ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
داستانک، درس بگيريم زمان کنونی: 04-27-2024, 06:43 AM |
|||||||
|
داستانک، درس بگيريم
|
05-24-2013, 01:18 PM
ارسال: #191
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
دو دوست براي تفريح به ييلاق هاي خارج از شهر رفتند. در بين راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پيدا کردند و يکي از آن ها در اثر عصبانيت بر روي ديگري سيلي محکمي زد.
آن يکي که سيلي خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن که چيزي بگويد روي شن هاي کنار رودخانه نوشت: «امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.» سپس راه خود را ادامه دادند و به قسمت عميق رودخانه رسيدند. آن دوستي که سيلي خورده بود پايش لغزيد و نزديک بود با جريان آب به سمت پرتگاهي خطرناک برود که دوستش او را نجات داد. وقتي نفسش بالا آمد سنگ تيزي برداشت و به زحمت روي صخره اي نوشت: «امروز بهترين دوستم،جانم را نجات داد.» دوستش با تعجب پرسيد: «چرا آن دفعه روي شن ها نوشتي و اين بار روي صخره؟» ديگري لبخند زد و گفت: «وقتي بدي مي بينيم بايد روي شن ها بنويسيم تا به راحتي با جريان آب شسته شود و وقتي محبتي در حق ما مي شود بايد روي سنگ سختي حک کنيم تا براي هميشه بماند.» |
|||
|
05-24-2013, 05:41 PM
ارسال: #192
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می آورد روزی دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل دز جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد تصمیم گرفت از خانه بغلی تقاضای غذا کند.
با این حال وقتی دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است.برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سرکشیده و آهسته گفت:چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت:هیچ.مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم در از شما تشکر می کنم پسرک که هاروراد کلی نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی تر حس می کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان های نیکو کار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.پزشکان از درمان وی عاجز شدند.او به شهر بزرگتری انتقال یافت. دکتر هاروارد کلی در مورد مشاوره وضعیت این زن فزاخوانده شد.وقتی اون نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد.او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.روز ترخیص بیماری فرارسید.زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود.او اطمینان داشت باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند.نگاهی به صورت حساب انداخت.جمله ای به چشمش خورد: "همه ی مخارج بیمارستان قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است" امضا دکتر هاروارد کلی آنچه ویرانمان میکند روزگار نیست حوصله های کوچک و آرزوهای بزرگ است!
مغز ما یک دینام هزار ولتی است که شوربختانه اکثر ما به اندازه یک چراغ موشی از آن استفاده نمی کنیم
|
|||
|
05-25-2013, 02:37 PM
ارسال: #193
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
سلام
دوستان این تاپیک رو دیدم و عالی بود گفتم منم یک چیز خوبیرو بزارم شاید تاثیر تو زندگی ها داشت : مسلمن این موضوع انشاء برای هزارمین بار – اگر نه بیشتر – تکرار شده ، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم : ” می خواهید در آینده چه کاره بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید . انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزار ها بار تکرار شده اند ، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده – مهندس هوا و فضا – پدرم می گوید الان ام وی ام بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد – منظورش MBA است دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد و … . ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است ” می خواهم فاحشه بشوم ” شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده . — ” خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند … ( معلومه که نمی دانی ) ولی به نظرم شغل خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است . این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است. حتی مامان هم دیگر کار نمی کند . من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه معمولی است . مامان خانم همسایه را دوست ندارد . بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند !!! مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند . ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند . بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک . بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است . گفت می داند . آن روز من تصمیم گرفتم فاح شه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند . تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند . فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش ، این ور و آن ور می برند . من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم . امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند “ شاید این انشارو شما هم خونده باشید تا به حال اما گفتم شاید یادتون رفته باشه و یه یادآوری باشه ایران .... ممنون برای کشف اقیانوس های جدید باید جرات ترکِ ساحل را داشت ، این دنیا ، دنیای تغییر است نه تقدیر ... --------------- نیاز به 2 نفر برای کسب درآمد عالی و 100% تضمینی از اینترنت : forum.unc-co.ir/showthread.php?tid=8500 |
|||
|
05-26-2013, 11:21 PM
ارسال: #194
|
|||
|
|||
داستان الماس ها کجایند ...
داستانی عبرت آموز در مورد زندگی یک زارع پیر افریقایی وجود دارد که به موفقیت زیادی دست یافت، ولی یک روز از شنیدن داستان کسانی که به افریقا می روند به هیجان آمد. او مزرعه خود را می فروشد و تصمیم می گیرد به افریقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتی افسانه ای دست یابد . او قاره افریقا را در مدت 12 سال زیر پا می گذارد و عاقبت در نتیجه بی پولی ، تنهایی، خستگی و بیماری و ناامیدی ، خود را به درون اقیانوس پرت می کند و غرق می شود. از طرف دیگر ، زارع جدیدی که مزرعه او را خریده بود ، هنگامی که به قاطر خود ، در رودخانه ای که از وسط مزرعه اش می گذرد ، آب دهد ، تکه سنگی پیدا می کند که نور درخشانی از خود ساطع می کند. معلوم می شود آن سنگ الماسی است که قیمتی بر آن متصور نیست . کسی که الماس را شناخته است از زارع درخواست می کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلی که قاطرش را آب داده بود می برد . آنها در آنجا قطعه سنگ های بسیاری از همان نوع پیدا می کنند و بعداً متوجه می شوند که سرتا سر مزرعه پوشیده از فرسنگ ها معدن الماس است. زارع پیر پیشین بدون آنکه حتی زیر پای خود را نگاه کند برای کشف الماس به جای دیگری رفته بود . وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید .... ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت. کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته) گروه برتر،برتر از همه |
|||
|
05-26-2013, 11:45 PM
ارسال: #195
|
|||
|
|||
RE: داستان الماس ها کجایند ...
عالی عالی!
ارتباط با من |
|||
05-26-2013, 11:51 PM
ارسال: #196
|
|||
|
|||
داستانک
سالها پیش اینگونه نبود؛ خبرها دیر میرسید، دنیا پر از شایعه بود، دانش در انحصار عدهای اندک بود، معلمها رقیب نداشتند، ساعتها وقت میبرد که از اخبار گوشهای دیگر از جهان اطلاع پیدا کنید. سالها پیش، کسی آنلاین و آفلاین را نمیدانست و فاصله و مرز دانایی و نادانی یک کلیک نبود. دانش مدیریت نمیخواست، علوم اندک بودند و بعضیها میشدند علامه و از همه علوم سر درمیآوردند. در آن سالها کودکی به دنیا آمد که گمان نمیرفت دنیا به دست او دگرگون شود. کودکی که پدری سوریهای و مادری آمریکایی داشت و ناخواسته پای به هستی نهاد و برای پرورش او کسانی دیگر غیر از پدر و مادرش متعهد شدند او را به دانشگاه بفرستند.
او بزرگ شد، به دانشگاه رفت اما چون دانشگاه را بر وفق مراد خود ندانست، انصراف داد و در پارکینگ خانهشان شرکت «اپل» را بنا نهاد تا دنیا را دگرگون کند و با خانگی کردن کامپیوتر، مرز دانایی و نادانی را یک کلیک کند. «استیو جابز» که از هیچ دانشگاهی فارغالتحصیل نشده بود، متفاوتتر از هر دانشآموختهای میاندیشد. سخنرانی روز 12 ژوئن 2005 او که در دانشگاه «استنفورد» آمریکا انجام شده بود، به زبان فارسی برگردانده شده و در روزنامهها و مجلات مختلف چاپ گردیده است. من متنی را که در هفتهنامهی «امید جوان» چاپ شده بود چند بار با دقت خواندم و رازهای موفقیت او را مرور کردم و اکنون نکات کلیدی و مهم زندگی او را در بیست بند بازنویسی میکنم؛ شاید این یادداشت در تغییر نگرش من و تو مؤثر افتد: 1- پس از 6 ماه از آغاز کلاسهای درس در دانشگاه تحصیل را رها کردم؛ بعد از آن به مدت 18 ماه قبل از آنکه رسماً از تحصیل انصراف دهم، گهگاه به دانشگاه رفتوآمد داشتم. 2- حالا چرا دانشگاه را رها کردم؟ از روی سادگی دانشگاهی را انتخاب نموده بودم که تقریباً به گرانی دانشگاه استنفورد بود و تمامی پسانداز خانوادهام صرف هزینههای تحصیلی من میشد. 3- لحظهای که تحصیل را رها کردم، میتوانستم در کلاسهایی که به نظرم جالب بود شرکت کنم؛ البته این مسائل به هیچوجه راحت نبود، من خوابگاه نداشتم و کف اتاق دوستانم میخوابیدم. بطریهای نوشابه را جمعآوری میکردم و با فروششان 6 سنت دریافت و با آن غذا میخریدم... 4- پس از رها کردن دانشگاه در کلاسهای خوشنویسی شرکت کردم تا این هنر را یاد بگیرم. این هنر بسیار زیبا، اصیل و لطیف بود؛ به طوری که علم نمیتواند لطافت آن را توصیف کند و برای من این هنر بسیار جالب بود. 5- به هیچکدام از این کارها امید نداشتم که تأثیری در آینده من داشته باشند، اما ده سال بعد زمانی که در حال طراحی نخستین رایانه «مکینتاش» بودم تمام اینها به دردم خورد؛ این رایانه با زیباترین تایپوگرافی عرضه شد. 6- اگر از دانشگاه انصراف نمیدادم، نمیتوانستم در کلاس اختیاری خوشنویسی ثبتنام کنم و رایانههای تخصصی هم از این تایپوگرافی بینظیر که هماکنون از آن برخوردارند، بیبهره میماندند. البته زمانی که من در کالج بودم اتصال دادن این نقطهها به هم امکانپذیر نبود؛ اما 10 سال بعد که به گذشته نگاه میکردم، روند رویدادها کاملاً به نظرم منطقی بود. 7- ما هیچوقت نمیتوانیم با نگاه به آینده، نقطهها را به هم متصل کنیم. اما این امکان برای ما وجود دارد که نقطههای گذشته را به هم اتصال دهیم؛ بنابراین مطمئن باشید که نقطههای امروز شما در آینده به هم متصل خواهند شد. 8- بسیار خوششانس بودم که در زندگی آنچه را که دوست داشتم، خیلی زود پیدا کردم. من و «وز» زمانی که 20 ساله بودم، اپل را در گاراژ منزل والدینم بنیان نهادیم. 9- خیلی سخت کار کردم تا آنکه 10 سال بعد اپل از یک شرکت دو نفره به یک شرکت 2 میلیارد دلاری با بیش از 4 هزار کارمند مبدل شد، اما من اخراج شدم. 10- با گذشت زمان متوجه شدم که اخراج از اپل، بهترین اتفاقی بود که میتوانست در آن دوره برای من رخ دهد؛ سنگینی موفق بودن جای خود را به سبکی دوباره آغازگر بودن داد؛ جایی که انسان دیگر به هیچ چیز اطمینان ندارد. 11- باید بفهمید چه چیزی دوست دارید. کار شما بخش عمدهای از زندگیتان را به خود اختصاص خواهد داد؛ بنابراین تنها زمانی میتوانید راضی و خوشنود باشید که ایمان داشته باشید کاری که انجام میدهید کار بزرگی است. 12- تنها راه برای آنکه بدانید کارتان بزرگ است آن است که به آن عشق بورزید. اگر هنوز این کار را پیدا نکردهاید، دنبالش بگردید. 13- وقتی که 17 ساله بودم جملهای خواندم بدین مضمون «اگر هر روز را به گونهای زندگی کنید که انگار آخرین روز عمرتان است، یک روز میفهمید که حقیقتاً حق با شما بوده است»؛ این جمله روی من تأثیر زیادی گذاشت. 14- از آن به بعد برای 33 سال گذشته، هر روز صبح در آینه نگاه کردهام و از خودم پرسیدهام «اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد، همین کاری را میکردم که قرار است امروز انجام دهم؟» 15- به یاد آوردن اینکه بهزودی خواهم مُرد، مهمترین ابزاری بوده که به من جرأت داده تصمیمهای بزرگی بگیرم؛ چرا که تقریباً همه چیز توقعات ظاهری، غرور، ترس از خجالتزده شدن یا ترس از شکست خوردن همگی موضوعاتی هستند که در برابر مرگ، پوچ و بیهوده میشوند و تنها چیزهایی میمانند که واقعاً مهم هستند. 16- شاید مرگ بهترین ابتکار زندگی باشد؛ یک عامل تغییر دهنده زندگی است. 17- زمان شما محدود است، بنابراین وقت خودتان را با تقلید از زندگی دیگران نگیرید. خود را در دام عقاید تعصبآمیز نیندازید که مجبور شوید با نتیجه تفکرات دیگران زندگی کنید. 18- نگذارید وز وز عقاید دیگران، صدای درون شما را محو و نابود کند. 19- از همه مهمتر آنکه جرأت پیدا کنید که به دنبال خواسته و شهود قلبیتان بروید. 20- گاهی زندگی با آجر بر سرت میکوبد اما ایمانت را از دست نده. برنده هیچوقت تسلیم نمی شود و تسلیم شونده هم هیچوقت برنده نمی شود. ((راهکار) پل ارتباطی بین صندوقهای استانی |
|||
06-07-2013, 09:11 PM
ارسال: #197
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
قدر نعمت
يكى در پيش بزرگى از فقر خود شكايت میكرد و سخت میناليد. گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه. دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمی كنم.گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه میکنى؟ گفت: نه. گفت: گوش ودست و پاى خود را چطور؟ گفت: هرگز. بزرگ گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است، باز شكايت دارى و گله می کنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوشتر و خوشبختتر از بسيارى از انسانهاى اطراف خود میبینى. پس آنچه تو را داده اند، بسیار بیشتر از آن است كه ديگران را داده اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيشترى هستى؟!!! کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته) گروه برتر،برتر از همه |
|||
06-07-2013, 11:24 PM
ارسال: #198
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
از داستانک های جناب فرهاد جان قربانی:
وقتی هدفی را برای خود تعیین می کنید فکر نکنید برای عملی ساختن آن باید سراسر کشور را زیر پا بگذارید ، شغل خود را عوض کنید .... ببینید دقیقاً کجا هستید و از همان جا کار خود را آغاز کنید . در بیشتر موارد میدان های الماس خود را در همان جا خواهید یافت. خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری اینستاگرام من : hoshangghorbanian |
|||
06-10-2013, 09:13 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-10-2013 09:15 PM، توسط فرهاد قربانی.)
ارسال: #199
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:… ۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت. ۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد. در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته) گروه برتر،برتر از همه |
|||
|
06-11-2013, 09:21 AM
ارسال: #200
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
داستان آن دختر مراكشي دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخریسی روزگار را میگذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آبهای مدیترانه برد. مرد میخواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایستهای برایش باشد. کشتی در نزدیکیهای مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانوادهای رسید که حرفهشان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچهبافی یاد دادند. تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خيلی هم شاکر بود. اما این عاقبت بخیری چندان نپایيد، چند سال بعد دختر در ساحل توسط بردهدزدی ربوده شد که کشتیاش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار بردهفروشیاش برد. مردی که سازندهی دَكَل کشتی بود به این بازار رفت تا بردهای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد. اما دزدان دریایی محمولهی این مرد را دزدیدند، و برای خريد بردههای دیگر دستش خالی ماند. مرد و همسرش و دختر به ناچار از اول تا آخر دَكَل سازی را خود به عهده گرفتند. دختر سخت و هشیار کار میکرد. دکلساز که دختر را لایق دید آزادياش را به او بخشيد و شریک کارش کرد، که سبب شعف خاطر دختر شد. روزی مرد دكلساز از دختر خواست با یک محموله بار دكل به جاده برود. اما نرسيده به سواحل چین کشتی با طوفانی شديد روبهرو شد. یک بار دیگر آب دختر را به ساحلی بیگانه برد، و يك بار دیگر دخترک به شِکوه از تقدیر به زاری افتاد. پرسيد: �#1670;را، چرا باید تمام اتفاقات بد برای من بیفتد؟�هیچ پاسخی نشنید. از روی ماسهها بلند شد و رو به شهر گرفت. افسانهای در چین حکایت میکرد که روزی یک زن خارجی پيدا خواهد شد که خیمهای برای امپراتور خواهد ساخت. چون هیچکس در چین صنعت چادرسازی را نمیدانست، تمام مردم چین، که شامل نسل بعد از نسل امپراتوران هم میشد، چشم به راه وقوع این افسانه بودند. سالی یک بار امپراتور فرستادههایش را روانهی شهرها میکرد تا هر جا که چشمشان به يك زن خارجی بیفتد، او را به دربار ببرند. در تاریخ یاد شده زن کشتی شکسته به حضور امپراتور رسيد. امپراتور توسط مترجم از او پرسید آیا میتواند چادر بسازد. زن گفت: �#8207;فکر میکنم بتوانم.�زن طناب خواست، اما چینیها طناب نداشتند، پس زن با به یاد آوردن دوران بچگی و بزرگ شدن زیردست پدر ريسنده، ابریشم خواست و آن را ريسيد و طناب را بافت. بعد تقاضای پارچه کرد، اما چینیها پارچه نداشتند، پس زندگی خود با نساجها را به یاد آورد و پارچهی مناسب چادر را بافت. بعد تقاضای دیرک چادر کرد، اما چینیها دیرک نداشتند، پس زندگی خود با دكلساز را به یاد آورد و دیرک چادر را ساخت. وقتی تمام اين لوازم آماده شد، کوشید تمام چادرهایی را که در زندگیاش دیده بود به یاد آورد. سرانجام خیمهای ساخت. امپراتور از ساخت خیمه و به تحقق رسیدن پیشگویی افسانه مبهوت شد، به دختر گفت هر آرزویی دارد بگوید تا او برآورده سازد. دختر با شاهزادهای زیبا ازدواج کرد و با فرزندانش در چین ماندگار شد و سالیان سال خوش و خوشبخت زندگی کرد. متوجه شد که گرچه ماجراهای زندگیاش به هنگام وقوع ترسناک به نظر میرسیدند، اما در نهایت برای خوشبختیاش ضروری بودند. کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته) گروه برتر،برتر از همه |
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی | samiar afshari | 0 | 758 |
03-27-2015 12:31 AM آخرین ارسال: samiar afshari |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: