نمی شود- نمی توانم

[هومان هرمزدی]

این صدا همیشه تویه گوش من هستش.تا موقعیتی پیش میاد با خودم میگم سرمایه اش رو دارم؟دانشش رو دارم؟عملی میشه؟
یه بار بابابزرگم پیشنهاد داد یه شرکت کوچیک راه بندازم، اما من گفتم ای بابا مگه به همین سادگیهاست؟شرکتهای بزرگتر هستند با سرمایه ی بیشتر و کارمندان کار بلدی دارند.من نمیتونم.گفت پله پله.گفتم اونهایی که پله ی دهم هستند با لگد میندازنم پایین.گفت خودش پله پله رفته بالا و من بهش گفتم اون زمان میشد اون زمان دست زیاد نبود و کسی به کسی کاری نداشت.اون موقع قیمت ارز فلان بود و نون فلان بود و یه کارمند یه ساله خونه میخرید و...
فقط بهم لبخند زد.این موضوع رو برای دوستم گفتم.در عرض کمتر از 6 ماه دوستم با سرمایه ی نصف من و با دانش خیلی خیلی کم تونست یه شرکت ثبت کنه و رشد کنه.الان باید از یکماه قبل برای دیدن دوستم وقت بگیرم.
(من فقط این مطلب رو نقل قول کردم و راوی رو حتی یه بار هم ندیدم)