ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


داستانک، درس بگيريم
زمان کنونی: 09-24-2025, 02:20 PM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان
نویسنده: کامیار کاظمی
آخرین ارسال: مهدی 1
پاسخ:
بازدید: 40666

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 31 رأی - میانگین امیتازات : 3.29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
داستانک، درس بگيريم
05-17-2012, 10:05 PM (آخرین ویرایش در این ارسال: 11-20-2012 09:29 AM، توسط مــجــیــנ.)
ارسال: #63
داستان
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت:
« من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.
پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه دلاری بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچون برادري می داشت.

اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچون برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."


تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟".


پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.


اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.".


پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.


او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :


" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نكرده.



يه روزي من هم يک همچون ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."



پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.



برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.

در مسابقه زندگی گل زدن هنر نیست بلکه گل شدن هنره !
شاد بودن تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شاید هم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.
پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:«ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. »
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می شوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت.
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما راببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد.

نفر اول برترین دانشگاه کشور ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی برنامه ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند.
با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در روستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت. موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم خونه ...

حتماً می شود
باید بخواهی
دهقانی 09132648046
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پیام های داخل این موضوع
سگ باهوش - کامیار کاظمی - 04-09-2011, 11:19 AM
داستان - mjdehghani - 05-17-2012 10:05 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-17-2012, 10:21 PM
RE: داستان - صدفی - 05-17-2012, 10:52 PM
RE: داستان - Alireza_Kh - 05-17-2012, 11:21 PM
RE: داستان - صدفی - 05-18-2012, 01:08 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-19-2012, 09:55 AM
RE: داستان - صدفی - 05-19-2012, 03:22 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-20-2012, 01:11 PM
RE: داستان - صدفی - 05-20-2012, 04:19 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-21-2012, 06:35 PM
RE: داستان - mjdehghani - 05-22-2012, 09:58 PM
RE: داستان - صدفی - 05-26-2012, 08:57 AM
RE: داستان - mjdehghani - 05-26-2012, 09:45 AM
RE: داستان - صدفی - 05-27-2012, 12:56 AM
RE: داستان - صدفی - 06-12-2012, 01:30 AM
RE: داستان - مــجــیــנ - 08-06-2012, 08:16 AM
RE: داستان - ahmad rezaee - 08-08-2012, 10:06 PM
RE: داستان - مــجــیــנ - 09-15-2012, 09:05 AM
RE: داستان - jahanagahi - 09-15-2012, 09:20 PM
RE: داستان - صدفی - 10-16-2012, 09:36 PM
RE: داستان - jahanagahi - 10-22-2012, 10:28 PM
RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-22-2012, 11:04 PM
RE: داستان دوستی - Delta.H - 10-23-2012, 10:27 AM
RE: داستان - بهداد - 10-23-2012, 10:49 AM
RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-23-2012, 01:20 PM
RE: داستان - مــجــیــנ - 10-30-2012, 07:18 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 10-30-2012, 07:45 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-02-2012, 11:28 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-02-2012, 11:32 AM
RE: داستان - mteam - 11-04-2012, 11:03 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-04-2012, 11:46 AM
RE: داستان - سعید محمدی - 11-06-2012, 09:16 AM
RE: داستان - صدفی - 11-06-2012, 09:57 PM
RE: داستان - vahid61 - 11-07-2012, 07:46 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-07-2012, 11:40 PM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-09-2012, 11:10 AM
RE: داستان - jahanagahi - 11-09-2012, 04:36 PM
RE: همجور مطلب - jahanagahi - 11-13-2012, 05:31 PM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-13-2012, 05:40 PM
RE: همجور مطلب - yu3f - 11-14-2012, 06:16 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 11-15-2012, 10:10 AM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-16-2012, 01:35 AM
داستانک - فرهاد قربانی - 11-19-2012, 11:56 PM
داستان زندگی عقاب - dara - 11-20-2012, 05:15 PM
RE: همجور مطلب - حامد - 11-24-2012, 11:47 AM
RE: داستان - کامیار کاظمی - 11-26-2012, 01:14 PM
RE: داستان - vahid61 - 11-27-2012, 01:28 PM
RE: داستان - کامیار کاظمی - 12-07-2012, 03:15 PM
RE: همجور مطلب - dara - 12-10-2012, 06:13 PM
RE: همجور مطلب - dara - 12-11-2012, 05:51 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 12-12-2012, 01:19 PM
RE: همجور مطلب - vahid61 - 12-13-2012, 01:02 PM
RE: داستان - سعید محمدی - 12-26-2012, 09:26 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 12-27-2012, 12:38 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 01-02-2013, 12:33 AM
RE: داستان - فرهاد قربانی - 01-04-2013, 03:47 PM
RE: داستان - بهداد - 01-11-2013, 10:23 AM
شیطان و فرعون - mrghafoory - 03-20-2013, 03:48 PM
تفاوت دو نگاه ..... - mallarme - 05-23-2013, 09:08 PM
داستانک - zoofanoon - 05-26-2013, 11:51 PM
داستان هیزم شکن - دهدار - 07-25-2013, 04:30 PM

موضوع های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی samiar afshari 0 863 03-27-2015 12:31 AM
آخرین ارسال: samiar afshari

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 6 مهمان
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS