ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
داستانک، درس بگيريم زمان کنونی: 09-25-2025, 02:46 AM |
|||||||
|
داستانک، درس بگيريم
|
05-12-2012, 01:45 PM
ارسال: #61
|
|||
|
|||
RE: داستان هاي فوق العاده جذاب
1 و 6
حتماً می شود
باید بخواهی دهقانی 09132648046 |
|||
05-12-2012, 06:28 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-12-2012 06:30 PM، توسط P@RSA.)
ارسال: #62
|
|||
|
|||
RE: داستان هاي فوق العاده جذاب
در مورد: توجه كردن - دقت به مسائل پيرامون
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چيست؟» من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد میدانستم؟ من برگه امتحانى را تحويل دادم و سؤال آخر را بیجواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سؤال کرد آيا سوال آخر هم در بارمبندى نمرات محسوب میشود؟ استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدمهاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آنها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما میباشند، حتى اگر تنها کارى که میکنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد. من اين درس را هيچگاه فراموش نکردهام. اين قضيه براي من هم پيش اومده: دانشگاه يه درسي داشتيم به نام تراكتور كه چند جلسه رفتيم رانندگي تراكتور ياد گرفتيم بگذريم از راننده تراكتور شدن دختران كلاس ![]() آسانسور
|
|||
05-17-2012, 10:05 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 11-20-2012 09:29 AM، توسط مــجــیــנ.)
ارسال: #63
|
|||
|
|||
داستان
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد. وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد. بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه دلاری بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..." البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچون برادري می داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچون برادري بودم." پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم." تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟". پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.". پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد : " اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يک همچون ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني." پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند. در مسابقه زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره ! شاد بودن تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شاید هم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند. پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:«ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. » منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می شوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت. وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما راببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی برنامه ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند. با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در روستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت. موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم خونه ... حتماً می شود
باید بخواهی دهقانی 09132648046 |
|||
05-17-2012, 10:21 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-17-2012 10:26 PM، توسط mjdehghani.)
ارسال: #64
|
|||
|
|||
RE: داستان
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی ... ( فرد نادرست ) از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های ... ( فرد نادرست ) شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند.
اما مرد ... ( فرد نادرست ) نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های ... ( فرد نادرست ) سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و ... ( فرد نادرست ) قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد ... ( فرد نادرست ) مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود. ... ( فرد نادرست ) به معلم گفت: بنویس «مار» معلم نوشت: مار نوبت ... ( فرد نادرست ) که رسید شکل مار را روی خاک کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟ مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند. نتیجه گیری: اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد. دو تا پیرمرد داشتن با هم قدم می زدن و 20 قدم جلوتر هم همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال راه رفتن بودن… پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.» پیرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا… اسم رستوران چی بود؟» پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: «ببین، یه حشره ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می دارن، اسمش چیه؟» پیرمرد دوم: «پروانه؟» پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزنها: «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!» زنگ استراحت یک مرد پس از 2 سال خدمت پی برد که نه ترفیع می گیرد، نه انتقال می یابد و نه حقوقش افزایش می یابد، تشویق هم نمی شود. بنابراین او تصمیم گرفت که پیش مدیر منابع انسانی برود. مدیر با لبخند او را دعوت به نشستن کرد و بعد از شنیدن سخنان مرد گفت : «از تو به خاطر 1 یا 2 روز کاری که واقعاً انجام می دهی، تقدیر نمی شود.» مرد از شنیدن آن جمله شگفت زده شد اما مدیر شروع به توضیح نمود... مدیر : یک سال چند روز دارد؟ مرد: 365 روز، بعضی مواقع 366. مدیر: یک روز چند ساعت است؟ مرد: 24 ساعت مدیر: تو چند ساعت در روز کار می کنی؟ مرد: از 10صبح تا 6 بعدازظهر؛ 8 ساعت در روز. مدیر: بنابراین تو چه کسری از روز را کار می کنی؟ مرد: 3/1(یک سوم) مدیر: خوبت باشه!! 3/1 از 366 چند روز می شود؟ مرد: 122 روز. مدیر: آیا تو تعطیلات آخر هفته را کار می کنی؟ مرد: نه آقا. مدیر: در یک سال چند روز تعطیلات آخر هفته وجود دارد؟ مرد: 52 روز شنبه و 52 روز یکشنبه، برابر با 104 روز. مدیر: متشکرم. اگر تو 104 روز را از 122 روز کم کنی، چند روز باقی می ماند؟ مرد:18 روز. مدیر: من به تو اجازه می دهم که در تا 2 هفته در سال از مرخصی استعلاجی استفاده کنی .حال اگر 14 روز از 18 روز کم کنی ، چند روز باقی می ماند؟ مرد: 4 روز. مدیر: آیا تو در روز جمهوری (یکی از تعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟ مرد: نه آقا. مدیر: آیا تو در روز استقلال (یکی دیگر از تعطیلات رسمی می باشد) کار می کنی؟ مرد: نه آقا. مدیر: بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد: 2 روز آقا. مدیر: آیا تو در روز اول سال به سر کار می روی؟ مرد: نه آقا. مدیر :بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد: 1روز آقا. مدیر: آیا تو در روز کریسمس کار می کنی؟ مرد: نه آقا. مدیر: بنابراین چند روز باقی می ماند؟ مرد: هیچی آقا. مدیر: پس تو چه ادعایی داری؟ مرد:!!!!!!!! حتماً می شود
باید بخواهی دهقانی 09132648046 |
|||
05-17-2012, 10:52 PM
ارسال: #65
|
|||
|
|||
RE: داستان
جواز بهشت
روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم. فرشته گفت: این سه امتیاز. مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم. فرشته گفت: این هم یک امتیاز. مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم. فرشته گفت: این هم دو امتیاز. مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند. فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!
کلام تو عصای معجزه گر توست سرشار از سحر و اقتدار هرچه به زبان جاری کنی متجلی میشه خواه مثبت خواه منفی
|
|||
05-17-2012, 11:21 PM
ارسال: #66
|
|||
|
|||
RE: داستان
آقای دهقانی داستان پیرمزدها کلی منو خندوند ...
بانو صدفی از این داستان فهمیدیم: خدا هم از بند "پ" استفاده می کنه, و می شه نتیجه گرفت استفاده از بند "پ" ثواب اخروی به همراه خواهد داشت, پس به جای گلایه از این بند باید در ترویج آن کوشید. همچون کوه استوار بمان، ... همچون رعد بتاز، ... هراسی به خود راه مده، ... تا بوده همین بوده ...
|
|||
05-18-2012, 01:08 PM
ارسال: #67
|
|||
|
|||
RE: داستان
هرکی دوست داره از بند پ استفاده بکنه واسه خودش خیلی خوبه استفاده کنه من شخص خودمو گفتم احتیاج به کمک خلق الله ندارم که به جایی برسم به قول دوستمون آقا میلاد ترجیح میدم از بند ت (تلاش.توکل.تحمل)استفاده کنم نه پارتی ی ی ی ی ی ی ی ی
کلام تو عصای معجزه گر توست سرشار از سحر و اقتدار هرچه به زبان جاری کنی متجلی میشه خواه مثبت خواه منفی
|
|||
05-19-2012, 09:55 AM
ارسال: #68
|
|||
|
|||
RE: داستان
چاله
در يكي از خيابان هاي اصلي شهري چاله اي بود كه باعث بروز حوادث متعدد براي شهروندان ميشد. مديران شهر طي جلسه هاي بر آن شدند كه مشكل را حل كنند. مدير اول گفت:بايد آمبولانسي هميشه در كنار چاله آماده باشد تا مصدومين را به بيمارستان برساند. مدير بالاتر گفت:نه، وقت تلف ميشود. بهتر است بيمارستاني در كنار چاله احداث كنيم. مدير ارشد گفت:نه، بهترين كار آن است كه اين چاله را پر كنيم و چاله مشابهي در نزديكي بيمارستان احداث كنيم. حتماً می شود
باید بخواهی دهقانی 09132648046 |
|||
05-19-2012, 03:22 PM
ارسال: #69
|
|||
|
|||
RE: داستان
نشان لیاقت عشق
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند. فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟ سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود. فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟ سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد! فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد. سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟ همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
کلام تو عصای معجزه گر توست سرشار از سحر و اقتدار هرچه به زبان جاری کنی متجلی میشه خواه مثبت خواه منفی
|
|||
05-20-2012, 01:11 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-20-2012 01:14 PM، توسط mjdehghani.)
ارسال: #70
|
|||
|
|||
RE: داستان
روزی انیشتین به چارلی چاپلین هنرمند بزرگ گفت :«می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
این است که همه کس حرف تو را می فهمد!» چارلی هم خنده ای کرد و گفت:« تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟ این است که هیچکس حرف تو را نمی فهمد!» دو مطلب از کوروش کبیر امپراتور یونان به کوروش بزرگ گفت:ما برای شرف می جنگیم و شما برای ثروت.کوروش بزرگ جواب داد: هر کس برای نداشته هایش می جنگد… دختری به کوروش کبیرگفت:من عاشقت هستم.کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سر شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی نیست.کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی. حتماً می شود
باید بخواهی دهقانی 09132648046 |
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی | samiar afshari | 0 | 865 |
03-27-2015 12:31 AM آخرین ارسال: samiar afshari |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان