ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


داستانک، درس بگيريم
زمان کنونی: 05-05-2024, 01:47 AM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
نویسنده: کامیار کاظمی
آخرین ارسال: مهدی 1
پاسخ: 221
بازدید: 27380

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 31 رأی - میانگین امیتازات : 3.29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک، درس بگيريم
12-18-2012, 12:28 AM
ارسال: #141
داستان جالب نامه” شگفت انگیز”
داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند! این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …

جولیای عزیزم سلام …

بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم. همانطور که پیش بینی
می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها
می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو
را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی
حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان
خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها
که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند
محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که
قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند
نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم
“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته
و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند
تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات
مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه
مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را
از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه ... ( فرد نادرست ) فرصت طلب دیگری جعبه را
خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت
پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز‍
موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.
آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش
مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.

نامه را خواندید؟

اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :

پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود

که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را بخواند. ! “یک خط در میان”

حالا شما هم برگردید و دوباره نامه را یک خط در میان بخوانید

تا به اصل ماجرا پی ببرید!

کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته)
گروه برتر،برتر از همه
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: maxsoulfly , بيلا بالا , مهدی گل محمدی , soltan_sal , jahanagahi , مسعود کوچولو , Alireza_Kh , Mind , venus2 , dara , vahid61 , seraj , مهدی 1 , avan , صدفی
12-26-2012, 09:26 AM
ارسال: #142
RE: داستان
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبیدو داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن...اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: m_grate29 , کامیار کاظمی , goldmen , فرهاد قربانی , mjdehghani , maxsoulfly , mir abbas , habib tousi
12-27-2012, 12:38 AM
ارسال: #143
RE: داستان
استان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا



هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد



به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.



ولى باز هم عده اى او را از این كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را كیفر نماید.



زلیخا گفت : یوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كریم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر یك بلندى نشست .



هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت كثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین كه احساس كرد یوسف نزدیك او رسید گفت :


سبحان من جعل الملوك عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوكا بطاعتهم ، پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید



یوسف علیه السلام پرسید: تو كیستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كیفر اعمال بد خود به این روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدایى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینك ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهكاران .



یوسف گریه كرد و بعد پرسید:


آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یك نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.



یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى كه از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى .



یوسف علیه السلام پرسید تو كه او را ندیده اى ، از كجا تصدیق مى كنى ؟ گفت همین كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى كرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج كن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت .



روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد كه آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نماید، آن وقت كه جوان و زیبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پیرو بینوا و كور شده ام مرا مى گیرد؟!



حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ایستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،


چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بكر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت .



هنگامى كه یوسف علیه السلام مالك خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این كه خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم.

کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته)
گروه برتر،برتر از همه
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: jahanagahi , mjdehghani , mir abbas , maxsoulfly , habib tousi
01-02-2013, 12:33 AM
ارسال: #144
RE: داستان
اینم نتیجه اعتماد نکردن خانوما به همسراشون!!!!

زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و یکسر به اتاق خواب سر زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جایی که میخوردند آن دو را با چوب گلف زد و خونین و مالی کرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد
با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون خسته بودند بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند

راستی بهشون سلام کردی؟؟؟؟؟؟

کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته)
گروه برتر،برتر از همه
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: maxsoulfly , M3HDI , مهدی گل محمدی , مهدی 1 , mjdehghani , habib tousi
01-04-2013, 03:47 PM
ارسال: #145
RE: داستان

داستان فرصت های زندگی
در روم باستان عده ای غیبگو با عنوان سیبیل ها جمع شدند و آینده امپراتوری روم را در نه کتاب نوشتند ، سپس کتابها را به تیبریوس عرضه کردند ؛ امپراطور رومی پرسید : بهایشان چقدر است ؟ سیبیل ها گفتند : یکصد سکه طلا !
تیبریوس آنها را با خشم از خود راند ؛ سیبیل ها سه جلد از کتابها را سوزاندند و بازگشتند و گفتند : قیمت همان صد سکه است ! تیبریوس خندید و گفت : چرا باید برای چیزی که شش تا و نه تایش یک قیمت دارد بهایی بپردازم ؟
سیبیل ها سه جلد دیگر را نیز سوزاندند و با سه کتاب باقی مانده برگشتند و گفتند : قیمت هنوز همان صد سکه است ! تیبریوس با کنجکاوی تسلیم شد و تصمیم گرفت که صد سکه را بپردازد اما اکنون او می توانست فقط قسمتی از آینده امپراطوریش را بخواند …
نتیجه : قسمت مهمی از درس زندگی این است که با موقعیت ها چانه نزنیم !

کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته)
گروه برتر،برتر از همه
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: M3HDI , maxsoulfly , habib tousi
01-11-2013, 10:23 AM
ارسال: #146
RE: داستان
عشق جوان به دختر پادشاه



جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسيدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.
جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مكان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست
که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاري کند . جوان فرصتي برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسايل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟

جوان گفت: اگر آن بندگي دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: فرهاد قربانی , maxsoulfly , habib tousi
01-25-2013, 11:59 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 01-26-2013 12:03 AM، توسط کوروش بزرگ.)
ارسال: #147
Information داستان های موفقیت
بخوانید و موفق شوید.
خانمي ۳ پير مرد جلوي درب خانه اش ديد.
- شما را نمي شناسم ولي اگر گرسنه هستيد بفرماييد داخل.
- اگر همسرتان خانه نيستند، مي ايستيم تا ايشان بيايند.
همسرش بعد از شنيدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت يکي از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمي شويم.
خانم پرسيد چرا؟
يکي از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن يکي موفقيت و ديگري عشق است. حال با همسرتان تصميم بگيريد کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنيدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شايد خانمان کمي بارونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقيت نه؟
عروسشان که به صحبت اين دو گوش مي داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بيايد. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
۲ نفر ديگر نيز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را دعوت کردم!
يکي از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و يا موفقيت را دعوت مي کرديد، ۲ نفر ديگرمان اينجا مي ماند. ولي هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال مي کنيم.
هر جا عشق باشد
موفقيت و ثروت هم هست!


روزي روزگاري در جزيره اي دور افتاده، تمام احساسها كنار هم به خوبي و خوشي زندگي مي كردند. خوشبختي، پولداري، عشق، دانايي، صبر، غم، ترس، و ... هر كدام به روش خود مي زيستند تا اينكه يه روز دانايي به همه گفت:

هرچه زودتر اين جزيره را ترك كنين، زيرا به زودي آب اين جزيره را خواهد گرفت و اگر بمانيد غرق مي شويد تمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را از انبار خونه شون بيرون آوردند و تعميرش كردند و پس از عايق كاري و اصلاح پاروها، آنها را به آب انداختند و منتظر روز حادثه شدند.

روز حادثه كه رسيد همه چيز از يك طوفان بزرگ شروع شد و هوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايقها شدند و پارو زنان جزيره رو ترك كردند. در اين ميان، ”عشق“ هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره، متوجه حيوانات جزيره شد كه همگي به كنار ساحل آمده بودند و ”وحشت“ را نگه داشته بودند و نمي گذاشتند كه او سوار بر قايقش شود.عشق سريعا برگشت و قايقش را به همه ي حيوانها و ”وحشتِ“ زنداني شده توسط آنها سپرد.

آنها همگي سوار شدند و ديگر جايي براي ”عشق“ نماند. قايق رفت و ”عشق“ تنها در جزيره ماند جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مي رفت و ”عشق“ تا زير گردن در آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا ”ترس“ جزيره را ترك كرده بود. اما نياز به كمك داشت. فرياد زد و از همه ي احساسها كمك خواست. اول كسي جوابش را نداد. در همان نزديكيها، قايق دوستش”پولداري“ را ديد و گفت: ”پولداري“ عزيز، به من كمك كن؟ “پولداري“ گفت: متاسفم، قايق من پر از پول و شمش و طلاست و جاي خالي ندارد.

“ عشق“ رو به سوي قايق ”غرور“ كرد و گفت: مرا نجات ميدهي؟ “ غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خيسي و مرا خيس مي كني“ . عشق“ رو به سوي ”غم“ كرد و گفت: اي ”غم“ عزيز، مرا نجات بده“ اما ”غم“ گفت: متاسفم ”عشق“ عزيز، من اونقدر غمگينم كه يكي بايد بياد و خودمو نجات بده. در اين بين ”خوشگذراني“ و ”بيكاري“ از كنار عشق گذشتند، ولي عشق هرگز از آنها كمك نخواست. از دور ”شهوت“ را ديد و به او گفت: شهوت عزيز، من را نجات ميدي؟ شهوت پاسخ داد: هرگز .... برو به درك ..... سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري! ... حالا بيام نجاتت بدم؟

عشق كه نمي تونست ”نااميد“ باشه، رو به سوي خدا كرد و گفت: خدايا... منو نجات بده!

ناگهان صدايي از دور به گوشش رسيد كه فرياد مي زد: نگران نباش من دارم به كمكت مي آيم عشق آنقدر آب خورده بود كه ديگه نمي توانست روي آب خودش را نگه دارد و بيهوش شد پس از به هوش آمدن، با تعجب خودش را در قايق ”دانايي“ يافت. آفتاب در حال طلوع مجدد بود و دريا آرامتر از هميشه. جزيره آرام آرام داشت از زير هجوم آب بيرون مي آمد، زيرا امتحان نيت قلبي احساسها ديگه به پايان رسيده بود عشق برخاست. به ”دانايي“ سلام كرد و از او تشكر نمود دانايي پاسخ سلامش را داد و گفت: من ”شجاعت“ نداشتم كه به سمت تو بيايم. شجاعت هم كه قايقش دور از من بود، نمي توانست براي نجات تو راهي پيدا كند. پس مي بيني كه هيچكدام از ما تو را نجات نداديم! يعني اتحاد لازم را بدون تو نداشتيم. تو حكم فرمانده بقيه ي احساسها را داري عشق با تعجب گفت: پس اون صدا كي بود كه بمن گفت براي نجات من مي آد؟"

دانايي گفت: او زمان بود عشق با تعجب گفت: زمان؟ دانايي لبخندي زد و پاسخ داد: بله، ”زمان“....

چون اين فقط ”زمان“ است كه لياقتش را دارد تا بفهمد كه ............ ”عشق“ چقدر بزرگ است !!!!!!

کوروش بزرگ جهان را خواهد گرفت.
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: فیروزه
01-26-2013, 12:05 AM (آخرین ویرایش در این ارسال: 01-26-2013 12:08 AM، توسط کوروش بزرگ.)
ارسال: #148
RE: داستان های موفقیت
از مدير موفقي پرسيدند:

"راز موفقيت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است.

- آن چيست؟

«تصميم‌هاي درست»



- و شما چگونه تصميم هاي درست گرفتيد؟

- پاسخ «يك كلمه» است!

- آن چيست؟

«تجربه»



- و شما چگونه تجربه اندوزي كرديد؟

- پاسخ «دو كلمه» است!

- آن چيست؟

«تصميم هاي اشتباه»»


از مدير موفقي پرسيدند:

"راز موفقيت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است.

- آن چيست؟

«تصميم‌هاي درست»



- و شما چگونه تصميم هاي درست گرفتيد؟

- پاسخ «يك كلمه» است!

- آن چيست؟

«تجربه»



- و شما چگونه تجربه اندوزي كرديد؟

- پاسخ «دو كلمه» است!

- آن چيست؟

«تصميم هاي اشتباه»»


روزی روزگاری یک حاکم اعلام کرد به هنرمندی که بتواند آرامش را به صورت نقاشی در یک تابلو در آورد ، جایزه ای نفیس خواهد داد. بسیاری از هنر مندان سعی خود را کردند و حاکم همه ی تابلو های نقاشی را نگاه کرد و از میان آنها فقط دو تا از تابلو ها را پسندید و تصمیم گرفت یکی از آنها را انتخاب کند ،
اولی نقاشی یک دریا چه ی آرام بود؛ دریاچه مانند آینه ای تصویر کوههای اطرافش را نمایان می ساخت ، بالای دریاچه آسمانی آبی با ابرهای زیبا و سفید قرار داشت . هر کس این نقاشی را میدید حتما آرامش را در آن می یافت.
دومی نیز کوههایی در آن داشت ، کوهها ناهموار و پر صخره بودند؛ آسمان پر از ابر های تیره بود ، باران میبارید و رعد و برق میزد ، از کنار کوه آبشاری به پایین میریخت ، در این نقاشی اصلا آرامش دیده نمی شد .
اما حاکم با دقت نگاه کرد و در همان نقاشی پشت آبشار بوته ای کوچک دید که در شکاف سنگی روییده بود . در آن بوته پرنده ای لانه کرده بود و در کنار آن آبشار خروشان و عصبانی ،پرنده ای در لانه ای با آرامش نشسته بود .
حاکم نقاشی دوم را انتخاب کرد و گفت:"آرامش به معنای آن نیست که صدایی نباشد ، مشکلی وجود نداشته باشد و یا کار سختی پیش رو نباشد ، آرامش یعنی در میان صدا ، مشکل و کار سخت ، دلی آرام وجود داشته باشد ، معنای واقعی آرامش همین است."



يكي بود ، يكي نبود . خدا بود و كسي نبود . توي اين شهر بزرگ ، خانه ي كوچك و قشنگي در گوشه ي شهر وجود داشت . در اين خانه روشنك و پدر و مادرش در كمال صلح و صفا زندگي مي كردند . آن ها خانواده اي فقير بودند و همه مردم آن ها را به خاطر فقيريشان مسخره مي كردند . در خانه ي آنها درخت گردوئي وجود داشت با آن كه پدرش زحمت فراواني براي آن كشيده بود ولي محصول خوبي به بار نمي آورد اما روشنك آن درخت را خيلي خيلي دوست داشت . او هر روز با درخت حرف مي زد و برايش داستان هاي زيبائي را كه از مادرش شنيده بود تعريف مي كرد . تا اين كه يك روز روشنك كوچولو متوجه شد كه درخت گردوي بي خاصيت يك درخت جادوئي است و مي تواند با او حرف بزند . اولش روشنك باور نمي كرد ولي وقتي كه درخت او را صدا كرد و راز خودش را به او گفت ديگر جائي براي شك كردن وجود نداشت . البته باورش خيلي سخت بود . درخت به روشنك گفت كه مي تواند به جاي ميوه گردو سكه ي طلا بدهد . روشنك با شادي به درخت گفت : « آيا واقعاً تو يك درخت جادوئي هستي و سكه ي طلا مي دهي ؟ » درخت كه ديده بود روشنك از تعجب دارد شاخ در مي آورد به او گفت : « آرام تر، نبايد اين راز را به غير از پدر و مادرت به كسي بگوئي چون فقط شما سه نفر با هم مي توانيد سكه ها را بچينيد . متوجه شدي ؟ » قبل از اينكه صحبتهاي درخت تمام شود روشنك راه افتاد و پيش پدر و مادرش رفت تا اين خبر خوش را به آن ها بدهد .

پدر و مادر روشنك حرفهاي او را باور نكردند و گفتند : « بچه خيالباف ، مگر چنين چيزي ممكن است !؟ » آنها حرف او را باور نكردند و حتي حاضر نشدند تا پيش درخت بروند و خودشان ببينند . روشنك كه از اين بابت خيلي ناراحت شده بود ، نزد درخت رفت و با گريه گفت : « پدر و مادرم حرف هاي مرا قبول نمي كنند و فكر مي كنند كه من خيالاتي شده ام . حالا به نظر تو من بايد چه كار كنم ؟ » درخت پير به فكر فرو رفت تا چاره اي پيدا كند .

حالا كه درخت در حال فكر كردن بود، روشنك كمي آرام تر شده بود و در روياهايش به روزي فكر مي كرد كه ثروتمندترين دختر دنيا شده و هر اسباب بازي كه دلش مي خواهد مي توانست داشته باشد . در همين موقع درخت به صدا در آمد و گفت : « بهتر است فرشته ي مهربان را صدا كنيم همان فرشته اي كه راستگوئي بچه ها را براي پدر و مادرها ثابت مي كند . تنها اوست كه مي تواند به ما كمك كند . » اين شد كه هر دوي آن ها فرشته ي مهربان را صدا كردند . هنوز چند باري بيشتر صدا نزده بودند كه فرشته مهربان ظاهر شد و پرسيد : « چه شده دوستان خوبم ؟ موضوع از چه قرار است ؟ اتفاقي افتاده كه مرا صدا كرديد ؟ » روشنك ماجرا را براي فرشته توضيح داد و فرشته هم قبول كرد كه پيش پدر و مادر او برود و با آن ها صحبت كند .

فرشته مدتي بود كه رفته بود با آن ها صحبت كند و روشنك و درخت بي صبرانه منتظر نتيجه كار فرشته بودند . مدتي ديگر هم گذشت تا سرانجام فرشته با پدر و مادر روشنك از خانه بيرون آمدند . پدر روشنك گفت : « روشنك جان من و مادرت از تو معذرت مي خواهيم كه حرف هاي تو را باور نكرديم . » مادر گفت : « آخر عزيزم به نظر ما چيز خيلي عجيب و غير ممكني بود . »

حالا وقت آن بود تا همه با هم سكه هاي طلا را از درخت بچينند . چه قدر هيجان انگيز ! روشنك به درخت چشمك زد و كيسه اي برداشت . ناگهان در جلوي چشمان همه سكه هاي طلا از شاخه هاي درخت فرو ريخت و روشنك كوچولو تند و تند آنها را جمع كرد و درون كيسه ريخت . فرشته مهربان كه ديد آن ها بسيار خوشحال هستند و مشكلشان حل شده ، با خيالي راحت از آن ها خداحافظي كرد و به آسمان ها رفت و روشنك ماند و پدر و مادرش و درخت جادوئي. آن ها تا آخر عمرشان با وجود درخت مهرباني كه در حياط خانه شان بود با خوبي و خوشي زندگي كردند و به همه ي آرزوهاي كوچك و بزرگشان رسيدند . پدر و مادر روشنك هم از همان موقع تصميم گرفتند كه به حرف هاي دخترشان بيشتر توجه كنند و او را جدي بگيرند چون گاهي اوقات بچه ها هم مي توانند با حرفهايشان راهنماي پدر و مادرشان باشند .

به اميد روزي كه همه ي خانواده ها در همه جاي دنيا با خوشي و سلامت زندگي كنند .


يكي بود ، يكي نبود . خدا بود و كسي نبود . توي اين شهر بزرگ ، خانه ي كوچك و قشنگي در گوشه ي شهر وجود داشت . در اين خانه روشنك و پدر و مادرش در كمال صلح و صفا زندگي مي كردند . آن ها خانواده اي فقير بودند و همه مردم آن ها را به خاطر فقيريشان مسخره مي كردند . در خانه ي آنها درخت گردوئي وجود داشت با آن كه پدرش زحمت فراواني براي آن كشيده بود ولي محصول خوبي به بار نمي آورد اما روشنك آن درخت را خيلي خيلي دوست داشت . او هر روز با درخت حرف مي زد و برايش داستان هاي زيبائي را كه از مادرش شنيده بود تعريف مي كرد . تا اين كه يك روز روشنك كوچولو متوجه شد كه درخت گردوي بي خاصيت يك درخت جادوئي است و مي تواند با او حرف بزند . اولش روشنك باور نمي كرد ولي وقتي كه درخت او را صدا كرد و راز خودش را به او گفت ديگر جائي براي شك كردن وجود نداشت . البته باورش خيلي سخت بود . درخت به روشنك گفت كه مي تواند به جاي ميوه گردو سكه ي طلا بدهد . روشنك با شادي به درخت گفت : « آيا واقعاً تو يك درخت جادوئي هستي و سكه ي طلا مي دهي ؟ » درخت كه ديده بود روشنك از تعجب دارد شاخ در مي آورد به او گفت : « آرام تر، نبايد اين راز را به غير از پدر و مادرت به كسي بگوئي چون فقط شما سه نفر با هم مي توانيد سكه ها را بچينيد . متوجه شدي ؟ » قبل از اينكه صحبتهاي درخت تمام شود روشنك راه افتاد و پيش پدر و مادرش رفت تا اين خبر خوش را به آن ها بدهد .

پدر و مادر روشنك حرفهاي او را باور نكردند و گفتند : « بچه خيالباف ، مگر چنين چيزي ممكن است !؟ » آنها حرف او را باور نكردند و حتي حاضر نشدند تا پيش درخت بروند و خودشان ببينند . روشنك كه از اين بابت خيلي ناراحت شده بود ، نزد درخت رفت و با گريه گفت : « پدر و مادرم حرف هاي مرا قبول نمي كنند و فكر مي كنند كه من خيالاتي شده ام . حالا به نظر تو من بايد چه كار كنم ؟ » درخت پير به فكر فرو رفت تا چاره اي پيدا كند .

حالا كه درخت در حال فكر كردن بود، روشنك كمي آرام تر شده بود و در روياهايش به روزي فكر مي كرد كه ثروتمندترين دختر دنيا شده و هر اسباب بازي كه دلش مي خواهد مي توانست داشته باشد . در همين موقع درخت به صدا در آمد و گفت : « بهتر است فرشته ي مهربان را صدا كنيم همان فرشته اي كه راستگوئي بچه ها را براي پدر و مادرها ثابت مي كند . تنها اوست كه مي تواند به ما كمك كند . » اين شد كه هر دوي آن ها فرشته ي مهربان را صدا كردند . هنوز چند باري بيشتر صدا نزده بودند كه فرشته مهربان ظاهر شد و پرسيد : « چه شده دوستان خوبم ؟ موضوع از چه قرار است ؟ اتفاقي افتاده كه مرا صدا كرديد ؟ » روشنك ماجرا را براي فرشته توضيح داد و فرشته هم قبول كرد كه پيش پدر و مادر او برود و با آن ها صحبت كند .

فرشته مدتي بود كه رفته بود با آن ها صحبت كند و روشنك و درخت بي صبرانه منتظر نتيجه كار فرشته بودند . مدتي ديگر هم گذشت تا سرانجام فرشته با پدر و مادر روشنك از خانه بيرون آمدند . پدر روشنك گفت : « روشنك جان من و مادرت از تو معذرت مي خواهيم كه حرف هاي تو را باور نكرديم . » مادر گفت : « آخر عزيزم به نظر ما چيز خيلي عجيب و غير ممكني بود . »

حالا وقت آن بود تا همه با هم سكه هاي طلا را از درخت بچينند . چه قدر هيجان انگيز ! روشنك به درخت چشمك زد و كيسه اي برداشت . ناگهان در جلوي چشمان همه سكه هاي طلا از شاخه هاي درخت فرو ريخت و روشنك كوچولو تند و تند آنها را جمع كرد و درون كيسه ريخت . فرشته مهربان كه ديد آن ها بسيار خوشحال هستند و مشكلشان حل شده ، با خيالي راحت از آن ها خداحافظي كرد و به آسمان ها رفت و روشنك ماند و پدر و مادرش و درخت جادوئي. آن ها تا آخر عمرشان با وجود درخت مهرباني كه در حياط خانه شان بود با خوبي و خوشي زندگي كردند و به همه ي آرزوهاي كوچك و بزرگشان رسيدند . پدر و مادر روشنك هم از همان موقع تصميم گرفتند كه به حرف هاي دخترشان بيشتر توجه كنند و او را جدي بگيرند چون گاهي اوقات بچه ها هم مي توانند با حرفهايشان راهنماي پدر و مادرشان باشند .

به اميد روزي كه همه ي خانواده ها در همه جاي دنيا با خوشي و سلامت زندگي كنند .

کوروش بزرگ جهان را خواهد گرفت.
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: hadi1987 , habib tousi , ye divone , فیروزه
02-22-2013, 11:01 PM
ارسال: #149
RE: داستانک های موفقیت و شکست
تو زندگی فقط همین یک جمله هدایتگر ما باشه کافیه

انسان همیشه در زندگی یا پیروز می شه یا جیزی یاد می گیره . ( چیزی به اسم شکست وجود خارجی ندارد )
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: سیدمهدی هاشمی , کامیار کاظمی , بيلا بالا , mir abbas , zoofanoon , rahgozar
02-25-2013, 11:00 PM
ارسال: #150
RE: داستانک های موفقیت و شکست
امروز كه از خواب بيدار شدم
از خودم پرسيدم: زندگي چه مي گويد؟
جواب را در اتاقم پيدا كردم

سقف گفت: اهداف بلند داشته باش!
... ... ...پنجره گفت: دنيا را بنگر!
ساعت گفت: هر ثانيه باارزش است!
آيينه گفت: قبل از هر كاري، به بازتاب آن بينديش!
تقويم گفت: به روز باش!
در گفت: در راه هدف هايت، سختي ها را هُل بده و كنار بزن!
زمين گفت: با فروتني نيايش كن

[تصویر: 15Entertaining-bedroom-apartment.jpg]
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: tondar12 , mir abbas , zoofanoon , rahgozar
ارسال پاسخ 


موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی samiar afshari 0 761 03-27-2015 12:31 AM
آخرین ارسال: samiar afshari

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS