ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


داستانک، درس بگيريم
زمان کنونی: 05-09-2024, 06:37 AM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان
نویسنده: کامیار کاظمی
آخرین ارسال: مهدی 1
پاسخ: 221
بازدید: 27462

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 31 رأی - میانگین امیتازات : 3.29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک، درس بگيريم
05-05-2013, 10:18 PM
ارسال: #181
RE: داستانک، درس بگيريم
مرد نابینا

مردي نابينا زير درختي نشسته بود!
پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام كرد و گفت:قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟»
پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت:آقا، راهي كه به پايتخت مي رود كدام است؟‌
سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد:‌‌ ...،‌راهي كه به پايتخت مي رود كدامست؟
هنگامي كه همه آنها مرد نابينا را ترك كردند، او شروع به خنديدن كرد.
مرد ديگري كه كنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد:‌براي چه مي خندي؟
نابينا پاسخ داد:اولين مردي كه از من سووال كرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزير او بود و مرد سوم فقط يك نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابينا پرسيد:چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟
نابينا پاسخ داد: «‌رفتار آنها ... پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام كرد... ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي برد كه حتي مرا كتك زد. او بايد با سختي و مشكلات فراوان زندگي كرده باشد.»

من ازدرون تو حرف میزنم
اگربخواهی تابستان هم برف می آید
اگربخواهی دست دراز میکنی ابری در آسمان میگیری
اگربخواهی به درخت خشکیده ای خیره میشوی و انجیر بر شاخه اش میروید
اگرتو بخواهی غیرممکن ها ممکن میشود
پس بخواه


دوره توانگری و جذب
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: bi gham , مهدی گل محمدی , s_a , yu3f , یک همراه سبز , vahidz , venus2 , فیروزه , jahanagahi , دشتستانی 92
05-05-2013, 10:20 PM
ارسال: #182
RE: داستانک، درس بگيريم
مثل ِ قهوه

مادری سه قابلمه به یک اندازه را روی سه شعله‌ی یکسان قرار داد و در هر کدام به مقدار مساوی آب ریخت. در ظرف اول یک هویج، در ظرف دوم یک تخم‌مرغ و در ظرف سوم چند دانه قهوه ریخت و به مدت زمان یکسان محتوای آن سه ظرف را حرارت داد. بعد بچه‌های خود را صدا زد و گفت: از این آزمایش چه نتیجه‌ای می‌گیرید؟ بچه‌ها در مقابل سوال مادر جواب قانع‌کننده‌ و با معنایی نداشتند. مادر توضیح داد: در این عالم آدم‌ها در غبار زندگی، در جوش و خروش‌ها و چالش‌ها و سختی‌های زندگی یکسان نیستند.

برخی از آدم‌ها مثل هویج هستند تا درون یک مشکل قرار نگرفته‌اند سفت و محکم‌اند ولی به‌محض اینکه در جوش و خروش زندگی قرار می‌گیرند شل می‌شوند و خود را می‌بازند. فرزندان عزیزم لطفا در مسیر زندگی مثل هویج نباشید.

...

برخی از آدم‌ها در زندگی عادی و روتین زندگی شل هستند به‌محض آنکه با مشکل یا مشکلاتی برخورد می‌کنند سفت می‌شوند و حداقل خود را نگه می‌دارند (مثل تخم‌مرغ). بچه‌ها مثل تخم‌مرغ نباشید.

...

اما برخی آدم‌ها در بلاها و سختی‌ها نه‌تنها خود را نمی‌بازند، بلکه به محیط هم انرژی می‌دهند، آن‌ها از محیط اثر نمی‌گیرند بلکه محیط را عوض می‌کنند. آن‌ها مثل قهوه عمل می‌کنند.تمام محیط را تحت تاثیر خود قرار می‌دهند، تمام محیط را معطر می‌کنند. به زندگی آب و رنگ و طعم می‌دهند و این‌ها هستند که زنده می‌مانند و زندگی‌ساز هستند. فرزندانم لطفا مثل قهوه باشید

من ازدرون تو حرف میزنم
اگربخواهی تابستان هم برف می آید
اگربخواهی دست دراز میکنی ابری در آسمان میگیری
اگربخواهی به درخت خشکیده ای خیره میشوی و انجیر بر شاخه اش میروید
اگرتو بخواهی غیرممکن ها ممکن میشود
پس بخواه


دوره توانگری و جذب
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: mjdehghani , bi gham , کامیار کاظمی , bahador , مهدی گل محمدی , s_a , safire mehrabani , یک همراه سبز , vahidz , venus2 , فیروزه , jahanagahi , دشتستانی 92
05-05-2013, 11:16 PM
ارسال: #183
RE: داستانک، درس بگيريم
روزی مردی که تازه یه ماشین شیک خریده بود به همراه دخترکوچولوش داشتن ماشینو تمیزمیکردن .دخترکوچولو یه طرف ماشین داشت واسه خودش بازی میکرد .پدرش بعد یه ساعت تمیزکاری رسید جایی که دخترش ایستاده بود .یهو چشمش به دست دخترش افتاد که بایک میخ داره ماشینو خط خطی میکنه .پدرش ازشدت عصبانیت ضربه محکمی به سر دخترش زدکه بیهوش شد ومجبورشدببره بیمارستان وتحت عمل جراحی قراربگیره .پدر که از کارش شرمنده بود وناراحت به خونه اش برگشت .رفت سراغ ماشینش که به خط انداختن دخترش روی ماشین نگاه کنه .پدر همونجوری جلوی نوشته خشک شده بود وفریاد ندامت سرمیداد .دختر کوچولوش روی ماشین نوشته بود
********* بابا جونم دوستت دارم ******
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: MARYAR , کامیار کاظمی , bahador , مهدی گل محمدی , yu3f , یک همراه سبز , فرهاد قربانی , bitumen , ahmad rezaee , venus2 , فیروزه , jahanagahi , mortizmortiz , دشتستانی 92
05-06-2013, 02:22 AM (آخرین ویرایش در این ارسال: 05-06-2013 02:25 AM، توسط مهدی گل محمدی.)
ارسال: #184
RE: داستانک، درس بگيريم
چند وقت پیش خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم
که مامان صدا زد مهدی جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!
داشتم فکر می‌کردم برادرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد برادرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟

گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب اونشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که برادرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از برادرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم برادرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد: بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه …..
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر
و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره ….

آنچه ویرانمان میکند روزگار نیست حوصله های کوچک و آرزوهای بزرگ است!

مغز ما یک دینام هزار ولتی است که شوربختانه اکثر ما به اندازه یک چراغ موشی از آن استفاده نمی کنیم
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: safire mehrabani , کامیار کاظمی , yu3f , MARYAR , mjdehghani , avan , bi gham , یک همراه سبز , bitumen , ahmad rezaee , GreatNavid , مسعود کوچولو , venus2 , مــجــیــנ , فیروزه , mortizmortiz , jahanagahi , mohsenspring , مجتبی سلطانی , دشتستانی 92
05-06-2013, 05:49 PM
ارسال: #185
RE: داستانک، درس بگيريم
خیلی قشنگ بود مهدی
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: مهدی گل محمدی , mortizmortiz
05-08-2013, 11:31 PM
ارسال: #186
RE: داستانک، درس بگيريم
قدرت ذهنی

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."


ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.

من ازدرون تو حرف میزنم
اگربخواهی تابستان هم برف می آید
اگربخواهی دست دراز میکنی ابری در آسمان میگیری
اگربخواهی به درخت خشکیده ای خیره میشوی و انجیر بر شاخه اش میروید
اگرتو بخواهی غیرممکن ها ممکن میشود
پس بخواه


دوره توانگری و جذب
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: کامیار کاظمی , bitumen , ahmad rezaee , vahidz , mjdehghani , mohammadshamosi , venus2 , مــجــیــנ , فیروزه , یک همراه سبز , jahanagahi , s_a , mortizmortiz
05-09-2013, 11:58 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 05-09-2013 11:58 PM، توسط مهدی گل محمدی.)
ارسال: #187
ارزش واقعی انسان
علامه جعفری می‌گفتند:

عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع
مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟
معیار ارزش انسان‌ها چیست.
هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند.
بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است. اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست.
علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد».
وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند.
علامه در ادامه می‌گفتند: عشق حلال به این است که انسان (مثلاً) عاشق ۵۰ میلیون تومان پول باشد. حال اگر به انسان
بگویند: «آی، پنجاه‌میلیونی!» .
چه‌قدر بدش می‌آید؟ در واقع می‌فهمد که این حرف، توهین در حق اوست.
حالا که تکلیف عشق حلال، اما دنیوی، معلوم شد

ببینید اگر کسی عشق به گناه و معصیت داشته باشد، چه‌قدر پست و بی‌ارزش است.

آنچه ویرانمان میکند روزگار نیست حوصله های کوچک و آرزوهای بزرگ است!

مغز ما یک دینام هزار ولتی است که شوربختانه اکثر ما به اندازه یک چراغ موشی از آن استفاده نمی کنیم
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: mohammadshamosi , MARYAR , venus2 , مــجــیــנ , فیروزه , soltan_sal , jahanagahi , مجتبی سلطانی
05-13-2013, 01:09 PM
ارسال: #188
RE: داستانک، درس بگيريم
وابستگی و وارستگی

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت: من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شو.
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گدائیم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند؟

نتیجه اخلاقی: در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود؛ وارستگیست که خودنمایی می کند.

کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته)
گروه برتر،برتر از همه
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: MARYAR , goldmen , alireza091111 , فیروزه , mallarme , jahanagahi
05-20-2013, 09:40 PM
ارسال: #189
RE: داستانک، درس بگيريم
داستانک؛ متشكرم

همين چند روز پيش، "يوليا واسيلي اونا" پرستار بچه‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم.

به او گفتم: - بنشينيد يوليا.مي‌دانم كه دست و بالتان خالي است، اما رو در بايستي داريد و به زبان نمي‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي روبل به شما بدهم. اين طور نيست؟

- چهل روبل.

- نه من يادداشت كرده‌ام. من هميشه به پرستار بچه‌هايم سي روبل مي‌دهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد.

- دو ماه و پنج روز دقيقا.

- دو ماه. من يادداشت كرده‌ام، كه مي‌شود شصت روبل. البته بايد نه تا يكشنبه از آن كسر كرد.همان‌طور كه مي‌دانيد يكشنبه‌ها مواظب "كوليا" نبوده‌ايد و براي قدم زدن بيرون مي‌رفتيد. به اضافه سه روز تعطيلي...

"يوليا واسيلي اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌هاي لباسش‌ بازي مي‌كرد ولي صدايش در نمي‌آمد.

- سه تعطيلي. پس ما دوازده روبل را براي سه تعطيلي و نه يكشنبه مي‌‌گذاريم كنار... "كوليا" چهار روز مريض بود. آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب "وانيا" بوديد. فقط "وانيا" و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌ها باشيد. دوازده و هفت مي‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌ها، آهان شصت منهاي نوزده روبل مي‌ماند چهل و يك روبل. درسته؟

چشم چپ يوليا قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌اش مي‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌هاي عصبي. دماغش را بالا كشيد و چيزي نگفت.

-... و بعد، نزديك سال نو، شما يك فنجان و يك نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد. فنجان با ارزش‌تر از اينها بود. ارثيه بود. اما كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌ها رسيدگي كنيم و... اما موارد ديگر... به خاطر بي‌مبالاتي شما "كوليا" از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. ده تا كسر كنيد... همچنين بي‌توجهي شما باعث شد كلفت‌خانه با كفش‌هاي "وانيا" فرار كند. شما مي‌بايست چشم‌هايتان را خوب باز مي‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌گيريد. پس پنج تاي ديگر كم مي‌كنيم... دردهم ژانويه ده روبل از من گرفتيد...

يوليا نجوا كنان گفت:

- من نگرفتم.

- اما من يادداشت كرده‌ام... خيلي خوب. شما شايد... از چهل و يك روبل، بيست و هفت تا كه برداريم، چهارده تا باقي مي‌ماند.

چشم‌هايش پر از اشك شده بود و چهره‌عرق كرده‌اش رقت‌آور به نظر مي‌رسيد. در اين حال گفت:

- من فقط مقدار كمي گرفتم... سه روبل از همسرتان گرفتم نه بيشتر.

- ديدي چه طور شد؟ من اصلا آن سه روبل را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا كم مي‌كنيم. مي‌شود يازده تا... بفرمائيد، سه تا، سه تا، سه تا، يكي و يكي.

يازده روبل به او دادم. آنها را با انگشتان لرزان گرفت و توي جيبش ريخت و به آهستگي گفت:

- متشكرم.

جا خوردم. در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق و پرسيدم:

- چرا گفتي متشكرم؟

- به خاطر پول.

- يعني تو متوجه نشدي كه دارم سرت كلاه مي‌گذارم و دارم پولت را مي‌خورم!؟ تنها چيزي كه مي‌تواني بگويي همين است كه متشكرم؟!

- در جاهاي ديگر همين قدرهم ندادند.

- آنها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب. تعجب ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌زدم. يك حقه كثيف. حالا من به شما هشتاد روبل مي‌دهم. همه‌اش در اين پاكت مرتب چيده شده، بگيريد... اما ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟چرا صدايتان در نيامد؟ ممكن است كسي توي دنيا اينقدر ضعيف باشد؟

لبخند تلخي زد كه يعني "بله، ممكن است."

به خاطر بازي بي‌رحمانه‌اي كه با او كرده‌ بودم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غير منتظره بود به او پرداختم. باز هم چند مرتبه با ترس گفت:

- متشكرم. متشكرم.

بعد از اتاق بيرون رفت و من مات و مبهوت مانده بودم كه در چنين دنيايي چه راحت مي‌شود زورگو بود.

مات و مبهوت مانده بودم كه در چنين دنيايي چه راحت مي توان زورگو بود!

داستاني از آنتوان چخوف

...

تمام سپاسم از آن کسی است ...


که به من نیازی نداشت ...


اما فراموشم نکرد


...



[تصویر: e4651_734827_4182999215734.jpg]
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: mjdehghani , mortizmortiz , jahanagahi , P@RSA , s_a , فیروزه
05-23-2013, 09:08 PM
ارسال: #190
تفاوت دو نگاه .....
يكي از اساتيد دانشگاه خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:

"چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين

شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.

دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟

گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.

پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟

كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!

گفتم نميدونم كيو ميگي!

گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!

گفتم نميدونم منظورت كيه؟

گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!

بازم نفهميدم منظورش كي بود!

اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني

كه روي ويلچير ميشينه...

اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،

آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم

پوشي كنه...

چقدر خوبه مثبت ديدن...

يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو

ميشناختم، چي ميگفتم؟

حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!

وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم...

چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم

...

تمام سپاسم از آن کسی است ...


که به من نیازی نداشت ...


اما فراموشم نکرد


...



[تصویر: e4651_734827_4182999215734.jpg]
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: ahmad rezaee , alireza091111 , P@RSA , mohsenspring , zoofanoon , goldmen , venus2 , mir abbas , دهدار , karafarin , yu3f , 0625 , iranboy , 369369 , jahanagahi , Elixir
ارسال پاسخ 


موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی samiar afshari 0 766 03-27-2015 12:31 AM
آخرین ارسال: samiar afshari

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS