و با گريه گفت : « پدر و مادرم حرف هاي مرا قبول نمي كنند و فكر مي كنند كه من خيالاتي شده ام . حالا به نظر تو من بايد چه كار كنم ؟ » درخت پير به فكر فرو رفت تا چاره اي پيدا كند .

حالا كه درخت در حال فكر كردن بود، روشنك كمي آرام تر شده بود و در روياهايش به روزي فكر مي كرد كه ثروتمندترين دختر دنيا شده و هر اسباب بازي كه دلش مي خواهد مي توانست داشته باشد . در همين موقع درخت به صدا در آمد و گفت : « بهتر است فرشته ي مهربان را صدا كنيم همان فرشته اي كه راستگوئي بچه ها را براي پدر و مادرها ثابت مي كند . تنها اوست كه مي تواند به ما كمك كند . » اين شد كه هر دوي آن ها فرشته ي مهربان را صدا كردند . هنوز چند باري بيشتر صدا نزده بودند كه فرشته مهربان ظاهر شد و پرسيد : « چه شده دوستان خوبم ؟ موضوع از چه قرار است ؟ اتفاقي افتاده كه مرا صدا كرديد ؟ » روشنك ماجرا را براي فرشته توضيح داد و فرشته هم قبول كرد كه پيش پدر و مادر او برود و با آن ها صحبت كند .

فرشته مدتي بود كه رفته بود با آن ها صحبت كند و روشنك و درخت بي صبرانه منتظر نتيجه كار فرشته بودند . مدتي ديگر هم گذشت تا سرانجام فرشته با پدر و مادر روشنك از خانه بيرون آمدند . پدر روشنك گفت : « روشنك جان من و مادرت از تو معذرت مي خواهيم كه حرف هاي تو را باور نكرديم . » مادر گفت : « آخر عزيزم به نظر ما چيز خيلي عجيب و غير ممكني بود . »

حالا وقت آن بود تا همه با هم سكه هاي طلا را از درخت بچينند . چه قدر هيجان انگيز ! روشنك به درخت چشمك زد و كيسه اي برداشت . ناگهان در جلوي چشمان همه سكه هاي طلا از شاخه هاي درخت فرو ريخت و روشنك كوچولو تند و تند آنها را جمع كرد و درون كيسه ريخت . فرشته مهربان كه ديد آن ها بسيار خوشحال هستند و مشكلشان حل شده ، با خيالي راحت از آن ها خداحافظي كرد و به آسمان ها رفت و روشنك ماند و پدر و مادرش و درخت جادوئي. آن ها تا آخر عمرشان با وجود درخت مهرباني كه در حياط خانه شان بود با خوبي و خوشي زندگي كردند و به همه ي آرزوهاي كوچك و بزرگشان رسيدند . پدر و مادر روشنك هم از همان موقع تصميم گرفتند كه به حرف هاي دخترشان بيشتر توجه كنند و او را جدي بگيرند چون گاهي اوقات بچه ها هم مي توانند با حرفهايشان راهنماي پدر و مادرشان باشند .

به اميد روزي كه همه ي خانواده ها در همه جاي دنيا با خوشي و سلامت زندگي كنند .


يكي بود ، يكي نبود . خدا بود و كسي نبود . توي اين شهر بزرگ ، خانه ي كوچك و قشنگي در گوشه ي شهر وجود داشت . در اين خانه روشنك و پدر و مادرش در كمال صلح و صفا زندگي مي كردند . آن ها خانواده اي فقير بودند و همه مردم آن ها را به خاطر فقيريشان مسخره مي كردند . در خانه ي آنها درخت گردوئي وجود داشت با آن كه پدرش زحمت فراواني براي آن كشيده بود ولي محصول خوبي به بار نمي آورد اما روشنك آن درخت را خيلي خيلي دوست داشت . او هر روز با درخت حرف مي زد و برايش داستان هاي زيبائي را كه از مادرش شنيده بود تعريف مي كرد . تا اين كه يك روز روشنك كوچولو متوجه شد كه درخت گردوي بي خاصيت يك درخت جادوئي است و مي تواند با او حرف بزند . اولش روشنك باور نمي كرد ولي وقتي كه درخت او را صدا كرد و راز خودش را به او گفت ديگر جائي براي شك كردن وجود نداشت . البته باورش خيلي سخت بود . درخت به روشنك گفت كه مي تواند به جاي ميوه گردو سكه ي طلا بدهد . روشنك با شادي به درخت گفت : « آيا واقعاً تو يك درخت جادوئي هستي و سكه ي طلا مي دهي ؟ » درخت كه ديده بود روشنك از تعجب دارد شاخ در مي آورد به او گفت : « آرام تر، نبايد اين راز را به غير از پدر و مادرت به كسي بگوئي چون فقط شما سه نفر با هم مي توانيد سكه ها را بچينيد . متوجه شدي ؟ » قبل از اينكه صحبتهاي درخت تمام شود روشنك راه افتاد و پيش پدر و مادرش رفت تا اين خبر خوش را به آن ها بدهد .

پدر و مادر روشنك حرفهاي او را باور نكردند و گفتند : « بچه خيالباف ، مگر چنين چيزي ممكن است !؟ » آنها حرف او را باور نكردند و حتي حاضر نشدند تا پيش درخت بروند و خودشان ببينند . روشنك كه از اين بابت خيلي ناراحت شده بود ، نزد درخت رفت و با گريه گفت : « پدر و مادرم حرف هاي مرا قبول نمي كنند و فكر مي كنند كه من خيالاتي شده ام . حالا به نظر تو من بايد چه كار كنم ؟ » درخت پير به فكر فرو رفت تا چاره اي پيدا كند .

حالا كه درخت در حال فكر كردن بود، روشنك كمي آرام تر شده بود و در روياهايش به روزي فكر مي كرد كه ثروتمندترين دختر دنيا شده و هر اسباب بازي كه دلش مي خواهد مي توانست داشته باشد . در همين موقع درخت به صدا در آمد و گفت : « بهتر است فرشته ي مهربان را صدا كنيم همان فرشته اي كه راستگوئي بچه ها را براي پدر و مادرها ثابت مي كند . تنها اوست كه مي تواند به ما كمك كند . » اين شد كه هر دوي آن ها فرشته ي مهربان را صدا كردند . هنوز چند باري بيشتر صدا نزده بودند كه فرشته مهربان ظاهر شد و پرسيد : « چه شده دوستان خوبم ؟ موضوع از چه قرار است ؟ اتفاقي افتاده كه مرا صدا كرديد ؟ » روشنك ماجرا را براي فرشته توضيح داد و فرشته هم قبول كرد كه پيش پدر و مادر او برود و با آن ها صحبت كند .

فرشته مدتي بود كه رفته بود با آن ها صحبت كند و روشنك و درخت بي صبرانه منتظر نتيجه كار فرشته بودند . مدتي ديگر هم گذشت تا سرانجام فرشته با پدر و مادر روشنك از خانه بيرون آمدند . پدر روشنك گفت : « روشنك جان من و مادرت از تو معذرت مي خواهيم كه حرف هاي تو را باور نكرديم . » مادر گفت : « آخر عزيزم به نظر ما چيز خيلي عجيب و غير ممكني بود . »

حالا وقت آن بود تا همه با هم سكه هاي طلا را از درخت بچينند . چه قدر هيجان انگيز ! روشنك به درخت چشمك زد و كيسه اي برداشت . ناگهان در جلوي چشمان همه سكه هاي طلا از شاخه هاي درخت فرو ريخت و روشنك كوچولو تند و تند آنها را جمع كرد و درون كيسه ريخت . فرشته مهربان كه ديد آن ها بسيار خوشحال هستند و مشكلشان حل شده ، با خيالي راحت از آن ها خداحافظي كرد و به آسمان ها رفت و روشنك ماند و پدر و مادرش و درخت جادوئي. آن ها تا آخر عمرشان با وجود درخت مهرباني كه در حياط خانه شان بود با خوبي و خوشي زندگي كردند و به همه ي آرزوهاي كوچك و بزرگشان رسيدند . پدر و مادر روشنك هم از همان موقع تصميم گرفتند كه به حرف هاي دخترشان بيشتر توجه كنند و او را جدي بگيرند چون گاهي اوقات بچه ها هم مي توانند با حرفهايشان راهنماي پدر و مادرشان باشند .

به اميد روزي كه همه ي خانواده ها در همه جاي دنيا با خوشي و سلامت زندگي كنند .

کوروش بزرگ جهان را خواهد گرفت.
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: hadi1987 , habib tousi , ye divone , فیروزه
ارسال پاسخ 


پیام های داخل این موضوع
سگ باهوش - کامیار کاظمی - 04-09-2011, 11:19 AM
داستان - mjdehghani - 05-17-2012, 10:05 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-17-2012, 10:21 PM
RE: داستان - صدفی - 05-17-2012, 10:52 PM
RE: داستان - Alireza_Kh - 05-17-2012, 11:21 PM
RE: داستان - صدفی - 05-18-2012, 01:08 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-19-2012, 09:55 AM
RE: داستان - صدفی - 05-19-2012, 03:22 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-20-2012, 01:11 PM
RE: داستان - صدفی - 05-20-2012, 04:19 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-21-2012, 06:35 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-22-2012, 09:58 PM
RE: داستان - صدفی - 05-26-2012, 08:57 AM
RE: داستان - mjdehghani - 05-26-2012, 09:45 AM
RE: داستان - صدفی - 05-27-2012, 12:56 AM
RE: داستان - صدفی - 06-12-2012, 01:30 AM
RE: داستان - مــجــیــנ - 08-06-2012, 08:16 AM
RE: داستان - ahmad rezaee - 08-08-2012, 10:06 PM
RE: داستان - مــجــیــנ - 09-15-2012, 09:05 AM
RE: داستان - jahanagahi - 09-15-2012, 09:20 PM
RE: داستان - صدفی - 10-16-2012, 09:36 PM
RE: داستان - jahanagahi - 10-22-2012, 10:28 PM
RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-22-2012, 11:04 PM
RE: داستان دوستی - Delta.H - 10-23-2012, 10:27 AM
RE: داستان - بهداد - 10-23-2012, 10:49 AM
RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-23-2012, 01:20 PM
RE: داستان - مــجــیــנ - 10-30-2012, 07:18 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 10-30-2012, 07:45 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-02-2012, 11:28 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-02-2012, 11:32 AM
RE: داستان - mteam - 11-04-2012, 11:03 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-04-2012, 11:46 AM
RE: داستان - سعید محمدی - 11-06-2012, 09:16 AM
RE: داستان - صدفی - 11-06-2012, 09:57 PM
RE: داستان - vahid61 - 11-07-2012, 07:46 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-07-2012, 11:40 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-09-2012, 11:10 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-09-2012, 04:36 PM
RE: همجور مطلب - jahanagahi - 11-13-2012, 05:31 PM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-13-2012, 05:40 PM
RE: همجور مطلب - yu3f - 11-14-2012, 06:16 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 11-15-2012, 10:10 AM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-16-2012, 01:35 AM
داستانک - فرهاد قربانی - 11-19-2012, 11:56 PM
داستان زندگی عقاب - dara - 11-20-2012, 05:15 PM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-24-2012, 11:47 AM
RE: داستان - کامیار کاظمی - 11-26-2012, 01:14 PM
RE: داستان - vahid61 - 11-27-2012, 01:28 PM
RE: داستان - کامیار کاظمی - 12-07-2012, 03:15 PM
RE: همجور مطلب - dara - 12-10-2012, 06:13 PM
RE: همجور مطلب - dara - 12-11-2012, 05:51 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 12-12-2012, 01:19 PM
RE: همجور مطلب - vahid61 - 12-13-2012, 01:02 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 12-26-2012, 09:26 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 12-27-2012, 12:38 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 01-02-2013, 12:33 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 01-04-2013, 03:47 PM
RE: داستان - بهداد - 01-11-2013, 10:23 AM
RE: داستان های موفقیت - کوروش بزرگ - 01-26-2013 12:05 AM
شیطان و فرعون - mrghafoory - 03-20-2013, 03:48 PM
تفاوت دو نگاه ..... - mallarme - 05-23-2013, 09:08 PM
داستانک - zoofanoon - 05-26-2013, 11:51 PM
داستان هیزم شکن - دهدار - 07-25-2013, 04:30 PM

موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی samiar afshari 0 768 03-27-2015 12:31 AM
آخرین ارسال: samiar afshari

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS