ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


داستانک، درس بگيريم
زمان کنونی: 05-08-2024, 07:12 AM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان
نویسنده: کامیار کاظمی
آخرین ارسال: مهدی 1
پاسخ: 221
بازدید: 27419

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 31 رأی - میانگین امیتازات : 3.29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک، درس بگيريم
11-15-2012, 09:14 PM
ارسال: #121
RE: درخت افکار منفی(یک داستان ویک نتیجه مهم)
سلام دوستان گرامی
ترجمه کتاب را از کجا می شود گیر آورد آیاکسی در ایران آن را ترجمه کرده است
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
11-16-2012, 01:35 AM
ارسال: #122
RE: همجور مطلب
روزی روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زم
ین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت ! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1) دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2) هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3) یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟! و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

نکته ها:

1) همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2) این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3) هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد
.

همیشه قدرت را در حرف زدن راه رفتن و نگاهتان داشته باشید.
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: jahanagahi , MohamadMJ , Delta.H , GreatNavid , yu3f , dara , mir abbas , f.jafarankorjan , m.1805 , nami , ahmad rezaee , Alireza_Kh , ناصر صادقی , توانا
11-19-2012, 11:56 PM
ارسال: #123
داستانک
"زاغکی قالب پنیری دید"
از همان پاستوریزه های سفید!
پس به دندان گرفت و پر وا کرد
روی شاخ چنار مأوا کرد
اتفاقا ازان محل روباه
می گذشت و شد از پنیر آگاه
گفت :اینجا شده فشن تی وی!
چه ویوئی !چه پرسپکتیوی!
محشری در تناسب اندام
کشتهء تیپ توست خاص و عوام!
دارم ام پی تریّ ِ آوازت
شاهکار شبیه اعجازت
ولی اینها کفاف ما ندهد
لطف اجرای زنده را ندهد
ای به آواز شهره در دنیا
یک دهن میهمان بکن ما را!
زاغ ،بی وقفه قورت داد پنیر!
آن همه حیله کرد بی تاثیر
گفت کوتاه کن سخن لطفن!
پاس کردم کلاس دوم من!

مردی مقابل گل فروشی ايستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!

مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.

شکسپير می گويد: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همين امروز به من هديه کن!


پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت :
"خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ "
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .
پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.
رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.
سپس نشست و منتظر ماند.
چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .
پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .
پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد
پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .
پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .
این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .
پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .
پیرزن با ناراحتی گفت:
"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟"
خدا جواب داد :
" بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی "


همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن
همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن
زمدینه تا به کعبه سر وپا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن
شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن
به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن
طلب گشایش کار ز کارساز کردن
پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن
گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن
به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن
ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن
به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد
که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن
به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد
که به روی نااميدي در بسته باز کردن
"شیخ بهایی


مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و
فریاد می کنی؟
مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم.
خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود .
مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "

"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "

"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"

سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "

همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "

مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد . "

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید

کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته)
گروه برتر،برتر از همه
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: mallarme , yu3f , مــجــیــנ , مهدی گل محمدی , jahanagahi , maxsoulfly , mir abbas , habib tousi
11-20-2012, 05:15 PM
ارسال: #124
داستان زندگی عقاب
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود دراز تر است عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند .
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد .
زمانی که عقاب به سن 40 سالگی می رسد :
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند ،
نوک بلند و تیزش خمیده و کند می شود .
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد .
در این هنگام ، عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد .
یا باید بمیرد و یا آنکه فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد .
برای گذرانیدن این فرایند ، عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند . در آنجا نوکش را آنقدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود . پس از کنده شدن نوکش ، عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ، سپس باید چنگال هایش را از جای برکند . زمانی که به جای چنگال های کنده شده ، چنگال های تازه ای درآیند ، آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند . سرانجام پس از 5 ماه عقاب پروازی را که "تولد دوباره" نام دارد آغاز کرده ... و 30 سال دیگر زندگی می کند .
چرا این دگرگونی ضروری است ؟
بیشتر وقت ها برای بقا ، ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم . گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ، عادت های کهنه و سنت ها ی گذشته رها شویم .
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته رها شویم می توانیم از فرصت های زمان حال بهره مند گردیم .

عده ای آرزو دارند که ثروتمند شوند تا ببخشند
و نمی دانند که باید ببخشند تا ثروتمند شوند
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: yu3f , jahanagahi , vahid61 , nami , حامد , safari-cht
11-21-2012, 10:58 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 11-21-2012 11:00 PM، توسط jahanagahi.)
ارسال: #125
داستانی از هنری فورد رئیس شرکت فورد موتور
زمانی از او خواسته شد تا درآزمونی با حظور گروهی از محققان و استادان دانشگاه شرکت کند.نیت آنها این بود که ثابت کنند،وی فردی بی سواد است.آزمون با سوال یکی از محققان آغاز شدقدرت کششی ورقه های فولادی که شما استفاده می کنید ، چقدر است؟) فورد پاسخ سوال را نمی دانست ، با خونسردی یکی از تلفن های پیش رویش را برداشت،زنگ زد.معاون وارد شد و بخوبی از عهده پاسخ بر آمد.فرد دیگری سوال دوم را پرسید و فورد مجددا جواب را نمی دانست و این بار به یکی دیگر از کارمندانش که در این خصوص اطلاعات لازم را داشت، زنگ زد.این اتفاق چندین بار تکرار شد تا جایی که یکی از استادان حاضر در جلسه فریاد زد " می بینی! همین کارا نشون میدن که تو واقعا بی سوادی.تو جواب هیچ کدوم از سوالاتی رو که ما پرسیدیم، نمی دونستی"
پاسخ هنری فورد بسیار آموزنده بود: (من پاسخ سوالات رو نمیدونستم برای اینکه نیازی نمی دیدم که فکر خودم رو با این چیزا مشغول کنم. من آدمای نخبه رو از دانشگاههای شما استخدام کرده ام تا دقیقا همین کارا رو برای من بکنن.کار من از بر کردن این اعداد و ارقام نیست.دونستن اینها هم،هیچ ربطی به هوش نداره!من برای این،ذهنم رو با این چرت و پرت ها پر نمیکنم که بتونم خوب فکر کنم)بعد، هم از این آدمهای به اصطلاح دانشمند دانشگاه دیده، خواست که زحمت را کم کنند!
رابرت کیوساکی می گوید سالهاست که جمله ای از هنری فورد ملکه ذهن من است.این جمله از مهمترین جملات هنری فورد است.

منبع

خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری
اینستاگرام من :
hoshangghorbanian
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: mallarme , amiryazdani138 , فرهاد قربانی , M3HDI , مهدی گل محمدی , کامیار کاظمی , hamed.yegane , nami , goldmen , tondar12 , حامد
11-24-2012, 11:47 AM
ارسال: #126
RE: همجور مطلب
تغيير چشم‌انداز براي رسيدن به اهداف

مي‌گويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي‌كرد كه از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرص‌ها و آمپول‌ها را به خود تزريق كرده بود، اما نتيجة چنداني نگرفته بود.
وي پس از مشاورة فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد، خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي‌بيند.
وي به راهب مراجعه مي‌كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند. وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور مي‌دهد با خريد بشكه‌هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ‌آميزي كنند. همين‌طور تمام اسباب و اثاثية خانه را با همين رنگ عوض مي‌كند.
پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي‌آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير مي‌دهد و البته چشم دردش هم تسكين مي‌يابد.
بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي‌نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد مي‌شود متوجه مي‌شود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه‌اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش مي‌رسد از او مي‌پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و مي‌گويد: "بله. اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."
مرد راهب با تعجب به بيمارش مي‌گويد بالعكس اين ارزانترين نسخه‌اي بوده كه تاكنون تجويز كرده‌ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشة سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
براي اين كار نمي‌تواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلكه با تغيير چشم‌اندازت مي‌تواني دنيا را به كام خود درآوري.
تغيير دنيا كار ...انه‌اي است، اما تغيير چشم‌اندازمان ارزان‌ترين و مؤثرترين روش مي‌باشد.

همیشه قدرت را در حرف زدن راه رفتن و نگاهتان داشته باشید.
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: nami , jahanagahi , ahmad rezaee , mir abbas , m_grate29 , MohamadMJ , توانا
11-26-2012, 01:14 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 11-26-2012 01:14 PM، توسط کامیار کاظمی.)
ارسال: #127
RE: داستان
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که،

"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

[تصویر: Mrkamiar2.gif]


مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: بيلا بالا , goldmen , فرهاد قربانی , M3HDI , mohammadshamosi , مهدی گل محمدی , jahanagahi , yu3f , سعید محمدی , مهدی 1 , mjdehghani , maxsoulfly , mir abbas , habib tousi
11-27-2012, 01:28 PM
ارسال: #128
RE: داستان
ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم، سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم.

لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.

قدر دان موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.

برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم. سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم.

گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم...


منبع: کتاب زندگی کن

همیشه آنچیزی اتفاق می افتد که منتظرش هستید……
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: yu3f , کامیار کاظمی , mohammadshamosi , مهدی گل محمدی , jahanagahi , مهدی 1 , maxsoulfly , mir abbas , habib tousi
11-29-2012, 09:35 PM
ارسال: #129
RE: داستان کسب درآمد برادران گلدشتین
تو این ماجرا اهمیت تبلیغات و بازاریابی درک میشه حتی گداها هم بازاریابی می کنند.
کاش این برادران گدا مغز اقتصادشون رو در راه موفقیت به کار گیرند.
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: کامیار کاظمی , m_grate29 , Haavin
12-01-2012, 03:55 PM
ارسال: #130
RE: داستان موفقیت و شکست کسب و کارها
داستان موفقيت مردي كه روزهاي سختي را تجربه كرده است

لطف خدا و همكاری همسرم ، باعث موفقیتم شد

دانیال ـ م وقتی به زندان افتاد 36 ساله بود و متاهل. او تا قبل از آن به عنوان مردی محترم و كارمندی سختكوش شناخته می شد اما نتوانست در برابر فشارهای زندگی طاقت بیاورد و مشكلات مانند سیلی او را از مسیر اصلی اش خارج كرد. دانیال كه حالا 47 ساله است می گوید: من در حسابداری یك شركت بزرگ كار می كردم و عاشق زندگی ام بودم.

در زندگی هیچ وقت خطایی انجام نداده بودم تا این كه گرفتار یك كلاهبردار شدم و تمام پس اندازم را به او داده بودم تا ماهانه به من سود بدهد. دو سه ماه اول به وعده اش عمل كرد اما بعد از آن فراری شد و هنوز هم دستگیر نشده است. من برای این كه به او پول بدهم خانه ای را كه با زحمت خریده و بابتش بدهی داشتم فروخته بودم. بعد از آن اتفاق همسرم سكته كرد و سخت بیمار شد، هزینه درمان او روی دوشم سنگینی می كرد و درآمدم آنقدر نبود كه هم كرایه خانه و خرج روزمره زندگی را بدهم، هم به پسرم رسیدگی كنم و هم برای درمان زنم به مشكل برنخورم. كم كم به فكر اختلاس افتادم و این كار را انجام دادم. 3 ماه از حساب های شركت با سندسازی پول برداشتم تا این كه ماه چهارم دستم رو شد و به زندان افتادم.

بعد از آن همسر دانیال تصمیم گرفت از شوهرش طلاق بگیرد. زندانی سابق توضیح می دهد: همه از من رو برگردانده بودند، پدرم، همسرم و تمام دوستان صمیمی ام. از زندان به هر كسی تلفن می زدم جوابم را نمی داد.

دانیال در طول 4 سالی كه در حبس بود سعی كرد رابطه اش را با همسرش بازسازی كند. او چند بار به دادگاه خانواده فراخوانده شد و هر دفعه با طلاق مخالفت كرد. دانیال می گوید:در همان رفت و آمدها به دادگاه خانواده بود كه توانستم همسرم را قانع كنم من خلافكار حرفه ای نیستم و به خاطر حفظ زندگی ام دست به آن كار زدم.

پس از آن همسر دانیال منتظر آزادی شوهرش ماند. مرد میانسال ادامه می دهد:بیرون كه آمدم پسرم برای خودش مردی شده بود. او اوایل از من فاصله می گرفت اما توانستم رابطه ام را با وی بازسازی كنم. مشكل اصلی من بیكاری ام بود .هیچ شركت و اداره ای مرا نمی پذیرفت طبیعی هم بود.

3 ماه از آزادی دانیال گذشته بود كه او تصمیم گرفت خودش برای خودش كارآفرینی كند: فلافل فروشی. برای من كه هیچ سرمایه ای نداشتم این بهترین راه چاره بود. به چند ساندویچی فلافل آماده می فروختم بعد كارم به جایی رسید كه سفارش سالاد، بندری، كتلت، كوكو و خوردنی هایی مثل آن را هم گرفتم. همسرم در تمام این مدت كمكم می كرد. من به غیر از حسابداری فقط آشپزی بلد بودم و همیشه من در خانه غذا می پختم، از همین هنرم برای كسب درآمد استفاده كردم و موفق شدم.

دانیال خیلی زود كارش را توسعه داد. او با چند شركت و مدرسه غیرانتفاعی صحبت كرد و برای دانش آموزان و كارمندان ناهار تهیه می كرد. او می گوید: درآمدم خوب شده بود آنقدر كه از پس كرایه خانه برمی آمدم و مشكل دیگری هم نداشتم البته این را هم بگویم كه بیماری همسرم بهبود یافته بود و دیگر به آن داروهای گران قیمت نیازی نداشت

.مرد میانسال بعد از مدتی به این فكر افتاد كه به صورت رسمی كترینگ تاسیس كند. همسر او كارهای اخذ جواز را انجام داد و زن و شوهر در زیرزمینی كه اجاره كرده بودند دست به كار شدند. دانیال می گوید: برای اجاره آن زیرزمین خانه مان را پس دادیم و مدتی در منزل مادر من و پدر همسرم ماندیم اما وقتی كارها سامان گرفت توانستیم بار دیگر برای خودمان خانه ای اجاره كنیم.

دانیال در این 7 سال كارش را توسعه داده و مغازه ای را برای خودش خریده و این روزها هم حسابی سرش شلوغ است. او می گوید: این پیشرفت را به خاطر لطف خدا، همكاری همسرم و پشتكار خودم می دانم.


منبع : jamejamonline.ir

مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 تشکر شده توسط: مهدی گل محمدی , vahid61 , maxsoulfly , goldmen , بيلا بالا , احمد فردی , elham_7018
ارسال پاسخ 


موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی samiar afshari 0 765 03-27-2015 12:31 AM
آخرین ارسال: samiar afshari

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS