ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


داستانک، درس بگيريم
زمان کنونی: 09-24-2025, 02:21 PM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان
نویسنده: کامیار کاظمی
آخرین ارسال: مهدی 1
پاسخ:
بازدید: 40667

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 31 رأی - میانگین امیتازات : 3.29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک، درس بگيريم
10-23-2012, 12:40 AM
ارسال: #93
داستان علت رواج خشونت
نوشته : هوشنگ قربانیان

آن روز طبق روزها ی گذشته برای آوردن میوه های جنگلی به جنگل رفتم. کلبه من تقریبا نزدیک این جنگل است و من بیشتر آذوقه خود را از اینجا تهیه میکنم.از میوه ها . پرنده ها و جانوران تغذیه من تامین میشه. شاخه وبرگهای درختان مانع تابش خورشید میشد و تقریبا تاریک است. صدای ناله از دور دست بگوش می رسید. چند سالی بود با آرامش زندگی میکردم و صدای ناله برایم تعجب آور بود .بطرف صدا رفتم . هرچه نزدیکتر می شدم صدای ناله بیشتر می شد. باز جلو رفتم و وقتی احساس کردم صدا بیشتر شده پشت درختی قائم شدم و از پشت درخت نگاه کردم. از تعجب و وحشت موهای بدنم سیخ شد. باور کردن دیدن این صحنه برایم خیلی سخت بود. بدنم میلرزید و صدای بهم خوردن دندانهایم را می شنیدم. میخواستم فرار کنم ولی جرئت اینکار را نداشتم. پسری جوان افتاده بود و پاهایش قطع شده و خون سراسر آن قسمت را در بر گرفته بود.دونفر دیگر که از نظر جثه تنومند تر از او بودند این صحنه را نگاه کرده و می خندیدند.
از یک طرف میخواستم به جوان کمک کنم و از طرفی با توجه به وحشی گری آن دو , می ترسیدم.چشمانم پر اشک شده بود . نمی دانستم چکار کنم . در آن نزدیکی هم کسی نبود که از او کمک بگیرم. با ناراحتی و وحشت ناظر این صحنه بودم. چند لحظه طول نکشید دو نفر دیگر هم رسیدند. جوان بر اثر خونریزی بنظر می رسید که فوت کرده چون دیگر صدای ناله نبود. یکی از آن دو نفری که تازه رسیده بودند و معلوم بود سرکرده آنها است لگدی به جوان زد و گفت دومی چی شد. جواب دادند فرار کرد ولی نمیتونه از جنگل خارج شده باشه حتما او را هم می گیریم. جک رفته تا پیداش کنه.رئیس گروه دستور داد دستهای جوان را هم قطع کرده و بگوشه ای پرت کنند تا غذای حیوانات جنگلی شودو این کار را هم کردند. وحشت شدیدی داشتم کم مانده بود جیغ بزنم. فکر کردم خواب هستم . چشمانم را مالیدم و با دندان کف دستم را گاز گرفتم ولی درد شدیدی در کف دستم حس کردم و متوجه شدم خوابی در کار نیست و تمام آن صحنه ها واقعی است . واقعا انسانها می توانند این اندازه وحشی باشند.یک لحظه صدای مرگباری بگوش رسید و پرنده هائی که روی درخت بودن از ترس پرواز کردند . دیدم مرد قوی هیکلی که فکر کنم همان جک بود جوانی را آورده که یک دستش قطع شده و جوان چنان جیغ و ناله ای میکرد که وحشت من صد چندان شد. به گروه که رسید بازوی سالمش را که در دستش بود فشاری داده وجوان بزمین افتاد .
خون فواره میکرد . چند لحظه بعد بیهوش شد. البته فکر کردم بیهوش شده ولی فوت کرده بود. دست و پای وی را هم قطع کرده و در جنگل پرت کردند. تقریبا لباس همگی خونی شده بود. 5 نفری راه افتادند و از نزدیکی من رد شدند. نتوانستم خودم را نگه دارم ناله ای کردم که هر 5 نفر متوجه شده و به طرف من برگشتند. تقریبا فاصله ام با آنها بصورتی بود که میتوانستم فرار کنم. فرار کردم و بشدت میدویدم و هر لحظه پشت سرم را نگاه میکردم. با تعجب متوجه شدم کسی پشت سر من نیست. تا کلبه دویدم. وقتی وارد کلبه شدم گوشه ای افتاده و بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم صدای صحبت چند نفر را شنیدم . چشمانم را باز کردم و از وحشت دو باره بیهوش شدم آب سردی رو صورتم پاشیده شد.مجددا بهوش آمدم عده ای بالا سرم ایستاده بودند و آن 5 نفر هم , در میانشان ایستاد بودند. و همگی با نگاهی که حالت تاسف داشت من را نگاه میکردند. چشمانم را کامل باز کردم و بسرعت بلند شدم. راه فراری نبود. شخصی که فکر میکردم رئیس گروه هست نزدیکتر شد. از ترس قالب تهی میکردم. دستی رو موهایم کشید و گفت عزیز من از چی میترسی . ما برای اذیت کسی به جنگل نیامده ایم. زبانم بند آمد و یکی از حاضرین لبخندی زد و گفت بچه ها اگر شما بودید فکر میکنید حالتان بهتر این می شد. همه با صدای بلند خندیدند . رئیس گروه پرسید عزیز من نترس ما با تو کاری نداریم. من در حالی که از وحشت به لکنت زبان افتاده بودم گفتم : آخ آخه .آخه اون اون صحنه ها؟ همگی دوباره خندیدند. مرد میانسالی بمن نزدیکتر شد گفت من چارلی دوپینز هستم کارگردان و اینها هم همه هنر پیشه اند . ما داشتیم فیلمبرداری میکردیم. در این بین دو جوانی که دست و پایشان قطع شده بود با لباس خونی و لبخندی بر لب بمن نزدیک شدند . یکی از جوانها دستم را گرفت و با ملایمت فشار داد و گفت : پدر جان این خونها جوهر قرمز است ما مشغول فیلمبرداری بودیم . من جراتی پیدا کردم و با صدای فریاد گونه دادزدم برید بیرون . برید گم شید . شما با ساختن این فیلمها باعث رواج خشونت در جامعه می شوید.
برید نمیخوام ریخت هیچکدام از شما را ببینم . همه را بیرون کردم . مجددا از ترس بیهوش شدم.

خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری
اینستاگرام من :
hoshangghorbanian
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام های داخل این موضوع
سگ باهوش - کامیار کاظمی - 04-09-2011, 11:19 AM
داستان - mjdehghani - 05-17-2012, 10:05 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-17-2012, 10:21 PM
RE: داستان - صدفی - 05-17-2012, 10:52 PM
RE: داستان - Alireza_Kh - 05-17-2012, 11:21 PM
RE: داستان - صدفی - 05-18-2012, 01:08 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-19-2012, 09:55 AM
RE: داستان - صدفی - 05-19-2012, 03:22 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-20-2012, 01:11 PM
RE: داستان - صدفی - 05-20-2012, 04:19 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-21-2012, 06:35 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-22-2012, 09:58 PM
RE: داستان - صدفی - 05-26-2012, 08:57 AM
RE: داستان - mjdehghani - 05-26-2012, 09:45 AM
RE: داستان - صدفی - 05-27-2012, 12:56 AM
RE: داستان - صدفی - 06-12-2012, 01:30 AM
RE: داستان - مــجــیــנ - 08-06-2012, 08:16 AM
RE: داستان - ahmad rezaee - 08-08-2012, 10:06 PM
RE: داستان - مــجــیــנ - 09-15-2012, 09:05 AM
RE: داستان - jahanagahi - 09-15-2012, 09:20 PM
RE: داستان - صدفی - 10-16-2012, 09:36 PM
RE: داستان - jahanagahi - 10-22-2012, 10:28 PM
RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-22-2012, 11:04 PM
داستان علت رواج خشونت - jahanagahi - 10-23-2012 12:40 AM
RE: داستان دوستی - Delta.H - 10-23-2012, 10:27 AM
RE: داستان - بهداد - 10-23-2012, 10:49 AM
RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-23-2012, 01:20 PM
RE: داستان - مــجــیــנ - 10-30-2012, 07:18 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 10-30-2012, 07:45 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-02-2012, 11:28 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-02-2012, 11:32 AM
RE: داستان - mteam - 11-04-2012, 11:03 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-04-2012, 11:46 AM
RE: داستان - سعید محمدی - 11-06-2012, 09:16 AM
RE: داستان - صدفی - 11-06-2012, 09:57 PM
RE: داستان - vahid61 - 11-07-2012, 07:46 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-07-2012, 11:40 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-09-2012, 11:10 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-09-2012, 04:36 PM
RE: همجور مطلب - jahanagahi - 11-13-2012, 05:31 PM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-13-2012, 05:40 PM
RE: همجور مطلب - yu3f - 11-14-2012, 06:16 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 11-15-2012, 10:10 AM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-16-2012, 01:35 AM
داستانک - فرهاد قربانی - 11-19-2012, 11:56 PM
داستان زندگی عقاب - dara - 11-20-2012, 05:15 PM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-24-2012, 11:47 AM
RE: داستان - کامیار کاظمی - 11-26-2012, 01:14 PM
RE: داستان - vahid61 - 11-27-2012, 01:28 PM
RE: داستان - کامیار کاظمی - 12-07-2012, 03:15 PM
RE: همجور مطلب - dara - 12-10-2012, 06:13 PM
RE: همجور مطلب - dara - 12-11-2012, 05:51 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 12-12-2012, 01:19 PM
RE: همجور مطلب - vahid61 - 12-13-2012, 01:02 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 12-26-2012, 09:26 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 12-27-2012, 12:38 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 01-02-2013, 12:33 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 01-04-2013, 03:47 PM
RE: داستان - بهداد - 01-11-2013, 10:23 AM
شیطان و فرعون - mrghafoory - 03-20-2013, 03:48 PM
تفاوت دو نگاه ..... - mallarme - 05-23-2013, 09:08 PM
داستانک - zoofanoon - 05-26-2013, 11:51 PM
داستان هیزم شکن - دهدار - 07-25-2013, 04:30 PM

موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی samiar afshari 0 863 03-27-2015 12:31 AM
آخرین ارسال: samiar afshari

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS