ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


خاطرات
زمان کنونی: 09-26-2025, 11:31 AM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
نویسنده: mohammadshamosi
آخرین ارسال: محسن قلي زاده
پاسخ:
بازدید: 13362

ارسال پاسخ 
خاطرات
03-12-2013, 02:41 PM
ارسال: #48
RE: خاطرات
خونه تکونی عید


صبح ساعت 7 بود بیدار شدم و آروم و بی صدا که بقیه بیدار نشن داشتم میرفتم سرکار، یهو نمیدونم لیوان آب از کجا جلوی پاهام سبز شد ، و شوتش کردم تو دیوار
هم لیوان شکست ، هم بقیه از خواب پریدن!


تا مادرم چشمش بهم افتاد همچین گفت بسم الله ، که انگار جن دیده! Yosef.gif بهم گفت محمد جان! امروز نرو سرکار و بمون خونه و کمی توی کار وزین خونه تکونی کمک کن.
من هم هر چی آسمون ریسمون بافتم که کار دارم و باید برم دفتر، قبول نکرد که نکرد و بلاخره حرف خودش رو به کرسی نشوند و منو خونه نشین کرد


بلند شد و سطل آب و یک دستمال بهم داد و قرار گذاشت که دیوارها رو پاک کنم، وسط کار کردن بودم که یاد قرار مهمی که با همکلاسیم داشتم افتادم و برای دو ساعت اجازه گرفتم و رفتم بیرون

توی ترافیک افتاده بودم، راننده تاکسی هم ترانه یه حلقه طلایی معین رو گذاشته بود! Yosef.gif من هم تو عالم خودم هی ازدواج میکردم، هی طلاق میدادم Yosef.gif


بلاخره با دوستم صحبت کردم و برگشتم خونه، وقتی به در خونه رسیدم یادم افتاد که کلید ندارم برای همین زنگ زدم، بعد از چند دقیقه که منتظر شدم در باز شد، ولی با تعجب دیدم که یک دختر خانم حدود 22 تا 24 ساله کریه المنظر! ( البته دور از جون شما خانم ها ) در رو باز کرد! من سر جام میخکوب شده بودم که این کیه خونه ما!

ازش پرسیدم شما؟ اون هم چشماش رو نازک کرده بود ( مثلا میخواست ادای مهناز افشار رو دربیاره! در حالی که بیشتر به مرحومه پروین سلیمانی شباهت داشت ) و گفت شما در زدید از من میپرسین شما؟ بفرمایید اگه کاری دارید بگید!!!

دیگه داشتم شک میکردم که نکنه در خونه رو اشتباهی زدم و خونه خودمون رو فراموش کردم ، گفتم بهش تا یک ساعت پیش که اینجا خونه ما بود، الان نمیدونم!
همون موقع صدای مادرم از توی خونه اومد و که میگفت دخترم! این پسرم محمد هست ، غریبه نیست بذار بیاد داخل!


بعد از معذرت خواهی های دختر خانم وارد شدم، رفتم پیش مادرم که ببینم این دختر خانم که اول صبح خونه ما اومده کی هست! گفت محمد ایشون بهار خانم هستن ( تو دلم گفتم چقدر اسمش هم بهش میاد! )، دختر همسایه جدیدمون هستند که به جای آقای قربانیان اومدن! Yosef.gif پدر و مادرش خونه نیستند خودش هم کلید نداشت که بره خونشون ، برای همین من آوردمش اینجا که تو کوچه منتظر نباشه! تازه یادم افتاده بود همین هفته پیش بود که خانواده آقای قربانیان ( همسایمون رو میگم ) به تهران رفتند.

بعد از تبریک منزل جدید و خوش آمد گویی رفتم دنبال دیوار پاک کردن خودم، چون اگه یک دقیقه دیگه اونجا میموندم ، خودم رو به خاطر عشوه های شتری که برام میومدم حلق آویز میکردم! Yosef.gif


دیگه ظهر شده بود و همچنان بهار خونه ما بود و من از توی اتاق بیرون نمیومدم که مادرم صدام زد و گفت محمد ، بهار خانم میگه لطفا در خونه ما رو باز کنید تا برم خونمون، گفتم مادر من ، مگه من کلیدساز هستم که در خونه مردم رو باز کنم! یهو بهار پرید وسط حرفم و گفت آخه چند روز توی کوچه شما رو دیدم که کلید نداشتین و از بالای در داشتید میرفتید داخل خونه! اگه میشه از بالای در خونه ما هم برید بالا و در رو باز کنید!!!

بهش گفتم دستتون در نکنه، مگه گربه هستم که برم بالای در؟ و نه من نمیرم! با اصرار حاج خانم و پشت چشم نازک کردن های بهار و زنده شدن روح فردین درون من تصمیم بر این شد که برم در رو باز کنم!

دیگه با هر زحمتی بود رفتم بالای در ( فرض کنید محمد بخواد بره بالای در! Yosef.gif ) و پریدم توی حیاط، که هنوز هم مچ دستم به خاطر اصابت روی زمین درد میکنه! تا اومدم در رو باز کنم دیدم ای وای در قفل هست!

هیچی دیگه سرتون رو در نیارم، از ساعت 12 ظهر تا 4:30 پشت در خونه نشسته بودم ، تا بلاخره پدر و مادر بهار اومدن و در رو باز کردن، بهار تا چشمش بهم افتاد گفت باید خیلی خیلی ببخشید که اذیت شدید!
من هم برای اینکه جلوی پدر و مادر بهار کم نیارم ، گفتم اختیار دارید ، تا باشه از این اذیت ها!!!


بعد از یک هفته مادرم گفت ، محمد به نظرت بهار چه جور دختری هست؟ گفتم من که یکبار بیشتر ندیدمش، حالا چرا از من میپرسی؟
گفت به نظرم دختر خوبیه ، میخوام با مادرش صحبت کنم و اگه تصمیم دارند شوهرش بدند ، بریم خاستگاری برای تو [تصویر: 13630823589790_13.gif]


دیگه با هر زحمتی بود مادرم رو منصرف کردم که اینکار رو نکنه، وگرنه آخرین پسرش رو نگون بخت کرده! Yosef.gif



پ.ن1: صبح ها چشماتون رو باز کنید که جلوی پاهاتون لیوان آب نباشه که شوتش کنید تو دیوار و بقیه رو بیدار کنید!

پ.ن2: از اون روز که موندم خونه و خونه تکونی کردم دیگه کمرم راست نمیشه از شدت درد!

پ.ن3: به مادرتون بگید هر دختر همسایه ای رو که پشت در خونشون منتظر دید نیاره خونه!

پ.ن4: هیچی دیگه برید دنبال کار و زندگیتون! Yosef.gif



[تصویر: 136308235533958_b649.jpg]

در دنیا یک نفر فقط وجود دارد که باید سعی کنیم

همیشه از او بهتر باشیم

و آن کسی نیست جز گذشته خودمان!
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام های داخل این موضوع
خاطرات - mohammadshamosi - 06-14-2012, 02:36 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 06-14-2012, 04:26 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 06-16-2012, 10:30 PM
RE: خاطرات - MARYAR - 06-16-2012, 11:32 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 06-17-2012, 12:16 AM
RE: خاطرات - hamidtaha - 06-17-2012, 12:20 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 06-17-2012, 12:27 AM
RE: خاطرات - mosafer bedar - 06-17-2012, 08:05 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 06-18-2012, 12:56 PM
RE: خاطرات - فرهاد قربانی - 06-18-2012, 01:49 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 06-18-2012, 07:40 PM
RE: خاطرات - فرهاد قربانی - 06-18-2012, 08:01 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 06-20-2012, 02:40 PM
RE: خاطرات - goldmen - 06-20-2012, 06:35 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 06-25-2012, 01:19 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 07-06-2012, 11:57 PM
RE: خاطرات - P@RSA - 07-07-2012, 12:29 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 07-07-2012, 01:51 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 07-13-2012, 11:51 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 07-16-2012, 01:56 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 08-03-2012, 12:22 AM
RE: خاطرات - P@RSA - 08-03-2012, 12:43 AM
RE: خاطرات - فرهاد قربانی - 08-03-2012, 12:49 AM
RE: خاطرات - درناز - 08-03-2012, 02:36 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 09-08-2012, 05:28 PM
RE: خاطرات - M3HDI - 09-08-2012, 05:40 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 09-08-2012, 05:52 PM
RE: خاطرات - کامیار کاظمی - 09-08-2012, 06:04 PM
RE: خاطرات - صدفی - 09-08-2012, 11:41 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 09-19-2012, 11:58 PM
RE: خاطرات - فرهاد قربانی - 10-14-2012, 09:37 AM
RE: خاطرات - jahanagahi - 09-20-2012, 12:56 AM
RE: خاطرات - P@RSA - 09-20-2012, 04:17 PM
RE: خاطرات - M3HDI - 09-20-2012, 06:34 PM
RE: خاطرات - jahanagahi - 09-20-2012, 07:25 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 09-22-2012, 01:09 PM
RE: خاطرات - درناز - 09-24-2012, 12:48 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 10-06-2012, 09:34 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 10-14-2012, 01:21 AM
RE: خاطرات - حامد - 10-31-2012, 10:45 PM
RE: خاطرات - M3HDI - 10-31-2012, 11:04 PM
RE: خاطرات - مسعود کوچولو - 11-01-2012, 12:23 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 11-01-2012, 12:29 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 01-08-2013, 10:38 PM
RE: خاطرات - MARYAR - 01-08-2013, 10:59 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 01-09-2013, 09:52 AM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 03-12-2013 02:41 PM
RE: خاطرات - MARYAR - 03-12-2013, 06:40 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 03-12-2013, 10:38 PM
RE: خاطرات - MARYAR - 03-12-2013, 10:41 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 03-13-2013, 01:24 AM
RE: خاطرات - MARYAR - 03-13-2013, 01:30 AM
RE: خاطرات - MARYAR - 03-12-2013, 10:45 PM
RE: خاطرات - jahanagahi - 03-12-2013, 10:57 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 05-22-2013, 05:02 PM
RE: خاطرات - MARYAR - 05-22-2013, 05:37 PM
RE: خاطرات - mohammadshamosi - 09-22-2013, 05:32 PM

موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  خاطرات نوجوانی که به فکر میلیاردرشدن بود alireza091111 8 2,202 05-30-2013 01:28 PM
آخرین ارسال: alireza091111

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS