ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!
داستانک، درس بگيريم زمان کنونی: 06-03-2024, 12:20 AM |
|||||||
|
داستانک، درس بگيريم
|
05-20-2012, 04:19 PM
ارسال: #71
|
|||
|
|||
RE: داستان
آرایش گر و ادای نذر
در لوس آنجلس آمریكا، آرایشگری زندگی میكرد كه سالها بچهدار نمیشد. او نذر كرد كه اگر بچهدار شود، تا یك ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد! روز اول یك شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان كار، هنگامیكه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند، یك جعبه بزرگ شیرینی و یك كارت تبریك و تشكر از طرف قناد دم در بود. روز دوم یك گل فروش هلندی به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند، آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش راباز كند، یك دسته گل بزرگ و یك كارت تبریك و تشكر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یك مهندس ایرانی به او مراجعه كرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازهاش را باز كند، با چه منظرهای روبروشد؟ فكركنید. . . . . چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف كشیده بودند و غر میزدند كه پس این مردك چرا مغازهاش را باز نمیكند
کلام تو عصای معجزه گر توست سرشار از سحر و اقتدار هرچه به زبان جاری کنی متجلی میشه خواه مثبت خواه منفی
|
|||
05-21-2012, 06:35 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-21-2012 06:41 PM، توسط mjdehghani.)
ارسال: #72
|
|||
|
|||
RE: داستان
مردي قوي هيکل در چوب بري استخدام شد و تصميم گرفت خوب کار کند. روز اول در جنگل، ۱۸ درخت را قطع کرد. رئيسش به او تبريک گفت و او را به ادامه کار تشويق کرد. روز بعد با انگيزه بيشتري کار کرد، ولي ۱۵ درخت قطع کرد. روز سوم بيشتر کار کرد، اما فقط ۱۰ درخت بريد. به نظرش آمد که ضعيف شده است.
نزد رئيسش رفت و عذر خواست و گفت: نمي دانم چرا هر چه بيشتر تلاش مي کنم، درخت کمتري مي برم رئيس پرسيد: آخرين بار کي تبرت را تيز کردي؟ او گفت: براي اين کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بريدن درختان بودم. در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی. حتماً می شود
باید بخواهی دهقانی 09132648046 |
|||
|
05-22-2012, 09:58 PM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-22-2012 10:10 PM، توسط mjdehghani.)
ارسال: #73
|
|||
|
|||
RE: داستان
هر زمان شایعه ای روشنیدید و یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید!
دریونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟ سقراط پاسخ داد:.... لحظه ای صبر کن.قبل ازاینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم با من صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم. اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست. حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که درموردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت. سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمنداست؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…" سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی را بگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟ روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعامی کرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد کجامی روی؟" مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا اوجادوگری بس تواناست!" گرگ گفت : "میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سردردهای وحشتناک می شوم؟" مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند. یکی از کشاورزها جلو آمد وگفت : "ای مرد کجا می روی ؟" مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم رابیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!" کشاورز گفت : "می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد ازپنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟" مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ. شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به کجا می روی ؟" مردجواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!" شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟" مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد. پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت وماجراهای سفر را برایش تعریف کرد. جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازهایی را که در راه ازش سوال شده بود با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!" و مرد با بختی بیدار باز گشت... به شاه شهرنظامیان گفت : "تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی وچون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد. و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد وهمراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد." شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا باهم کشوری آباد بسازیم." مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است،نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!" و رفت... به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو ,که خاندانت تا هفت پشت ثروتمندخواهند زیست." کشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیاباهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد." مرد خنده ای کرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خودرا بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!" ورفت... سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و کور مغز را بخوری دیگر سردرد نخواهی داشت!" گرگ از او خواست تا داستان سفرش را با او باز گوید و مرد تمام داستان را تعریف کرد. گرگ گفت راستش تا به امروز مردی به کودنی و ...ی تو ندیده بودم .مطمئنم که با خوردن مغز تو تمام سردرد هایم خوب خوب می شود. و گرگ به مرد نگون بخت حمله کرد.... حتماً می شود
باید بخواهی دهقانی 09132648046 |
|||
05-26-2012, 08:57 AM
ارسال: #74
|
|||
|
|||
RE: داستان
گردش فراموش ناشدنی ... ! ...
يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: ” اين ماشين مال شماست ، آقا؟” پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است”. پسر متعجب شد و گفت: “منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش…” البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: ” اي كاش من هم يك همچین برادري بودم.” پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: “دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟” “اوه بله، دوست دارم.” تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: “آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟” پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود ... پسر گفت: ” بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.” پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد : ” اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد … اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.” پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند!
کلام تو عصای معجزه گر توست سرشار از سحر و اقتدار هرچه به زبان جاری کنی متجلی میشه خواه مثبت خواه منفی
|
|||
05-26-2012, 09:45 AM
ارسال: #75
|
|||
|
|||
RE: داستان
آموزگارى تصميم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شيوه جالبى قدردانى کند.
او دانشآموزان را يکىيکى به جلوى کلاس ميآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو ميکرد. آن گاه به سينه هر يک از آنان روبانى آبى رنگ ميزد که روى آن با حروف طلايى نوشته شده بود: « من آدم تاثيرگذارى هستم.» سپس آموزگار تصميم گرفت که پروژهاى براى کلاس تعريف کند تا ببيند اين کار از لحاظ پذيرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانشآموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که در بيرون از مدرسه همين مراسم قدردانى را گسترش داده و نتايج کار را دنبال کنند و ببينند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از يک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمايند. يکى از بچهها به سراغ يکى از مديران جوان شرکتى که در نزديکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامهريزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و يکى از روبانهاى آبى را به پيراهنش زد. و دو روبان ديگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام يک پروژه هستيم و از شما خواهش ميکنم از اتاقتان بيرون برويد، کسى را پيدا کنيد و از او با نصب روبان آبى به سينهاش قدردانى کنيد. مدير جوان چند ساعت بعد به دفتر رييسش که به بدرفتارى با کارمندان زير دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صميمانه او را به خاطر نبوغ کارياش تحسين ميکند. رييس ابتدا خيلى متعجب شد آن گاه مدير جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را ميپذيرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سينهاش بچسباند. رييس گفت: البته که ميپذيرم. مدير جوان يکى از روبانهاى آبى را روى يقه کت رييسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرين روبان را به او داد و گفت: لطفاً اين روبان اضافى را بگيريد و به همين ترتيب از فرد ديگرى قدردانى کنيد. مدير جوان به رييسش گفت پسر جوانى که اين روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام يک پروژه درسى است و آنها ميخواهند اين مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببينند چه اثرى روى مردم ميگذارد. آن شب، رييس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ سالهاش نشست و به او گفت: امروز يک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که يکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسين ميکند و به خاطر نبوغ کاريام، روبانى آبى به من داد. ميتوانى تصور کني؟ او فکر ميکند که من يک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سينهام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثيرگذارى هستم.» سپس ادامه داد: او به من يک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسيله آن از کس ديگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه ميآمدم، به اين فکر ميکردم که اين روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من ميخواهم از تو قدردانى کنم. مشغله کارى من بسيار زياد است و وقتى شبها به خانه ميآيم توجه زيادى به تو نميکنم. من به خاطر نمرات درسيات که زياد خوب نيستند و به خاطر اتاق خوابت که هميشه نامرتب و کثيف است، سر تو فرياد ميکشم. امّا امشب، ميخواهم کنارت بنشينم و به تو بگويم که چقدر برايم عزيزى و مىخواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثيرگذار بودهاى. تو در کنار مادرت، مهمترين افراد در زندگى من هستيد. تو فرزند خيلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گريه افتاد. نميتوانست جلوى گريهاش را بگيرد. تمام بدنش ميلرزيد. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: « پدر، امشب قبل از اين که به خانه بيايى، من در اتاقم نشسته بودم و نامهاى براى تو و مامان نوشتم و برايتان توضيح دادم که چرا به زندگيم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشيد.» من ميخواستم امشب پس از آن که شما خوابيديد، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نميکردم که وجود من برايتان اهميتى داشته باشد. نامهام بالا در اتاقم است. پدرش از پلهها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پيدا کرد. فردا که رييس به اداره آمد، آدم ديگرى شده بود. او ديگر سر کارمندان غر نميزد و طورى رفتار ميکرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثيرگذار بودهاند. مدير جوان به بسيارى از نوجوانان ديگر در برنامهريزى شغلى کمک کرد... يکى از آنها پسر رييسش بود و هميشه به آنها ميگفت که آنها در زندگى او تاثيرگذار بودهاند. و به علاوه، بچههاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند: « انسان در هر شرايط و وضعيتى ميتواند تاثيرگذار باشد. » همين امروز از کساني که بر زندگي شما تاثير مثبت گذاشتهاند قدرداني کنيد. حتماً می شود
باید بخواهی دهقانی 09132648046 |
|||
05-27-2012, 12:56 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 05-27-2012 01:01 AM، توسط صدفی.)
ارسال: #76
|
|||
|
|||
RE: داستان
داستان عشق عجیب و غریب یک مرد و زن چینی، اخیرا رسانهای
شده است و توجه زیادی به خود جلب کرده بیش از پنجاه سال پیش، «لیو» که یک جوان ۱۹ ساله بود عاشق یک زن ۲۹ ساله بیوه به نام «ژو» شد در آن زمان عشق یک مرد جوان به یک زن مسنتر غیراخلاقی بود و پسندیده نبود برای جلوگیری از شایعات این زوج تصمیم گرفتند فرار کنند و درغاری در استان ژیانگجین زندگی کنند در اول زندگی مشترک آنها بیچیز بودند، نه دسترسی به برق داشتند و نه غذایی طوری که مجبور بودند از گیاهان و ریشه درختان تعذیه کنند و روشنایی خود را با یک چراغ نفتی تأمین کنند در دومین سال زندگی مشترک، «لیو»، کار خارقالعادهای را شروع کرد، او با دست خالی شروع به کندن پلکانهایی در دل کوه کرد، تا همسرش بتواند به آسانی از کوه پایین بیاید، او این کار را پنجاه سال ادامه داد نیم قرن بعد در سال ۲۰۰۱، گروهی از مکتشفین، در کمال تعجب این زوج پیر را همراه شش هزار پله کنده شده با دست پیدا کردند هفته پیش «لیو» در ۷۲ سالگی در کنار همسرش فوت کرد ژو» روزهای زیادی در کنار تابوت همسرش سوگوار بود» دولت چین تصمیم گرفته که «پلکان عشق» و محل زندگی این زوج را حفظ کند و آن را تبدیل به یک موزه کند زن و شوهر پیری با هم زندگی میکردند.پیرمرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت وپیر زن هرگز زیر بار نمیرفت... وگله های شوهرش رو به حساب بهانه گیریهای او میگذاشت.این بگو مگو ها ادامه داشت تا اینکه روزی پیرمردفکری به سرش زد... برای اینکه ثابت کندزنش در خواب خروپف میکندو آسایش اورامختل کرده است ضبط صوتی را آماده میکند... و شبی همه سروصدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط میکند. پیرمرد صبح ازخواب بیدار میشود... و شادمان از اینکه سندمعتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسرپیرش میرود و او را صدا میزند... غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!از آن شب به بعدخروپف های ضبط شده پیر زن لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او میشود... به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم فهمیدم که بیمارم ... خدا فشار ...خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده! زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد. آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم تنهایی سرخرگهایم را مسدود کرده بود ... و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند. به بخش ارتوپدی رفتم، چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم. بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم ... فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم. زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم، معلوم شد که مدتی است صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن میگوید نمی شنوم...! خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد، و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم : هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم. قبل از رفتن به محل کار یک قاشق آرامش بخورم. هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم. زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم. و زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم. امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند : رنگین کمانی به ازای هر طوفان، لبخندی به ازای هر اشک، دوستی فداکار به ازای هر مشکل، نغمه ای شیرین به ازای هر آه، و اجابتی نزدیک برای هر دعا. جمله نهایی : عیب کار اینجاست که من "آنچه هستم" را با " آنچه باید باشم " اشتباه می کنم، خیال میکنم آنچه باید باشم هستم، در حالیکه آنچه هستم نباید باشم ... یک روز از یک زوج خوشبخت سوال کردم دلیل موفقیت شما در چیست ؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمیکنید؟ آقاهه پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم! گفتم: آفرین! زندهباد ! تو آبروی همهی مردها را خریدهای ! من بهت افتخار میکنم. حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چیه ؟ آقاهه گفت: مسائل بیاهمیتی مثل این که ما با کی رفت و آمد کنیم، چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشینمان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و ... گفتم: پس اون مسائل کلی و مهم که تو در موردش نظر میدی، چیه ؟ آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور میانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و اوضاع جاری مملکت نظر میدهم !!! سرباز قبل از اینكه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت: ((پدر و مادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم كه می خواهم او را با خود به خانه بیاورم(( پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ((ما با كمال میل مشتاقیم كه او را ببینیم((. پسر ادامه داد : ((ولی موضوعی است كه باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یك دست و یك پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم اجازه دهید او با ما زندگی كند((. پدرش گفت: ((ما متاسفیم كه این مشكل برای دوست تو به وجود آمده است. ما كمك می كنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا كند((. پسر گفت: ((نه؛ من می خواهم كه او در خانه ما زندگی كند)). آنها در جواب گفتند: ((نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش كنی((. در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند. چند روز بعد پلیس نیویورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از یك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشی هستند. پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورك پرواز كردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشكی قانونی مراجعه كردند. با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حركت ایستاد. پسر آنها یك دست و پا نداشت. حتی زمانی كه تردید داریم قلب ما در یقین است....... شبي بارک و میشال اوباما ؛ تصميم گرفتند كه كاري غيرعادي انجام دهند و براي شام به رستوراني كه زياد هم گران قيمت نبود، بروند. وقتي آنها به رستوران رفتند صاحب رستوران از محافظان رئيس جمهور پرسيد كه آيا مي تواند خصوصي با همسر رئيس جمهور صحبت كند و بعد از هماهنگی کوتاهی آنها هم اجازه دادند. و همسر اوباما به طور خصوصي با آن مرد صحبت كرد. بعد از آن باراک از میشال پرسيد : چرا او اين همه مشتاق خصوصي صحبت كردن با تو بود ؟ میشال در پاسخ گفت : صاحب رستوران در ايام جواني ديوانه وار عاشق او بوده است ... !! باراک گفت و اگر تو با او ازدواج مي كردي اكنون صاحب اين رستوران بودي !! میشال در پاسخ به او گفت: اگر با او ازدواج ميكردم ؛ او الان رئيس جمهور ایالات متحده بود !!!
کلام تو عصای معجزه گر توست سرشار از سحر و اقتدار هرچه به زبان جاری کنی متجلی میشه خواه مثبت خواه منفی
|
|||
05-29-2012, 10:02 PM
ارسال: #77
|
|||
|
|||
RE: داستانک های موفقیت و شکست
3 سال پیش تو کلاس موسیقی با دختری آشنا شدم. افسرده بود و هیچ دوستی نداشت. باهاش دوست شدم و به عنوان اولین هدیه دوستی کتاب رازو بهش دادم. اونم منو خونش دعوت کرد یه روستا نزدیک شهر. تنها بود وضع رقت باری داشت. دلیلشو نگفت منم اصرار نکردم. فقط در مورد راز باهاش حرف زدم حسابی به وجد اومده بود. با کتاب راز عکس گرفتیم و چاپ کردیم و اون آرزوهاشو زیر عکس نوشت. بعدا فهمیدم اون یه دختر افغانییه بدون کارت شناسایی بدون هویت و فراری از خونش از شهری دیگه. آرزوهاش این بود: کنار خانوادش باشه-کارگاه خیاطی داشته باشه -پاسپورت داشته باشه و بتونه اقامت بگیره-از گوشی سالم و لپ تاپ گرفته تا ماشین و ... الان اون پیش خانوادشه. با یک کارگاه خیاطی 18 تا چرخکار ماشین اقامت پاسپورت و هر 4 ماه سفر خارج...
|
|||
|
06-08-2012, 10:19 AM
ارسال: #78
|
|||
|
|||
داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی
روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت : من یک هفته مهلت می خواهم. شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ به مصلای خارج از شهر رفت و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد. در این حال رهگذرى که از آنجا می گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده خدا من می دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد!!! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت و لیکن چون قدرت و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت برو !!! مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته ... شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند ؟!! شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى داستان را تعریف کرد و گفت از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت!!! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند! به دستور شاه مردم در میدان شاه جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد و عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت : بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم! عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟ شیخ عرض کرد: به من فرمودید، قاضى القضات شوم. شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم ! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى !!! من ازدرون تو حرف میزنم
اگربخواهی تابستان هم برف می آید اگربخواهی دست دراز میکنی ابری در آسمان میگیری اگربخواهی به درخت خشکیده ای خیره میشوی و انجیر بر شاخه اش میروید اگرتو بخواهی غیرممکن ها ممکن میشود پس بخواه دوره توانگری و جذب |
|||
06-12-2012, 01:30 AM
(آخرین ویرایش در این ارسال: 06-12-2012 01:41 AM، توسط صدفی.)
ارسال: #79
|
|||
|
|||
RE: داستان
دختري به كوروش كبيرگفت:من عاشقت هستم.كوروش
گفت:لياقت شما برادرم است كه از من زيباتر است و پشت سر شما ايستاده،دخترك برگشت و ديد كسي نيست.كوروش گفت:اگر عاشق بودي پشت سرت را نگاه نميكردي. داستان سنگ تراش: روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر میشدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند و لي با تندي به همه مي تابيد و مزارع را سوزاند و كشاورزان و كارگران او را لعنت ميكردند؛ پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است،با خود گفت: «اي كاش ابر بودم» و تبدیل به ابری بزرگ شد. مدام برسر روستائيان و مزارع باريد و همگان بر سر او فرياد ميزدند؛ کمینگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. با خود گفت: «عجب قدرتي؛ اي كاش باد بودم» و تبدیل به باد شد. او با قدرت تمام وزید و خانه ها را بهم ريخت ،ویران کرد ، درختان را از ريشه دراورد و ديگر همه از او مي ترسيدند؛ ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است.با خود گفت: «عجب سنگ قدرتمندي؛ اي كاش صخره سنگی بودم» و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. اما همانطور كه ايستاد ه بود؛ صداي چكشي را شنيد كه يك قلم را در صخره ي سخت مي كوبد؛ در خود احساس كرد كه در حال تغيير كردن است؛ با خود فكر كرد و گفت: « ديگر چه چيزي ميتواند از من سنگ بزرگ قوي تر باشد؟»؛ به پائين نگاهي كرد و در زير دست خويش چهره يك سنگ تراش را ديد وبا خود گفت: «اي كاش همان سنگتراش بودم» دلقک مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد. دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود . مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان ، بساطش را پهن کرده بود ؛ فریب می فروخت . م...ردم دورش جمع شده بودند ، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیش تر می خواستند . توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ، جاه طلبی و قدرت . هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد . بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را . شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را بهم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم . انگار ذهنم را خواند ، موذیانه خندید و گفت : من کاری با کسی ندارم ، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد ، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند ! جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت : البته تو با این ها فرق می کنی . تو زیرکی و مؤمن . زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد . اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند ... از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت . ساعت ها کنار بساطش نشستم . تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لابه لای چیز های دیگر بود . دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . با خودم گفتم : بگذار یکبار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد . بگذار یکبار هم او فریب بخورد . به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم . توی آن اما جز غرور چیزی نبود !!! جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم . دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود . فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم . به میدان رسیدم . شیطان اما نبود . آن وقت نشستم و های های گریه کردم ، از ته دل . اشک هایم که تمام شد ، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ، که صدایی شنیدم . صدای قلبم را ... پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شكرانه قلبی كه دوباره یافته بودم. «هیچ وقت در زندگی مغرور نباش چون غرور خود فریب شیطان است »
کلام تو عصای معجزه گر توست سرشار از سحر و اقتدار هرچه به زبان جاری کنی متجلی میشه خواه مثبت خواه منفی
|
|||
06-13-2012, 12:33 PM
ارسال: #80
|
|||
|
|||
يك داستان تكان دهنده براي آقايان
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش میسوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه، ماشین، و 30% از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کردهام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند، بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت. شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم. جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید. من ازدرون تو حرف میزنم
اگربخواهی تابستان هم برف می آید اگربخواهی دست دراز میکنی ابری در آسمان میگیری اگربخواهی به درخت خشکیده ای خیره میشوی و انجیر بر شاخه اش میروید اگرتو بخواهی غیرممکن ها ممکن میشود پس بخواه دوره توانگری و جذب |
|||
|
موضوع های مرتبط با این موضوع... | |||||
موضوع: | نویسنده | پاسخ: | بازدید: | آخرین ارسال | |
10 درس از رابرت کیوساکی برای داشتن استقلال مالی | samiar afshari | 0 | 771 |
03-27-2015 12:31 AM آخرین ارسال: samiar afshari |
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان