ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
داستانک، درس بگيريم زمان کنونی: 09-24-2025, 08:14 PM |
|||||||
|
داستانک، درس بگيريم
|
07-25-2013, 04:25 PM
ارسال: #211
|
|||
|
|||
ببینیم که خدا چه خواهد
ببینیم که خدا چه خواهد
در سال ۱۹۵۳ در دانشگاه ییل آمریکا (Yale University) که از دانشگاههای بزرگ این کشور است و کارهای تحقیقاتی بزرگی در آن انجام می شود، گروهی از دانشمندان و محققین تصمیم گرفتند تا پدیده هدف و هدف گذاری در زندگی یک انسان را مورد تحقیق و بررسی قرار دهند و ببینند که داشتن هدف در دنیای انسان چه نقشی را ایفا می کند و فرق بین یک انسان با هدف و یک انسان بی هدف در چیست و انسانهایی که در زندگی خود دارای هدف های مشخص هستند، با انسانهایی که در زندگی خودشان هدفی ندارند، چه تفاوتی دارند... برای انجام این تحقیق به سراغ فارغ التحصیلانی رفتند که در آن سال موفق به دریافت درجه لیسانس شده بودند. از آنها سوال کردند که اینک که از دانشگاه فارغ التحصیل می شوند آیا در زندگی خود اهدافی تعیین کرده اند و یا اینکه باری به هر جهت زندگی می کنند و هیچ هدف مشخصی در کار و زندگی خود ندارند. تنها ۳ درصد از این فارغ التحصیل ها گفتند که آری ما در زندگی خود هدف داریم و دقیقا می دانیم دنبال چه هستیم و آینده خود را برای خود مشخص کرده ایم. بقیه ۹۷ درصد از این فارغ التحصیل ها گفتند که ما هدف مشخصی در زندگی و آینده خود نداریم. باید ببینیم که خدا چه خواهد!. محققین این دانشگاه این فارغ التحصیلان را تا ۲۰ سال دنبال کردند. بعد از ۲۰ سال یعنی در سال ۱۹۷۳ به سراغ این دانشجویان آمدند. از آنها این پرسش را کردند که بگویید دستاوردهای شما در این بیست سال چه بوده است؟ مثلاً در این بیست سال که از فارغ التحصیلی شما از دانشگاه می گذرد چقدر پول بدست آورده اید؟ پس از دریافت این پاسخ ها محققین به تجزیه و تحلیل این نتایج پرداختند و با کمال تعجب دریافتند که دستاوردهای آن ۳ درصد که در زندگیشان هدف داشتند از مجموع دستاوردهای ۹۷ درصد بقیه بیشتر است. علت تمام این موفقیت ها تنها یک چیز بوده است و آن داشتن هدف و طرح و نقشه یک زندگی. این آمار تقریبا در همه جای جهان همین طور است. یعنی در حال حاضر تنها ۳ درصد مردم ایران بالقوه هدف دارند و ۹۷ درصد بقیه بی هدفند و مطمئن باشید که تمام افراد موفق در ایران جزو همان ۳ درصدی هستند که آینده خود را از قبل روشن کرده اند. ملاحظه می کنید که داشتن هدف و برنامه در زندگی به انسان حرکت می دهد، انگیزه می دهد، اعتماد به نفس می دهد، نشاط می دهد و در انسان انرژی می آفریند. هدفها مقصود و مسیر زندگی را روشن می کنند. منبع:ویستا ![]() در زندگی از این 3 تگ استفاده کنید: {تلاش} ، {صبر} و {امید به خدا} خروجی این سه تگ روی صفحه زندگی = موفقیت ![]() |
|||
07-25-2013, 04:30 PM
ارسال: #212
|
|||
|
|||
داستان هیزم شکن
روزی روزگاری یک هیزم شکن خیلی قوی برای کار سراغ یک تاجر الوار رفت تاجر او را استخدام کرد. و دستمزد خوبی برایش تعیین کرد و همچنین شرایط کاری بسیار خوب بود. بنابراین هیزم شکن ما تصمیم گرفت کارش را به نحو احسن انجام دهد، تا محبت صاحب کار خود را جلب کند...
رئیس جدی به او یک تبر داد و محل کارش را نشان داد. روز اول هیزم شکن ۱۸ درخت را قطع کرد. رئیسش به او تبریک گفت و از او خواست به همین روش به کار خود ادامه دهد. تاجر بسیار هیجان زده بود تا ببیند روز بعد هیزم شکن چند درخت قطع می کند. اما روز بعد او توانست فقط ۱۵ درخت را بیندازد. روز بعد هیزم شکن تلاش خود را بیشتر کرد. ولی فقط ۱۰ درخت قطع کرد. هر روز با همه تلاشی که می کرد تعداد کمتر درخت می توانست قطع کند. هیزم شکن با خود فکر کرد من باید قدرت خود را از دست داده باشم. بنابراین پیش رئیس خود رفت و از او معذرت خواهی کرد. و گفت نمی دانم چه اتفاقی افتاده است که هر روز توانایی من در قطع درختان کمتر می شود. تاجر در جواب پاسخ داد: « آخرین باری که تبر خود را تیز کردی کی بود؟ » هیزم شکن پاسخ داد: تیز کردن؟ من وقتی برای تیز کردن تبر نداشتم چون خیلی مشغول ... در این لحظه هیزم شکن به فکر فرو رفت و در کمال شرمندگی به اشتباه خود پی برد. آیا شما هم تبر زندگی خود را تیز می کنید؟ آیا اطلاعات خود را به روز می کنید؟ آیا زمانی را برای اندیشیدن و بررسی آنچه انجام داده اید می گذارید؟ آیا نتایج کارهای خود را تجزیه و تحلیل می کنید؟ آیا بدنبال راهی موثرتر برای مشکلات فعلی هستید؟ یا اینکه آنقدر خود را درگیر انجام کاری کرده اید که وقتی برای این کارها ندارید. منبع:ویستا ![]() در زندگی از این 3 تگ استفاده کنید: {تلاش} ، {صبر} و {امید به خدا} خروجی این سه تگ روی صفحه زندگی = موفقیت ![]() |
|||
07-25-2013, 06:05 PM
ارسال: #213
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
باب هوپ : “ آدم وقتی میفهمد دارد پیر میشود که هزینه شمعها ، از قیمت کیک بیشتر شود “
باب هوپ : ” اگر در قلبتون مهربونی و خیرخواهی ندارید ، بدترین نوع مشکل قلبی رو دارید ” وقتی همسر باب هوپ در آخرین لحظات زندگی از او پرسید که تمایل دارد کجا دفنش کند باب هوپ گفت : ” غافلگیرم کن ! ” من اشرف مخلوقات هستم، خداوند قدرت احاطه بر هر موجود، علم و شئی را در وجود من قرار داده است.
من شروع کننده خوبی هستم و ادامه دهنده ای بسیار توانا.من هرکاری را که شروع میکنم تا نهایت رسیدن به موفقیت آن را ادامه میدهم. |
|||
07-25-2013, 07:36 PM
ارسال: #214
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه اش کرد و تميز کردن زمين رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميلتون رو بدين تا فرم هاي مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنين و همينطور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد: «اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!» رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي تونه داشته باشه.» مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد.. نمي دونست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه فرنگي بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگي ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه ش رو دو برابر کنه.. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي تونه به اين طريق زندگيش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پولش هر روز دو يا سه برابر ميشد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت ... پنج سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده ي خانواده اش برنامه ریزي کنه، و تصميم گرفت بيمه ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت شون به نتيجه رسيد، نماينده بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم.» نماينده بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. ميتونين فکر کنين به کجاها مي رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً ميشدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت. اینترنت حتما برای پول دار شدن واجب نیست! (به خودم میگم که صب تا شب پای اینترنتم) تا شکست بعدی ... یا علی |
|||
07-28-2013, 01:18 AM
ارسال: #215
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
داستان ما اینگونه آغاز میشود که :
در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید : “همه افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد” همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن . هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت) به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم» دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر ... هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد. امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم» این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود! پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید. اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم» اینرا میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت ! رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود» اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود. روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است. دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند. دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند: «ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد. اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند. انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.» اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد» رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود. اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن. در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟ آنچه ویرانمان میکند روزگار نیست حوصله های کوچک و آرزوهای بزرگ است!
مغز ما یک دینام هزار ولتی است که شوربختانه اکثر ما به اندازه یک چراغ موشی از آن استفاده نمی کنیم
|
|||
07-31-2013, 10:13 AM
ارسال: #216
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
روزي مردي , عقربي را ديد که درون آب دست و پا مي زند . او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نيش زد. مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد , اما عقرب بار ديگر او را نيش زد . رهگذري او را ديد و پرسيد:"براي چه عقربي را که نيش مي زند , نجات مي دهي" . مرد پاسخ داد:"اين طبيعت عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم..
من اشرف مخلوقات هستم، خداوند قدرت احاطه بر هر موجود، علم و شئی را در وجود من قرار داده است.
من شروع کننده خوبی هستم و ادامه دهنده ای بسیار توانا.من هرکاری را که شروع میکنم تا نهایت رسیدن به موفقیت آن را ادامه میدهم. |
|||
08-03-2013, 04:28 AM
ارسال: #217
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
راز خوشبختی
تاجري پسرش را براي آموختن راز خوشبختي نزد خردمندي فرستاد . پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي مي كرد. به جاي اينكه با يك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي خورد، فروشندگان وارد و خارج مي شدند، مردم در گوشه اي گفتگو مي كردند، اركستر كوچكي موسيقي لطيفي مي نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي ها لذيذ چيده شده بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد. خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توضيح مي داد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه راز خوشبختي را برايش فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشي دارم ، آنگاه يك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت : در تمام مدت گردش اين قشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن آن نريزد. مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله ها، در حاليكه چشم از قاشق بر نمي داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسيد:آيا فرش هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد. جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند. خردمند گفت : خب، پس برگرد و شگفتي هاي دنياي من را بشناس . آدم نمي تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه اي را كه در آن سكونت دارد بشناسد. مرد جوان اين بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و سقف ها بود مي نگريست .او باغ ها را ديد و كوهستان هاي اطراف را، ظرافت گل ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف كرد. خردمند پرسيد: پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت: {راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي هاي جهان را بنگري بدون اينكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني} بر گرفته از كتاب كيمياگر، نوشته پائولو كوئيلو ![]() در زندگی از این 3 تگ استفاده کنید: {تلاش} ، {صبر} و {امید به خدا} خروجی این سه تگ روی صفحه زندگی = موفقیت ![]() |
|||
08-03-2013, 05:32 AM
ارسال: #218
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: "من کور هستم لطفا کمک کنید."
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد: " امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! " وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید! ![]() ![]() ![]() در زندگی از این 3 تگ استفاده کنید: {تلاش} ، {صبر} و {امید به خدا} خروجی این سه تگ روی صفحه زندگی = موفقیت ![]() |
|||
08-03-2013, 02:48 PM
ارسال: #219
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
روبه روی دانشگاه تهران، زیر زمين، قهوه خانه ای وجود داشت. صاحب قهوه خانه عكس
خودش را هم با آلاه شاپكا بالای سر خودش زده بود. شاعران آذربایجان هفته ای یك روز (به نظرم دوشنبه ها) در این قهوه خانه جمع می شدند و برای هم شعر می خواندند. یك روز یكی از شاعران لوطی گری آرد و می خواست پول چای و قليان همه را حساب آند. قهوه چی گفت: فقط پول خودت را حساب آن. آن شاعر گفت: یعنی چه، من می خواهم همه را مهمان آنم. قهوه چی گفت: وقتی امروز تو پول آن ها را حساب می آنی، آن ها هم مجبور می شوند هفته دیگر پول تو را حساب آنند. در حالی آه ممكن است یكی فقط پول خودش را داشته باشد و نتواند مال بقيه را حساب آند. به همين دليل به قهوه خانه نمی آید و به ضرر من تمام می شود. پول خودت را بده و برو! ((از لطیفه های مرحوم عمران صلاحی)) من اشرف مخلوقات هستم، خداوند قدرت احاطه بر هر موجود، علم و شئی را در وجود من قرار داده است.
من شروع کننده خوبی هستم و ادامه دهنده ای بسیار توانا.من هرکاری را که شروع میکنم تا نهایت رسیدن به موفقیت آن را ادامه میدهم. |
|||
09-25-2013, 11:11 AM
ارسال: #220
|
|||
|
|||
RE: داستانک، درس بگيريم
در زمان برده داری در آمریکا، مرد سیاه پوستی که خودش برده بود و خانواده کوچکی داشت، بسیار مستاصل و درمانده شده بود. آن مرد مدام با همسرش صحبت می کرد و هر دو در فکر این بودند که چطور می توانند یک دلار پول را فراهم کنند و از این وضعیت دشوار نجات یابند.
پسر کوچک خانواده که حدود چهار پنج سال داشته، این ماجرا را می بیند و این صحبت ها را می شنود با همه کوچکی و کم سن بودن، درد پدر و درد خانواده را حس می کند و تصمیم می گیرد به پدرش کمک کند. او، بدون اینکه چیزی به کسی بگوید، تصمیم می گیرد این پول را از ارباب بگیرد. تصمیم گرفت همه این موانع را نادیده بگیرد و با عزم و اراده ای راسخ وارد حریم ممنوعه ملک ارباب شود و یک دلار پول را از او درخواست کند. ارباب سوار بر اسب بود. پسربچه با صدای بلند گفت: «ارباب! یک دلار به من بده!» و دستش را به سوی ارباب دراز کرد. ارباب که این صحنه را دید، بسیار خشمگین شد که یک برده کوچولوی سیاه چنین جراتی به خود داده؛ وارد حریم او شده و حالا هم درخواست پول دارد! برآشفته شد، تازیانه اش را در هوا چرخاند و فریاد زد: «کی به تو گفت بیای اینجا؟! گم شو! برو بیرون!» پسربچه در آن لحظه فقط به نیاز پدرش فکر می کرد و اینکه چطور می تواند به پدر و مادرش کمک کند، به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد. برای همین، بدون اینکه در اثر خشم و تهدید تازیانه ارباب کوچکترین تکانی بخورد یا بر خود بلرزد، همانطور که دستش را راست و مستقیم به سوی ارباب دراز کرده بود دوباره با صدای بلند گفت: «ارباب! یک دلار به من بده!» ارباب از این جسارت دوباره بچه بیشتر عصبانی شد. با اسب به طرف او تاخت اما این بار هم پسربچه بدون اینکه کوچکترین تکانی بخورد یا حتی زاویه نگاهش تغییر کند، دست هایش را همچنان مستقیم به سوی ارباب نگه داشته بود. ارباب نزدیک او که رسید، به ناگاه دهانه اسب را کشیدو ایستاد. پسربچه باز هم با نگاه نافذ و صدای بلند و رسا، خواسته خود را اعلام کرد: «ارباب! یک دلار به من بده!» ارباب عصبانی تر شد، تازیانه را در هوا دور سرش چرخاند و به سوی او نشانه رفت. تازیانه صدای مهیبی داشت و اگر به پسربچه برخورد می کرد بعید نبود که او را بکشد اما نه صدای تازیانه، نه تهدید ارباب، نه هیبت اسب و نه هیچ چیز دیگر، در اراده و خواست این پسربچه کوچولوی سیاه پوست تاثیری نداشت. او باز هم بدون اینکه تکان بخورد، بدون اینکه نگاهش تغییر کند، چشم در چشم ارباب دوخت و با صدای بلند گفت: «ارباب! یک دلار به من بده!» و ناگاه اتفاق عجیبی افتاد. ارباب آرام با اسب تا جلوی پای پسربچه آمد، دست در جیبش کرد، یک دلار درآورد و کف دست پسربچه گذاشت. پسربچه، شادمان از این که به خواسته اش رسیده، دستش را مشت کرد و پول را سفت نگه داشت، از ارباب تشکر کرد و رفت. چنین اتفاقی در آن روزگار برده داری که جان و مال و ناموس و همه چیز برده ها در اختیار ارباب ها بود و آنها می توانستند بی هراس از هر گونه تعقیب و مجازاتی هر بلایی را بر سر برده ها بیاورند، باورکردنی نبود اما اتفاق افتاد و این داستان واقعی، یک درس بزرگ به ما می دهد: هر وقت چیزی را با تمام وجود بخواهید، به شما داده خواهد شد. خرید مانتو اداری |
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی | samiar afshari | 0 | 863 |
03-27-2015 12:31 AM آخرین ارسال: samiar afshari |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان