ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


داستانک، درس بگيريم
زمان کنونی: 09-24-2025, 02:34 PM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان
نویسنده: کامیار کاظمی
آخرین ارسال: مهدی 1
پاسخ:
بازدید: 40686

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 31 رأی - میانگین امیتازات : 3.29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک، درس بگيريم
10-22-2012, 10:28 PM
ارسال: #91
RE: داستان
داستان دوستی از: هوشنگ قربانیان

فرهاد نگاهی به من کرد و گفت :بنظرت من باید چکار کنم؟
غافلگیرشدم گفتم : نمیدانم
پرسید: با پدرش صحبت کنم؟
جواب دادم بد نیست.
فرهاد خداحافظی کرد و از من دور شد. من هم از کنار رودخانه بطرف منزل حرکت کردم. چشمانم پر از اشک شده بود.
خانه ما در یکی از روستاهای بسیار خوش آب و هوا ی شمال کنار رودخانه واقع شده است. این روستا به حدی قشنگ و زیبا است که مرکز رفت و آمد توریست ها است. دورتادور روستا جنگل است و منظره زیبائی دارد.
من و فرهاد از بچگی در این روستا با هم بزرگ شده ایم. تا کلاس پنجم در همینجا درس خواندیم و چون بعد از کلاس پنجم کلاسی نبود اجبارا برای ادامه تحصیل به شهر رفتیم. فاصله شهر تا روستای ما حدود یک ساعت بود و ما صبحها این مسیر را طی میکردیم و عصرها برمی گشتیم . هر روز برای نهار
غذائی برمی داشتیم و در مدرسه با هم می خوردیم.
هر دوی ما دوره تحصیلات دبیرستانی را با نمرات بسیار عالی گذراندیم. و برای شرکت در کنکور ثبت نام کردیم. فرهاد به رشته پزشکی علاقه داشت و من بیشتر رشته زمین شناسی را دوست داشتم. آزمون برگزار شد و فرهاد رشته پزشکی و من رشته زمین شناسی دانشگاه تهران. در پوست خود نمی گنجیدیم.
خیلی خوشحال بودیم چون هر دو به آرزوهایمان رسیده بودیم .
آپارتمان کوچکی در خیابان انقلاب تهران اجاره کردیم که تقریبا نزدیک دانشگاه بود. مقداری لوازم از منزل آورده و چند تیکه هم در تهران خریدیم. آپارتمان ما کوچک و دارای یک اطاق خواب بود که دو تخت خواب چوبی خود را که دست دوم بود در سه راه نارمک خریده بودیم و در آن اطاق جای داده بودیم.
یک پذیرائی کوچک و آشپزخانه اوپن .
فراموش کردم بنویسم من یک پیکان مدل پائین شیری رنگ بسیار تمیز داشتم .با فرهاد تصمیم گرفتیم نوبتی با این خودرو مسافرکشی کنیم و هزینه تحصیلی خود را تامین نمائیم. خوب بود و درآمد آن کفاف تامین زندگی هر دو نفر ما را داشت.
من چهار ساله فارغ التحصیل شدم و فرهاد سه سال از تحصیلش مانده بود. نمی توانستم او را تنها بگذارم و در تهران ماندم. ما در این مدت چند آپارتمان عوض کرده بودیم. من از صبح تا نیمه های شب کار میکردم و ضمنا در جستجوی پیدا کردن کار مناسبی آگهی های روزنامه ها را پیگیری می کردم. فرهاد چند بار پیشنهاد داد که او هم با ماشین کار کند که من قبول نکردم و تاکید م این بود که درسهایش سخت است و بیشتر به مطالعه دروسش به پردازد. یک شب فرهاد پیشنهاد داد و گفت تو که اینجا هستی چرا کارشناسی ارشد را ادامه نمی دهی؟ پیشنهاد خوبی بود . ثبت نام کردم
و پس از قبولی ادامه دادم. هر دو فارغ التحصیل شدیم فرهاد پزشک عمومی و من کارشناس ارشد زمین شناسی.فرهاد در یک درمانگاه خصوصی و من در یک شرکت ساختمانی کار پیدا کردیم.
هر ماه دو روز به روستا برمی گشتیم. فرهاد در فاصله دو روز در روستا بیکار نبود و وقتی با بستگان و دوست و آشنا روبرو می شد کار او شده بود ویزیت و نوشتن نسخه. بنده خدا مهمانی هم وقتی می رفت گوشی و لوازم پزشکی خود را با خودش می برد.به محض رسیدن به محل مهمانی
تقاضای افراد خصوصا افراد مسن شروع می شد. آقای دکتر من شب خوابم نمی برد چکار کنم؟ یکی میگفت دکتر جان چشمم تار شده ...دکتر جان...
او هم کیف را باز می کرد .مهمانی تبدیل می شد به درمانگاه .
چند روزی بود اخلاق فرهاد تغییر کرده بود و کمتر می خندید و بیشتر فکر می کرد. تا اینکه متوجه شدم عاشق دختر عموی من شده . وقتی فهمید از قضیه مطلع شده ام گفت من همیشه ثریا را می دیدم ولی هیچوقت فکر نمیکردم روزی عاشقش شوم.
همان روز ما دو نفر کنار رودخانه بودیم که در دل ها را اول نوشته ها ذکر کردم و فرهاد رفت با پدر ثریا یعنی عموی من صحبت کند.
ثریا دختر زیبا و محجوبی بود , دیپلم داشت و در روستا معلم دبستان بود. خیلی از جوانهای روستا به خواستگاری او رفته بودند ولی او به همه جواب رد داده بود و فرهاد هم می ترسید جواب رد بشنود. فرهاد در مسجد روستا با پدر ثریا موضوع را مطرح کرد.و عمویم با لبخند ساختگی گفته :
فرهاد جان من ترا از بچگی می شناسم و با پدر خدا بیامرزد دوست بودم و الان هم شما با برادرزاده من چون برادر هستی , چشم من در منزل مطرح میکنم و نتیجه اش را اطلاع میدم. فردای آن روز فرهاد به منزل ما آمد , تا من را دید بغلم کرد شادی سراسر وجودش را گرفته بود. مانده بودم چه
عکس العملی نشان دهم .
رازی در حانواده ما و عمویم بود که هیچکس از آن اطلاع نداشت. نمی دانستم چکار کنم . فکرم به جائی نمی رسید. وقتی خوشحالی فرهاد را دیدم چشمانم پر از اشک شد. فرهاد کمی از من دور شد و با تعجب نگاهم کرد.
گفت: داری گریه میکنی؟
با چشمان اشک بار و لبخندی تلخ گفتم : از خوشحالی است فرهاد جان .
پیش ینی می کردم , شب خانواده عمویم به منزل ما آمدند و صحبت های خانوادگی شروع شد.عمویم من را صدا کرد و هر دو به اطاق دیگری رفتیم . هردو قیافه غمگینی داشتیم.گفت :
گفتم نمیدانم.
هر دو به هم نگاه کردیم . من می دانستم او چه مسئله ای را می خواهد مطرح کند و بهمین جهت صحبت را ادامه نداده من گفتم . نمی دانم.
درنهایت گفتم عمو جان باید کاری بکنیم , ثریا که خدا را شکر روحیه خوبی دارد . جواب داد من نمی توانم به فرهاد حقیقت را بگویم تو بیشتر با روحیات او آشنا هستی .
گفتم من از وقتی شنیده ام حالت بدی دارم , فرهاد عاشق ثریا است و اورا خیلی دوست دارد می ترسم وقتی در جریان قرار بگیرد مشکلی برایش پیش بیاید.بعد از کلی صحبت قرار شد عمو خود با فرهاد صحبت کند. پیش خانواده برگشتیم .
من تا نیمه های شب در حیاط قدم زده و فکر می کردم . عاقبت کار را نمی دانستم بکجا می کشد. صبح فرهاد را ندیدم , از منزل خارج نشدم تا او را ببینم . فرهاد هم برخلاف هر روز بمن سرنزد. ساعت سه بعدازظهر صدای زنگ شنیده شد معمولا دوزنگ پی درپی و من با صدای زنگ فهمیدم فرهاد است . برادرم در را باز کرد و فرهاد یاالله یاالله گویان وارد شد. تا من را دید باتمام وجود بغل کرد و تندتند ماچم کرد. من گیچ شده بودم موضوع چیست؟
گفت : تبریک , تبریک به عزیزترین فرد زندگیم . تبریک میگم.
فکر کردم فرهاد دیوانه شده و هم چنان متعجب نگاهش می کردم.پرسیدم فرهادجان موضوع چیست ؟ من که سر نمی آورم.
گفت عمویت با من صحبت کرد و همه چیز را گفت.
من بیشتر گیج شدم .گفتم: به تو چی شده؟ ترا خدا حالت خوبه ؟ عمویم موضوع ثریا را گفت و تو خوشحالی و به من تبریک میگی؟
فرهاد من را بغل کرد و گفت : تو برادر منی , تو عزیز منی نباید خوشحال باشم؟
یک باره داد زدم فرهاد چی شده دیوانه شدی ؟
فرهاد موضوع را گفت و گفت و من چشمانم داشت از حدقه در می آمد . واقعا شوکه شده بودم . گفتم : فرهاد دقیقا بگو عمویم به تو چی گفت؟
دوباره تکرار کرد و آخرین جمله : عمو گفت تو و ثریا از خیلی وقت پیش همدیگر را دوست دارند و به خاطر اینکه تو ناراحت نشوی موضوع را به تو نگفته. من خیلی خوشحالم و باور کن از امروز ثریا زن داداش عزیز من است .
هیچ آثار ناراحتی در وی مشاهده نمی شد . متعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فرهاد صحبت کرد در مورد تاریخ عقد و کارهائی که برای من و ثریا می خواهد انجام دهد.مدتی با هم بودیم و من هیچ حرفی راجع به موضوع نزدم. فرهاد لبخند زنان خداحافظی کرد و رفت .
می دانستم خودش را کنترل کرده بود و هیچ ناراحتی را در صورتش ندیدم. از صحبت های عمویم ماتم برده بود , چرا مسئله را به این صورت مطرح کرده است. چرا باید من وارد این مسئله بشوم.
افرادی که تا اینجای ماجرا را مطالعه کرده اند یاد ماجراهای عاشقانه و گذشت دوست و.. می افتند. نه مسئله غیر از این است.
حالا راز بین خانواده ما و خانواده عمویم:
ثریا از مدتی پیش سرطان خون داشت و پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند . به علت شیمی درمانی تمام موهای سرش هم ریخته بود .
خوشبختانه روحیه بسیار عالی داشت و همیشه می گفت : همه به دنیا می آئیم و یک روز هم از دنیا خواهیم رفت. من کمی زودتر به ملاقات خدایم می روم . هیچ کس ناراحتی ثریا را نمی دید.
وقتی به عمویم اعتراض کردم که چرا من را وارد ماجرا کرده ؟ گفت: نتوانستم راز ثریا را به او بگویم و در روستا پخش شود چون ثریا حساس است و از این مسئله رنج خواهد برد و جز این مسئله چیزی به ذهنم خطور نکرد . از عکس العمل فرهاد پرسید . وقتی ماجرا را به عمویم گفتم گریه اش گرفت و گفت خوش به حال تو که چنین دوستی داری.
مدت مرخصی ما تمام شد و به اتفاق فرهاد به شهر برگشتیم. هیچ عکس العملی جز خوشحالی در فرهاد ندیدم و روز به روز بیشتر خودش را در دل من جای می داد. میگفت : کی می توانم ساقدوش داداشم باشم ؟ چند بار خواستم موضوع را با او در میان بگذارم ولی به خاطر خودش و افشای راز ثریا خود را کنترل کردم.
دو ماه گذشت تلفن زنگ زد و من گوشی از دستم افتاد . ثریا ... دختر عمویم ....کسی که بهترین دوستم عاشقش بود و به خاطر من گذشت کرد .
ثریا رفت . پیش خدایش.

خدایا با همه بزرگیت در قلب کوچک من جای داری
اینستاگرام من :
hoshangghorbanian
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام های داخل این موضوع
سگ باهوش - کامیار کاظمی - 04-09-2011, 11:19 AM
داستان - mjdehghani - 05-17-2012, 10:05 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-17-2012, 10:21 PM
RE: داستان - صدفی - 05-17-2012, 10:52 PM
RE: داستان - Alireza_Kh - 05-17-2012, 11:21 PM
RE: داستان - صدفی - 05-18-2012, 01:08 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-19-2012, 09:55 AM
RE: داستان - صدفی - 05-19-2012, 03:22 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-20-2012, 01:11 PM
RE: داستان - صدفی - 05-20-2012, 04:19 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-21-2012, 06:35 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-22-2012, 09:58 PM
RE: داستان - صدفی - 05-26-2012, 08:57 AM
RE: داستان - mjdehghani - 05-26-2012, 09:45 AM
RE: داستان - صدفی - 05-27-2012, 12:56 AM
RE: داستان - صدفی - 06-12-2012, 01:30 AM
RE: داستان - مــجــیــנ - 08-06-2012, 08:16 AM
RE: داستان - ahmad rezaee - 08-08-2012, 10:06 PM
RE: داستان - مــجــیــנ - 09-15-2012, 09:05 AM
RE: داستان - jahanagahi - 09-15-2012, 09:20 PM
RE: داستان - صدفی - 10-16-2012, 09:36 PM
RE: داستان - jahanagahi - 10-22-2012 10:28 PM
RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-22-2012, 11:04 PM
RE: داستان دوستی - Delta.H - 10-23-2012, 10:27 AM
RE: داستان - بهداد - 10-23-2012, 10:49 AM
RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-23-2012, 01:20 PM
RE: داستان - مــجــیــנ - 10-30-2012, 07:18 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 10-30-2012, 07:45 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-02-2012, 11:28 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-02-2012, 11:32 AM
RE: داستان - mteam - 11-04-2012, 11:03 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-04-2012, 11:46 AM
RE: داستان - سعید محمدی - 11-06-2012, 09:16 AM
RE: داستان - صدفی - 11-06-2012, 09:57 PM
RE: داستان - vahid61 - 11-07-2012, 07:46 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-07-2012, 11:40 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-09-2012, 11:10 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-09-2012, 04:36 PM
RE: همجور مطلب - jahanagahi - 11-13-2012, 05:31 PM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-13-2012, 05:40 PM
RE: همجور مطلب - yu3f - 11-14-2012, 06:16 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 11-15-2012, 10:10 AM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-16-2012, 01:35 AM
داستانک - فرهاد قربانی - 11-19-2012, 11:56 PM
داستان زندگی عقاب - dara - 11-20-2012, 05:15 PM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-24-2012, 11:47 AM
RE: داستان - کامیار کاظمی - 11-26-2012, 01:14 PM
RE: داستان - vahid61 - 11-27-2012, 01:28 PM
RE: داستان - کامیار کاظمی - 12-07-2012, 03:15 PM
RE: همجور مطلب - dara - 12-10-2012, 06:13 PM
RE: همجور مطلب - dara - 12-11-2012, 05:51 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 12-12-2012, 01:19 PM
RE: همجور مطلب - vahid61 - 12-13-2012, 01:02 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 12-26-2012, 09:26 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 12-27-2012, 12:38 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 01-02-2013, 12:33 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 01-04-2013, 03:47 PM
RE: داستان - بهداد - 01-11-2013, 10:23 AM
شیطان و فرعون - mrghafoory - 03-20-2013, 03:48 PM
تفاوت دو نگاه ..... - mallarme - 05-23-2013, 09:08 PM
داستانک - zoofanoon - 05-26-2013, 11:51 PM
داستان هیزم شکن - دهدار - 07-25-2013, 04:30 PM

موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی samiar afshari 0 863 03-27-2015 12:31 AM
آخرین ارسال: samiar afshari

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS