ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
خاطرات زمان کنونی: 09-26-2025, 12:18 AM |
|||||||
|
خاطرات
|
09-20-2012, 12:56 AM
ارسال: #31
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
محمد جان واقعا لذت بردم. خواهش میکنم در زمینه داستان نویسی کار کن.ایمان دارم موفقتر خواهی شد.
خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری اینستاگرام من : hoshangghorbanian |
|||
09-20-2012, 04:17 PM
ارسال: #32
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
شلام محمدجان اينجا اشل جنشه ناخالشي نداره
![]() آسانسور
|
|||
09-20-2012, 06:34 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 09-20-2012 06:35 PM، توسط M3HDI.)
ارسال: #33
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
سلام آقا محمد
داداش بی زحمت یکی از اون دو مجهولی ها تعریف کن ![]() مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو http://s4.picofile.com/file/7806722254/emza01.png |
|||
09-20-2012, 07:25 PM
ارسال: #34
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
داداش ما محمد جان را معتاد به انجمن کردیم .یک وقت فکر بد نکنید.
![]() خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری اینستاگرام من : hoshangghorbanian |
|||
09-22-2012, 01:09 PM
ارسال: #35
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
به این میگن شانس؟!
با عصبانیت داد میکشید: یالا ! همه لخت شید و دستتان رو بکشید جلو! نه! نگران نباشید منظور سر گروهبان لخت کامل نبود اون میخواست که ما لباسهای نیم تنه بالا رو کامل در بیاریم که ما هم امرش رو اطاعت کردیم.وبه نظم تو صف ایستادیم. من نفر سوم صف بودم. سرگروهبان روبروی نفر اول ایستاد. یک مرتبه صدای اوخ بلند شد. صدای اوخ مربوط به سرباز اول بود که ساق پاش مورد اصابت نوک پوتین سرگروهبان قرار گرفته بود. سر گروهبان به ارشد گروه گفت: برای این مردک 48 ساعت اضافه خدمت یادداشت کن بعد رو به همون سرباز کرد و گفت آخه مردک این ناخن هست که تو داری؟! مگه ناخنگیر قحطیه یا میخوای مثل دخترا ناخنت رو بلند بذاری؟ سر گروهبلان به سراغ نفر دوم رفت و این بار گفت تو هم که دست کمی از نفر اول نداری.اما چون بلندی ناخنت کمتره فقط 24 ساعت اضافه خدمت میخوری! سر گروهبان به سراغ من امد. حتما شما نگران اضافه خدمت من هستید. اما نه خوشبختانه من شب قبل حمام بودم و ناخنم رو کوتاه کردم. لذا با غرور مقابل سر گروهبان ایستادم و دستانم رو همانطور کشیده نگهداشته بودم. سر گروهبان وقتی به من رسید با لبخندی که تمام دندونهای کرم خوردش معلوم بشه رو به بقیه سربازها کردو گفت : آفرین محمد... این بچه اونقدر تمیزه وبا نظمه که باید برای بقیه شما الگوبشه! به خاطر همین محمد شموسی 24 ساعت مرخصی ساعتی تشویق میشه!!! 24 ساعت مرخصی فرصت خوبی بود تا با یکی از دخترهای هم دانشکده ای که منهم مدتی عاشقش بودم قرار ملاقات بذارم و . . . از خوشحالی تو پوستم نمیگنجیدم. بالاخره موفق شدم تا با اون برای روز جمعه صبح در پارک اصلی شهر قرار بگذارم صبح پنجشنبه یعنی یک روز قبل از قرارمون در مراسم صبحگاهی جناب سرهنگ برای ما سخنرانی داشت. اون با توجه به موقعیت خاص منطقه اعلام کرد که از امروز تمامی مرخصی ها تا اطلاع ثانوی قطع میشه!!! با شنیدن اینجمله رنگ از روم پرید اینم از شانس ( بوق ) من بود .تا پایان سخنرانی جناب سرهنگ تحمل کردم. وقتی از گروهان پرسید کسی سئوال نداره دل به دریا زدم و دستم رو بالا بردم و با صدای لرزان پرسیدم : ببخشیدقربان! مرخصی های تشویقی هم لغو میشه؟ جناب سرهنگ با صدایی رسا و پر ابهت گفت: نه پسرم! سربازی که تشویق شده به پاس خدماتش ! هر موقع که دوست داشت میتونه از تشویقیش استفاده کنه.ببینم پسرم تو برای چه کاری تشویق شدی؟ منکه از شادی سرشار از غرور اشک در چشمانم حلقه زده بود سینه ام رو جلو دادم و با افتخار گفتم قربان ! اینجانب محمد شموسی به علت کوتاه کردن ناخن هایم هفته گذشته توسط سر گروهبان 24 ساعت تشویق شدم ![]() یک مرتبه صدای اوخ بلند شد. این صدای اوخ مربوط به من بود که به خاطر اصابت نوک پوتین جناب سرهنگ به ساق پام بی اختیار از دهنم خارج شده بود! در حالیکه چشمم سیاهی میرفت شنیدم که سرهنگ میگفت: مرتیکه من رو دست انداخته حالا که اینطور شد براش یک هفته اضافه خدمت بزنید ضمن اینکه پنجشنبه وجمعه هم نگهبانی بده . . . نتیجه اخلاقی (1): به این میگن شانس ناخنی ! نتیجه اخلاقی (2): ناخن خود رو کی گفته کوتاه کنید؟ ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
09-24-2012, 12:48 AM
ارسال: #36
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
![]() ![]() آنقدر زمین خورده ام که بدانم برای برخواستن نه دستی از برون که همتی از درون لازم است. من به اعجاز درونم اعتقادی راسخ دارم. http://koohidar.blogfa.com |
|||
10-06-2012, 09:34 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-06-2012 09:41 AM، توسط mohammadshamosi.)
ارسال: #37
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
. . . .ژانت. . . . . اون که مرد نبود تا به خاطر ترس ..... بخواد بهونه بیاره. چون زن بود فقط کافی بود یک "اشهد"بگه و کار تموم بشه. فقط باید قبول میکرد .برای اسمش هم فکر کرده بودم ژانت رو میکردیم ژاله! دیگه خسته شده بودم چون هر روز غروب به محض تاریک شدن هوا خودم رو به کنار پنجره میرسوندم اول تکیه میدادم به دیوار به قاعده 13 تا 20 سانت پرده رو میزدم کنار و از همون درز نگاهش میکردم.موهاش تا کمرش بود و اون شالی که به جای روسری میگذاشت فقط یک پنجم موهاش رو میپوشوند. و اون با روپوشش که همیشه دکمه هاش باز بود به مردم آمپول میزد! . همانطور که گفتم اسمش ژانت بود و در درمانگاه روبرو دفتر ما تو بخش تزریقات کار میکرد.و تنها دیدار یکطرفه من اون موقعی بود که یواشکی از پشت پنجره دیدمیزدمش. مدتها بود که میخواستم به خواستگاریش برم اما اون چون ارمنی بود محال بود که ننه سنتی من قبول کنه. بالاخره بعد از کلی چونه زدن مادرم حاضر شد که به شرط مسلمون شدن ژانت به خواستگاریش بیاد البته اون یک شرط دیگه هم داشت و اون این بود که هیچ وقت تو خونه اونها چیزی نخوره و از طرف دیگه تو ظرف خونمون بهشون غذا نده ! و.... بالاخره دل رو به دریا زدم رفتم دکتر و خواهش کردم برام یک آمپولی بنویسه که از عقب تزریق بشه. این بهترین فرصت بود چون تو اون وضعیت که چشم به چشم نبودیم میتونستم باهاش سر صحبت رو باز کنم و حرف دلم رو بهش بزنم! ![]() سرنگ و آمپول تو دستهام میلرزید.نمیدونم ترس از سوزن بود یا دلهره از شنیدن کلمه (نه!) قبض تزریقات هم به دستم اضافه شده بود. قبل از من یک پیرزن آمپول زده بود اون شاد وشنگول بیرون امد این نشون میداد ژانت من چقدر لطیفه! رفتم داخل. آمپول رو بهش دادم.اون فقط لبخند میزد.( به خاطر اینکه دفعات قبل جاذبه جنسی ام رو به رخ خیلیها کشیده بودم و تعدادی از دوستان اعتقاد داشتن که این کار خیلی تکراری شده این بار طبق قولی که به اونها داده بودم جاذبه جنسی ام رو به رخش نکشوندم!!!) قدرت نگاه کردن تو چشماش رو نداشتم.پشتم رو بهش کردم و همینطور که میخواستم محل آمپول زدن رو رو کنم دل دل میکردم که چطور سر صحبت رو باز کنم که یک مرتبه صدای نخراشیده مردونه ای گفت : (داداش زود باش شلوارت رو بکش پایین) جا خوردم سریع دو دستی چسبیدم به شلوارم و برگشتم.اما غیر از من و ژانت کسی تو اتاق نبود.شاید ترس و خجالت باعث این توهم شده بود. دوباره پشتم رو بهش کردم و تو بهت این صدا بودم و مجدادا مشغول شل کردن بند شلوار بودم که دوباره همون صدا امد که (زود باش داداش چقدر معطل میکنی) با خودم گفتم نکنه بازم برنامه بی مزه دوربین مخفیه !!! آخه غیر از من و ژانت کسی تو اتاق نبود. همینطور هاج و واج گیج میخوردم که باز هم همون صدا تکرار کرد (اگه تصمیمت رو نگرفتی برو تا نفر بعد بیاد) این بار زود برگشتم و در کمال تعجب صاحب صدا رو دیدم چون صاحب اون صدای نخراشیده کسی نبود غیر از خود ژانت !!! دیگه دیر شده بود پشتم رو بهش کردم و اون هم با دستهای زمختش بعد از زدن الکل سوزن رو فرو کرد. طوری که هنوز هم دردش رو حس میکنم!! بعدها بچه های محل کارم گفتن که تا چند وقت پیش اسمش البرت بوده و با کت وشلوار میامده درمانگاه اما نمیدونن که چطور شده که بعد از یک مدت با مانتو روسری میره درمانگاه حالا کسی نمیدونه که البرت همانطور که اسم ولباسش رو عوض کرده جنسیتش هم عوض کرده یا نه!!! حالا جای شکرش باقیه که صداش هنوز مردونه مونده بود و گرنه .....!!!! نتیجه اخلاقی1:هیچ وقت به ظاهر مردم اعتماد نکنید!!! نتیجه اخلاقی2:صبح رو با خنده شروع کنید! ![]() ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
10-14-2012, 01:21 AM
ارسال: #38
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
انتقام من از لیلا و پدرش
یا لبش رو گاز میگرفت یا دندونهاش رو به هم میسابید.یا سیاهی چشماش محو میشد یا چشمهاش رو به هم فشار میداد. صداهای عجیب غریب از خودش در میاورد. آهان ببخشید بی مقدمه شروع کردم .اونقدر التماسم میکرد که حواس برام نگذاشت که اولش بگم این موضوع ساعت 10 شب اتفاق افتاد. اونهم توی یک کوچه خلوت و من میخواستم اون رو دقیقا به جایی ببرم که از قبل نقشه اش رو کشیده بودم. اونهم درست در خونه لیلا بود که بابای نامردش حتی حاضر نشده بود من به خواستگاری دخترش برم. گلاب به روتون دستشویی امان پرویز رو بریده بود ![]() اشک شادی تو چشم پرویز حلقه زده بود همانطور که من رو بوس میکرد با سرعت به سمت خونه لیلا دوید. در دلم داشتم به انتقام تندی!!! که از بابای لیلا گرفته بودم میخندیدم که یک مرتبه صدای داد وفریادی رو شنیدم.برگشتم صدا صدای بابای لیلا بود که از خونه بیرون امده بود و وقتی با کار پرویز رو به رو شده بود شروع به گلاویز شدن کرده بود. پرویز بیچاره هم هی زیر مشت ولگد معذرت خواهی میکرد و میگفت نمیدونسته که توی این خونه کسی زندگی میکنه. منکه اوضاع رو خراب دیدم جلو رفتم و مثل از همه جا بی خبرها شروع به جدا کردن طرفین کردم و داشتم کم کم موضوع رو ماستمالی میکردم. بابای لیلا آروم شده بود.منهم به خاطر اینکه موضوع زودتر فیصله پیدا کنه و زودتر در بریم کیف و پول و موبایلو عینک پرویز رو که وسط کوچه افتاده بود جمع میکردم که دیدم دوباره صدای داد وبیداد میاد قاسم آقا کاسب محل که سر وصدا رو شنیده بود جلو امده بود و وقتی موضوع رو شنیده بود به بهانه اینکه حتما همین ادم چند شب پیش در مغازش خرابکاری کرده افتاده بود به جون پرویز و حالا نزن وکی بزن ول کن معامله هم نبود!!! این بار من و بابای لیلا واسطه شدیم بابای لیلا قاسم آقا رو کنار کشیده بود منم که کیف و پول و موبایلو عینک پرویز رو که دوباره وسط کوچه افتاده بود جمع میکردم بعد با خوشحالی طرف قاسم اقا رفتم که بالاخره کوتاه امده بود وداشتم باهاش خداحافظی میکردم که یکمرتبه دیدم باز صدا میاد. اینبار بهروز برادر لیلا که به هوا خواهی از باباش به کوچه امده بود به محض اینکه از موضوع مطلع شده بود افتاده بود به جون پرویز بخت برگشته و حالا نزن و کی بزن!! اینبار به اتفاق بابای لیلا و قاسم اقا میانجیگری کردیم وپرویز رو از زیر دست وپای بهروز بیرون کشیدیم اونها بهروز رو یک طرف کشیدن منم کیف و پول و موبایل و عینک پرویز رو که وسط کوچه افتاده بود جمع میکردم چیه بازم حتما منتظرید که بقیه کسبه محل و فک و فامیل لیلا پیداشون بشه وپرویز بنده خدا رو بزنن و منم کیف و پول و موبایلو عینک پرویز رو که وسط کوچه افتاده جمع کنم!!! سالها از اون شب میگذاره و من وقتی یاد اون شب میافتم از یک بابت ناراحتم که پرویز هیچ وقت ندونست که من از قصد اون رو بردم در خونه لیلا و این همه کتک خورد ![]() نکته: این سری نکته ندارم ![]() شب بر دوستان عزیز خوش ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
10-14-2012, 09:37 AM
ارسال: #39
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
(09-19-2012 11:58 PM)mohammadshamosi نوشته شده توسط:دمه خودت جیز کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته) گروه برتر،برتر از همه |
|||
10-31-2012, 02:50 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 11-05-2012 03:03 PM، توسط mohammadshamosi.)
ارسال: #40
|
|||
|
|||
چیکارش میشه کرد خوب؟
چیکارش میشه کرد خب ؟ از شما که پنهان نیست، از خدا چه پنهان که ما را دارند میبرند سربازی، میدانم که دل شما برای من تنگ میشود (حالا آبرو داریی بفرمایید، چشم حساب میکنیم)، خلاصه اینکه این را هم میدانم اشک از چشمان شما جاری شده (از ذوق)، اما ما همچنان اینجاییم (چرا اخم کردید؟). بله، درست متوجه شدید، قرار است ما را به زودی ببرند خدمت مقدس سربازی، البته نمیدانم چه کسی چنین حرفی را زده، اما تا انجایی که بنده میدانم این قد است ، قرار است پدر ما را در بیاورد. چشم شما روز بد نبیند، ما هر چه خود را پیش این آقای دکتر معافیت سربازی به خلچمی زدیم، حرف ما را نپذیرفت . حتی گفتیم کاربران انجمن میلیاردرهای آینده ایران را نیز به اینجا میاوریم، باور بفرمایید همه قسم خواهند خورد ، نپذیرفتند…حتی یکی از دکتر ها عرضیدند: انصافا تو بودی، به خودت معافیت میدادی؟ ، بنده نگاهی کردم و گفتم: دکتر، بنده اگر جای شما بودم ، همه فرزندانم را نیز از این خدمت مقدس معاف میکردم . دکتر کمی ما را نگریست و گفت: چرا؟ ، گفتم: دکتر جان، بنده لیاقت این خدمت مقدس را ندارم و این پای لجن وار و آلوده به گناه ما ، نباید وارد این خدمت مقدس شود . البته آقای دکتر هم به ما قول داد که اجازه نمیدهد ما وارد کار های بیارزش بشویم و قرار است مدیریت WC و یا اینگونه مسائل مهم و حیاتی را به عهده بگیریم . انصافا هم حساب کنید کار بسیار مهمی است ، شاید شما بتوانید ۲۴ ساعت غذا میل نفرمایید ، اما وجدانن میتوانید ۲۴ ساعت اهم اهم نکنید؟ نمیتوانید دیگر ... خلاصه اینکه بنده تازه فهمیدم که این چند سالی که طراحی میکردیم خبر چیزمان (چیز=زندگی) ، بیفایده است ، تازه ، دنیا بدون گرافیست خواهد گذشت ، اما انصافا بدون WC چی؟ نمیگذرد دیگر ... تازه، خارج از بحث های مهمی مثل WC و این حرفا ، احتمالا شاید شغل های ضعیف و پیش و پا افتادهای همانند مدیریت کل نیروی دریایی کشور را نیز به من بدهند ، البته بنده علاقهای به پذیرش چنین مسائل مضحکی ندارم ، در نتیجه همان مدیریت خودمان بهتر است ... دوستان که پیش میآیند ، میگویند: "نگران نباش، چشم بهم بزنی میگذرد" در جواب این جمله ، واژه بسیار زیبایی است که بخاطر وضعیت سنی که احتمال دارد ما آن را سانسور میکنیم و بجایش یک واژه دیگر استفاده میکنیم که "این چشم ما را چیز کرد" ، این چیز جدیدا کاربرد های بسیار زیادی داشته ، من تازه فهمیدم بنده خدا چرا هی چیز چیز میگفت ، رویش نمیشود در مقابل تلوزیون به این پدر سوخته فحش های چیز دار بدهد ، منظورم از پدر سوخته مجری برنامه است ، فکر بد نکنید. این را هم بگویم که امروز یکی از دوستان پیام گذاشت که "باورتان نمیشود اینجا همه چیز خوب هست ، هر روز میخندیم و کلی خوشحالیم، تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شدم". شما نگران نباشید، من نیز سه ماه دیگر اینگونه مینویسم "باورتان نمیشود ، من همچنان دارم چشم بهم میزنم اما نمیگذرد که هیچ ، هی از ما گذر می کنند و میخندند ... البته تغییرات عمدهای در چرخ های ماشین ایجاد شده ، جدیدا کشنده نیست فقط خنده میاورد همه را بجز ما که هی گذر می کنند ...، بعد فرمانده میگوید ما را دست مینداختی نه؟ یکبار دیگر از روی این چیز گذر کنید" یکی از دوستان اخیرا میگفت ، پسر که سربازی میرود یا سیگاری میشود یا چیز ...، ما نیز پس از اینکه فهمیدیم چیز چیست ، گفتیم قطعا سیگاری خواهیم شد ... تا چیز نشویم . البته مادر بزرگ بنده میگوید ، سربازی نور است و کسی که سربازی میرود نورانی میشود، ما نیز میگوییم حال که به این اندازه به سربازی علاقهمند هستی میخواهی بجای ما بروی؟ میگوید بنده لیاقت سربازی رفتن را نداشتم، ما نیز گفتیم، بنده هم همین را بیان داشتم اما خب کسی گوشش بدهکار نبود ... نتیجه اخلاقی: تا جون خانواده رو به لب نرسوندید ، برید و خودتون رو به یگان خدمتی معرفی کنید ![]() ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
خاطرات نوجوانی که به فکر میلیاردرشدن بود | alireza091111 | 8 | 2,199 |
05-30-2013 01:28 PM آخرین ارسال: alireza091111 |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: