ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
خاطرات زمان کنونی: 09-23-2025, 03:17 PM |
|||||||
|
خاطرات
|
08-03-2012, 12:22 AM
ارسال: #21
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
رابطه ریاضی با دختر همسایه
ضربانم بالا رفته بود قلبم تلپ تلپ میزد! وقتی دیشب ازم پرسید به من ریاضی یاد میدی (یکی از دخترهای همسایمون رو میگم)با دست پاچگی گفتم "آره چرا که نه؟"اما آخه من که از اتحاد ها فقط همون 2 تای اولش رو بلد بودم.حل معادله هم اگه دو مجهولی میشد توش میموندم.انتگرال و دیفرانسیل هم که به کل تعطیل بود اما دیگه نمیشد زیرش زد.مرد و قولش!!! پرسیدم:کی؟کجا؟ گفت:خوب بیا خونمون! گفتم:عه جلوی مامان و بابات؟ منکه روم نمیشه! با نگاه عاقل اندر سفیه گفت:خنگ خدا وقتی اونا نبودن بیا! دیگه کپ کرده بودم.درست چسبیده بود به گلوم.آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:کی خونه نیستن؟ یک نگاه به این ور و یک نگاه به اون ور کرد وگفت:امشب ساعت 10 ساعت نزدیک 10 شب بود از دور خونشون رو برانداز کردم. کمی شلوغ بود.یک تابلو کنار خونه همسایه دیوار به دیوارشون جلب توجهم کرد روش نوشته بود :هیات متوسلان ..."رفت وآمد زیاد بود. یکی شربت میبرد. یکی پرچم میزد. منم دیدم چه بهتر حالا دیگه 10 شب ته کوچه من تک وتنها توجه کسی رو جلب نمیکنم! به خاطر اینکه فضای درس خوندن معطر بشه کمی ادکلن زدم. به سمت خونه شون حرکت کردم ضربان قلبم قابل شمارش نبود. به در خونشون رسیدم. صدای عزاداری از خونه بغلی میومد تا آمدم در بزنم دیدم در خونشون باز شد!!! برادر وپدرو مادر دختر همسایمون یک مرتبه بیرون آمدن.منکه اصلا توقع این دیدار رو نداشتم حسابی حول شدم و بلافاصله دولا شدم وپام رو روی سکوی جلوی در خونه گذاشتم و شروع کردم به باز کردن بند کفشهایم و با دست پاچگی شروع به سلام وعلیک کردم اونها که از دیدن من تعجب کرده بودن پرسیدن محمد این موقع شب اینجا چکار میکنی؟ منکه فکر پلیدانه ای به ذهنم رسید ه بود گفتم دارم میرم هیات.آخه نذر دارم!!! مادر دختر همسایمون با لحن خیلی مهربونانه ای گفت:الهی!چه جون با خدا وبا شخصیتی.ایکاش بچه های منم مثل تو بودن! منم که حسابی جو گیر شده بودم با حالت متواضعانه راهم رو به در خونه بغلی کج کردم و به داخل رفتم. پیر وجون دور گرفته بودن.یک نفر میکروفون به دست میخوند و ما رو دعوت میکرد3 ضرب سینه بزنیم.منم زدم چند دقیقه نگذشته بود که یک نفر دیگه میکروفون رو گرفت . اون میگفت موقع خوندنش ما تو سرمون بزنیم.منم زدم نوبت به نفر بعدی رسیداون فقط روضه میخوند و میگفت هر کی گریه نکنه از ما نیست.منم گریه کردم. اما مثل اینکه این داستان پایان نداشت. یکی بعد از یکی دیگه میومدن و میخوندن وما رو به همکاری دعوت میکردن.منکه دیگه طاقتم تمام شده بود از اتاق بیرون زدم و دنبال کفشم میگشتم. کفشم زیر راه پله بود. دولا شدم بند کفشم رو ببندم اما تا آمدم بلند شم دیگه چیزی یادم نمیاد فقط یک لحظه چشمم رو باز کردم دیدم چند نفر بهم آب قند میدن. یکی آب میپاشه رو صورتم.یکیشون میگفت:بنده خدا اونقدر شور گرفته بود که من نگرانش بودم.بد جور سینه میزد.اون یکی میگفت:عجب چهره نورانی داره!اونقدر قشنگ عزا داری کرد که من چشمش کردم. اون یکی دیگه میگفت.... بعدا فهمیدم موقع بلند شدن سرم به تیر آهن بیرون زده از دیوار خورده و من چند لحظه ای از حال رفته بودم حالا هم چند نفر مامور شده بودن که زیر بغلم رو بگیرن و تا خونه من رو برسونن!!! نتیجه اخلاقی(1): از دیشب تا حالا همون 2 تا اتحاد هم از یادم رفته نتیجه اخلاقی(2): کار و باید به کار دون سپرد پ . ن : این روزها ... احساسِ آفتابگردان تنهایی را دارم که آفتابش پشت ابرهاست ... در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
08-03-2012, 12:43 AM
ارسال: #22
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
آقا دمت گرم خيلي باحال بود كلي خنديدم
![]() آسانسور
|
|||
08-03-2012, 12:49 AM
ارسال: #23
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
محمد جان خیلی عالی بود.فقط یه سوال:تو چند سالته اینهمه خاطره داری؟
![]() کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته) گروه برتر،برتر از همه |
|||
08-03-2012, 02:36 AM
ارسال: #24
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
خیلی بامزه بود آقای شمسویی. خیلی وقت بود اینقد نخندیده بودم.
![]() ![]() آنقدر زمین خورده ام که بدانم برای برخواستن نه دستی از برون که همتی از درون لازم است. من به اعجاز درونم اعتقادی راسخ دارم. http://koohidar.blogfa.com |
|||
09-08-2012, 05:28 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 09-08-2012 05:30 PM، توسط mohammadshamosi.)
ارسال: #25
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
دکتری من به مدیر مالی اون در
وقتی تو ماشینم نشست بوی عطرش همه جا رو گرفت. قد بلند ,چشم وابرو مشکی,موهای مش کرده,لبخند ملیح همه چیز دست به دست هم داده بود که من از همون نگاه اول عاشقش بشم وعاشقانه لکنت زبون بگیرم و نفسم به هن هن بیافته و نتونم سر صحبت رو باز کنم. همینطور که سیگاری از کیفش در اورد گفت:اسمم نازی ... فوق لیسانس مدیریت دارم با دست پاچگی جواب دادم :اسم منم محمد... دانشجو ی... امد تو صحبتم وگفت بذار من حدس بزنم.از کتابهائی که پشت ماشینت هست معلومه که دانشجوی پزشکی هستی .درست حدس زدم؟ از شما چه پنهون کتابهای پشت ماشینم اصول آشپزی بود که چون ورق ورق شده بود مادرم داده بود تا اونها رو بدم صحافی کنند واز خوش شانسی عنوانش مشخص نبود فقط خیلی قطور بود طوری که هر کی میدید با خودش فکر میکرد واقعا کتابهای درسیه. گفتم: بعله دارم تخصص میگیرم گفت ![]() منکه دیگه اینجاش رو نخونده بودم با دستپاچگی مجدد گفتم:شکسته بندی!!! اون همینطور که به سیگارش پک میزد گفت:نازی(منظورش خودش نبود ,من بودم ![]() خدا پدرش رو بیامرزه که گند کاری من رو ماله کشی کرد. گفتم:آره همون که تو میگی!! با لبخند شیطنت آمیزی گفت:خیلی پزشکی رو دوست داشتم اما حیف که ریاضی ام خوب نبود . حتما تو در ریاضی باید استاد باشی؟ خدایا عجب گیری افتادم مثل اینکه این ریاضی دست از سر من بر نمیداره با ترس و لرز گفتم:نه من از ریاضی فقط دو اتحاد اول رو بلدم ,یخورده هم از معادله دو مجهولی سر در میارم!!! اون همینطور که به وسط سیگارش رسیده بود گفت:نازی(منظورش خودش نبود ,من بودم)چه پسره با مزه ای حتما منظورت انتگرال و دیفرانسیله!!! دیگه اینجا جوابش رو ندادم بقیه صحبتهامون خصوصی بود و جسارتا به شما دوستان هیچ ربطی نداره ![]() خیلی ناراحت شدم چون به اندازه یک سیگار کشیدن فقط با هم بودیم.در حالیکه شرم وحیا اجازه نمیداد با ترس و لرز گفتم :برای فرستادن والده برای خواستگاری میتونم یک شماره تلفن از شما داشته باشم؟ اونم گفت:چرا که نه آقای دکتر! من مدیر بخش مالی هتل ... هستم اینم شماره ام883000 هر موقع که خواستی زنگ بزن منشی ام ارتباط میده! قربونت برم خدا دیگه بختم باز شد. دیگه خوشبخت شدم. با یک دختر با کلاس آشنا شدم.اما حیف که کار بدی کردم و از همون اول بهش دروغ گفتم. من از دکتری حتی زدن یک چسب زخم هم بلد نیستم چون معمولا کج وکوله میزنم دیگه چه بشه شکسته بندی یا اون چیزی که اون میگفت ارتو... فردا صبح در حالیکه دستم میلرزید شماره اش رو جلوم گرفتم. مرگ یکبار شیون هم یکبار. زنگ میزنم و بهش میگم که خاطر خواهش شدم اما دکتر نیستم. از دیفرانسیل و انتگرال هم سر در نمیارم و فقط دو اتحاد اول رو بلدم چند بار جملات بالا رو تکرار کردم. شماره تلفن رو با ترس ولرز گرفتم. پرسیدم هتل...؟خانمی گفت:بفرمایید.گفتم:با خانوم نازی... کار دارم. گفت:منظورت اعظم خانومه؟اون الان نمیتونه صحبت کنه. چون رفته رو تختی چرکها رو بریزه تو ماشین لباسشویی گفتم:اونجا کدام قسمته؟ گفت:رخت شویی هتله... گفتم: فکر کنم اشتباه شده من با خانوم نازی... مدیر مالی هتل کار دارم صدا با خنده گفت:پس اگه اینطوره اشتباه گرفتی چو ن ما اینجا یک اعظم خانوم داریم که بهش میگن نازی در ضمن مدیر مالی هتل اقای... اعظم اینجا تو قسمت رختشویی کارگر..... گوشی رو گذاشتم .دکتری من به مدیر مالی اون در!!! نکته : این خاطره به ما میاموزد که هیچ وقت دروغ نگوئیم!!! ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
09-08-2012, 05:40 PM
ارسال: #26
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
آقا محمد یه پیشنهاد هم از ما داشته باش
اگر یه موقعی خدا روت و دید و بختت باز شد به هیچ عنوان به خانمت نگو که تو این انجمن عضوی (این پیشنهاد رو حتما حتما جدی بگیر) چون تا بیای ثابت کنی اینا رو همینطوری واسه دل بچه ها گفتی بلا بدور ... کنده شده مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو http://s4.picofile.com/file/7806722254/emza01.png |
|||
09-08-2012, 05:52 PM
ارسال: #27
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
(09-08-2012 05:40 PM)M3HDI نوشته شده توسط: آقا محمد یه پیشنهاد هم از ما داشته باش ![]() ![]() چشم مهدی جان ولی مطمئن باش ، اون زمان من کلا هویت خودم رو از فضای نت پاک کردم و اثری ازم باقی نمیمونه ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
09-08-2012, 06:04 PM
ارسال: #28
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
محمد جان عالی مثل همیشه
آفرین به این استعداد و شوخ طبعی! ![]() |
|||
09-08-2012, 11:41 PM
ارسال: #29
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
واقعا فقط فشردن کلمه سپاس کافی نیست
ممنون از این مطالب جالبتون
کلام تو عصای معجزه گر توست سرشار از سحر و اقتدار هرچه به زبان جاری کنی متجلی میشه خواه مثبت خواه منفی
|
|||
09-19-2012, 11:58 PM
ارسال: #30
|
|||
|
|||
RE: خاطرات
فهمیدم ای دل غافل من معتاد شدم و خودم خبر نداشتم من یک رفیق دارم که خیلی معتاده اون خرجش سنگینه چون سه نوع مواد مصرف داره یکی تزریقی دوتای دیگه هم دودی.یک روز این رفیقم گفت ![]() گفتم(نه دوست دارم نه حوصله اش رو دارم) دوستم گفت :آخه خیلی حال میده گفتم:آخه میگن خماریش خیلی حال گیریه دوستم گفت در عوض نئشگیش رو ندیدی کلی حال میاره بالاخره از ما انکار و از دوستم اصرار تا اینکه چون از بس خلاف بود کار خودش رو کرد و اسباب کیف و حال ما رو آماده کرد . اولش گفت یک پک بزن.ما هم زدیم.گفت یک پک دیگه بازم زدیم آقا تا اومدیم به خودمون بیایم فهمیدیم ای دل غافل ما معتاد شدیم و خودمون خبر نداشتیم . . . از اون موقع هم که معتاد شدم منقلی های زیادی دور وبرم جمع شدن. همه اهل حال هستن تو عالم نئشگی تنهام نمیذارن.دور هم جمع میشیم کلی حال میکنیم و کیفور میشیم . البته چشمتون روز بد نبینه!چند روز پیش مدتی رفتم سفر.تو سفر هم چون دوستام کنارم نبودن مزه خماری رو برای اولین بار چشیدم. خدا نصیب نکنه خیلی سخت بود بطوریکه نفهمیدم این چند روز چطوری گذشت.تا اینکه خودم رو رسوندم پیششون و حسابی خودم رو ساختم!!! نه اشتباه نکنید راستش اون دوست قدیمی من تو همین انجمن عضویت داره اون خرجش سنگینه چون یک سایت داره ( سایت آموزش فرهنگ رانندگی ) و دو تا وبلاگ ( که قبلا داشت ) .یک روز این رفیق من پیشنهاد داد منم توی این انجمن عضو بشم و گفت: از تجربه های بقیه استفاده کن و مطالبی که به ذهنت میاد رو بنویس من که قبلا چوب نوشتن رو خورده بودم گفتم: نه وقتش رو دارم نه حس و حالش رو اون گفت: باور کن این یکی دنیای خیلی جالبیه اگه تجربه کنی نمیتونی ازش دل بکنی.... تا بالاخره از ما انکار و از دوستم اصرار تا اینکه اون کار خودش رو کرد (که اینجا میتونید میبینید) روز اول یک مطلب کوتاه روز بعد یک مطلب دیگه ... تا اینکه دیدم ای دل غافل من هم نویسنده شدم. از اون روز تا حالا هر روز یک دوست جدید پیدا میکنم همه اهل دل مشتی با حال با مرام که با هم کلی حال میکنیم مخصوصا وقتی یک اظهار نظر میبینیم البته چشمتون روز بد نبینه . چند روز پیش رفتم سفر اونجا هم دسترسی به کامپیوتر نداشتم حسابی کلافه بودم که تازه فهمیدم من معتاد و خرابه رفیقام شدم و خودم خبر نداشتم. بالاخره از رنج دوری دوستان سفر خوبی نبود اما بالاخره تمام شد امدم پیش دوستام تا نئشگی دیگه ای رو تجربه کنم نتیجه : پس دم نئشگی گرم دم اینترنت و انجمن میلیاردرهای آینده ایران گرم اصلا دم همه شما دوستای نازنین گرم ![]() ![]() در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم
همیشه از او بهتر باشیم و آن کسی نیست جز گذشته خودمان! |
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
خاطرات نوجوانی که به فکر میلیاردرشدن بود | alireza091111 | 8 | 2,169 |
05-30-2013 01:28 PM آخرین ارسال: alireza091111 |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: