ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
داستانک، درس بگيريم زمان کنونی: 09-24-2025, 09:45 AM |
|||||||
|
داستانک، درس بگيريم
|
12-07-2012, 03:15 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-07-2012 03:15 PM، توسط کامیار کاظمی.)
ارسال: #131
|
|||
|
|||
RE: داستان
تئوري شن
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد : « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن» مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود. یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟ قاچاقچی میگوید : دوچرخه! بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند ![]() |
|||
12-10-2012, 06:13 PM
ارسال: #132
|
|||
|
|||
RE: همجور مطلب
امید
شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر میگشت و به عقب خیره میشد.ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: اوچند بار به عقب نگاه کرد. او امید به بخشش داشت. عشق امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام. شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سرتو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست.شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند زیبایی دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد ویاد حرف پدرش افتاد”اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش هایقرمز رو برات می خرم”دخترک به کفش هانگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت ۱۰۰نفر زخم بشه تا…و بعد شانه هایش رابالا انداخت و راه افتاد وگفت: نه… خدا نکنه…اصلآ کفش نمیخوام.... عده ای آرزو دارند که ثروتمند شوند تا ببخشند و نمی دانند که باید ببخشند تا ثروتمند شوند |
|||
12-11-2012, 05:51 PM
ارسال: #133
|
|||
|
|||
RE: همجور مطلب
این مطلب از وبلاگ سمپادی ها برداشت شده است.
١٨ سال پيش من در شرکت سوئدى ولوو استخدام شدم. کار کردن در اين شرکت تجربه جالبى براى من به وجود آورده است. اينجا هر پروژهاى حداقل ٢ سال طول ميکشد تا نهايى شود، حتى اگر ايده ساده و واضحى باشد. اين قانون اينجاست. جهانى شدن (globalization) باعث شده است که همه ما در جستجوى نتايج فورى و آنى باشيم. و اين مشخصاً با حرکت کند سوئديها در تناقض است. آنها معمولاً تعداد زيادى جلسه برگزار ميکنند، بحث ميکنند، بحث ميکنند، بحث ميکنند و خيلى به آرامى کارى را پيش ميبرند. ولى در انتها، اين شيوه هميشه به نتايج بهترى ميانجامد. به عبارت ديگر: 1- سوئد در حدود 450000 کيلومتر مربع وسعت دارد. 2- سوئد حدود 9 ميليون جمعيت دارد. ٣- استكهلم، پايتخت سوئد كه به پايتخت اسكانديناوي نيز مشهور است حدود 78000 نفر جمعيت دارد. 4- ولوو، اسکانيا، ساب، الکترولوکس و اريکسون برخى از شرکتهاى توليدى سوئد هستند. *** اولين روزهايي كه در سوئد بودم، يکى از همکارانم هر روز صبح با ماشينش مرا از هتل برميداشت و به محل کار ميبرد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبحها زود به کارخانه ميرسيديم و همکارم ماشينش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک ميکرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشين شخصى به سر کار ميآمدند. روز اول، من چيزى نگفتم، همين طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آيا جاى پارک ثابتى داري؟ چرا ماشينت را اين قدر دور از در ورودى پارک ميکنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟ او در جواب گفت: براى اين که ما زود ميرسيم و وقت براى پيادهرفتن داريم. اين جاها را بايد براى کسانى بگذاريم که ديرتر ميرسند و احتياج به جاى پارکى نزديکتر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو اين طور فکر نميکني؟ عده ای آرزو دارند که ثروتمند شوند تا ببخشند و نمی دانند که باید ببخشند تا ثروتمند شوند |
|||
12-12-2012, 01:19 PM
ارسال: #134
|
|||
|
|||
RE: داستان
شهامت گذشتن از گردوها ( داستان عبرت اموز ):
حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد." مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت: "نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمیرسد." او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: "من از همان اول گردو نمیخواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد." این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد. خیلیها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شدهاند. خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنها کلنجار میروند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افراد خانواده دارد. خیلیها وقتی در شرکت یا موسسهای کار میکنند سعی دارند تکخوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتری به دست آورند. آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت، آنها را گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که گردوها را در خود نگه میدارد و حفظ این سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند گردوی اضافه است. بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم میکنند که فرد اصلا متوجه نمیشود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کلهشقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم میپاشد و گردوها روی زمین ولو میشوند و هر کدام به سویی میروند، تازه میفهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیینکننده بوده است. بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهدشد و به هیچکس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید. دیگر فرصتها برابر در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت و آرامش و قراری که در یک چهارچوب محکم و استوار قابل حصول است به دست نخواهد آمد. |
|||
12-12-2012, 11:49 PM
ارسال: #135
|
|||
|
|||
RE: همجور مطلب
پلهای زندگی
داستانی آموزنده و زیبا که باید همه ما در آستانه سال جدید از آن درس بگیریم.... سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد و كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟ برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .. سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم. نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار... برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟ نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم ! هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود !!! کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟ در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست. وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است... کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم.... امید است که تمامی ایرانیان در انتهای سال1391 خورشیدی کدورتها را دور ریخته و در مطلع سال جدید, پلی بسازیم برای ارتباط مجدد کسانی که نهر کدورت بین خود کشیده اند. کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته) گروه برتر،برتر از همه |
|||
12-13-2012, 12:43 AM
ارسال: #136
|
|||
|
|||
RE: همجور مطلب
همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.
وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم" و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟ ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته یا اطمینان خاطر با فقط 15.86 دلار پارک کنم کوشش اولین وظیفه انسان است.(گوته) گروه برتر،برتر از همه |
|||
12-13-2012, 01:02 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 12-13-2012 01:03 PM، توسط vahid61.)
ارسال: #137
|
|||
|
|||
RE: همجور مطلب
روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از همین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. همیشه آنچیزی اتفاق می افتد که منتظرش هستید…… |
|||
12-16-2012, 08:50 PM
ارسال: #138
|
|||
|
|||
::. داستانی فلسفی درباره ی زندگی .::
نقل مستقیم از کتاب راز فال ورق٬ نوشتهی یوستین گوردر٬ ترجمهی عباس مخبر٬ نشر مرکز٬ فصل چهار لو خاج
ممنونم از دوست و استاد همیشگیم داریوش رهازاد «نخستین چیزی که بر زبان آورد٬ “1349″ بود. جواب دادم٬ “طاعون سیاه” اطلاعات تاریخی خوبی داشتم. نمیدانستم طاعون سیاه با همآیندی چه ارتباطی دارد. گفت: “بسیار خوب” و قدری دورتر شد. “احتمالاً میدانی که نصف جمعیت نروژ در جریان این طاعون بزرگ از بین رفتند. اما در اینجا رابطهای وجود دارد که هنوز دربارهی آن به تو چیزی نگفتهام.” وقتی این طور شروع میکرد میدانستم که یک سخنرانی بزرگ در پیش است. او ادامه داد٬ “میدانستی که در آن زمان هزاران نفر اجداد تو بودهاند؟” سرم را به علامت نه تکان دادم. چگونه امکان دارد؟ - “تو دو نفر پدر و مادر٬ چهار نفر پدربزرگ و مادربزرگ٬ هشت نفر جد و جده٬ و الا آخر داشتهای. اگر تا سال 1349 به عقب برگردی و این ارقام را محاسبه کنی٬ تعداد آنها بسیار زیاد خواهد شد.” تایید کردم. “بعد آن طاعون خیارکی فرا رسید. مرگ از محلهای به محلهی دیگر گسترش مییافت و کودکان بیشترین تلفات را میدادند. همهی اعضای خانواده میمردند و گاهی اوقات فقط یک یا دو عضو خانواده زنده میماندند. تعداد زیادی از اجداد تو در آن زمان بچه بودند٬ هانس توماس. اما هیچ یک از آنها نمردند.” با تعجب پرسیدم: “چگونه میتوانید این قدر اطمینان داشته باشید؟” پکی به سیگارش زد و گفت: “چون تو اینجا نشستهای و به ]دریای[ آدریاتیک نگاه میکنی.” بار دیگر چنان نکتهی متحیرکنندهای گفته بود که واقعاً نمیدانستم چگونه به آن پاسخ دهم. اما میدانستم که درست میگوید٬ چون اگر فقط یکی از اجداد من در کودکی مرده بود٬ دیگر نمیتوانست یکی از اجداد من باشد. در حالی که کلمات همچون رگباری بر زبانش جاری میشد٬ ادامه داد: “احتمال اینکه فقط یکی از اجداد تو در حین بزرگ شدن نمیرد٬ یک در چند میلیون است. چون مسئله فقط به طاعون سیاه مربوط نمیشود. در واقع همهی اجداد تو بزرگ شدهاند و کودکانی داشتهاند – حتی در شرایط وقوع بدترین فجایع طبیعی و هنگامی که مرگومیر کودکان نرخ بسیار بالایی داشته است. البته تعداد زیادی از آنها بیمار شدند٬ اما بالاخره زنده ماندند. به عبارتی میتوان گفت تو میلیاردها بار فقط یک میلیمتر با دنیا نیامدن فاصله داشتهای٬ هانس توماس. زندگی تو روی این سیاره٬ در معرض تهدید حشرات٬ جانوران وحشی٬ سنگهای آسمانی٬ رعد و برق٬ بیماری٬ جنگ٬ سیل٬ آتش٬ سم و سوءقصدهای برنامهریزی شده بوده است. فقط در نبرد استیکل اشتاد صدها بار زخمی شدهای. چون میبایست اجدادی در هر دو سوی نبرد داشته باشی – بله٬ تو در واقع با خودت و فرصت به دنیا آمدنت در هزار سال بعد میجنگیدهای. این مطلب در مورد جنگ جهانی گذشته نیز مصداق دارد. اگر پدربزرگ در جریان اشغال نروژ به دست نروژیهای خوب کشته میشد٬ در این صورت نه من به دنیا میآمدم و نه تو. نکته اینجا است که این واقعه میلیاردها بار در تاریخ اتفاق افتاده است. هر بار که تیری در هوا رها شده شانس تو برای به دنیا آمدن به حداقل رسیده است. اما تو آنجا نشستهای و با من حرف میزنی٬ هانس توماس! متوجه میشوی؟” گفتم٬ “به گمانم بله.” به نظرم دستکم میدانستم که پنچر شدن دوچرخهی مادربزرگ در فرولند چقدر اهمیت داشتهاست. پدر ادامه داد: “دارم دربارهی زنجیرهای طولانی از همآیندیها حرف میزنم. در واقع این زنجیره تا اولین سلول زنده ادامه پیدا میکند. سلولی که نخست به دو سلول تقسیم شد و از آنجا همهی چیزهایی که امروز روی این سیاره جوانه میزنند و رشد میکنند شکل گرفت. احتمال اینکه طی این سه یا چهار میلیارد سال٬ زنجیرهی من در هیچ زمانی نشکسته باشد٬ آن قدر کم است که تقریباً باورکردنی نیست. اما من جان به در بردهام. بله٬ جان به در بردهام. در عوض میفهمم چقدر خوشبختم که میتوانم این سیاره را در کنار تو تجربه کنم. میفهمم که هر حشرهی کوچکی که روی این سیاره میخزد چقدر خوشبخت است.” در اینجا پرسیدم: “دربارهی بدشانسها چه میگویید؟” تقریباً با فریاد گفت: “آنها وجود ندارند! آنها هرگز به دنیا نیامدهاند. زندگی بخت آزمایی بزرگی است که در آن فقط بلیطهای برنده را میتوان دید.“» ... تمام سپاسم از آن کسی است ... که به من نیازی نداشت ... اما فراموشم نکرد ... ![]() |
|||
12-16-2012, 09:44 PM
ارسال: #139
|
|||
|
|||
RE: داستانهای آرامشبخش
زندگی دیوانه وار
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچه بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی مبکرد.او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت : مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟ جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد... دوباره از او پرسیدم:قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای را برایم تعریف کن.! لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت : قشنگترین چیزی را که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟مگر مراسم خاک سپاری بدون گریه هم میشود؟ جواب داد:مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟.. ![]() |
|||
12-16-2012, 10:01 PM
ارسال: #140
|
|||
|
|||
RE: ::. داستانی فلسفی درباره ی زندگی .::
بسیار عالی بود مثل همیشه- سپاس بیکران
|
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی | samiar afshari | 0 | 863 |
03-27-2015 12:31 AM آخرین ارسال: samiar afshari |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان