ماگستان، خرید ماگ، خرید فلاسک و خرید هدیه در همین نزدیکی!

خرید هدیه، خرید ماگ

تابلو اعلانات سایت
میلیاردرها مرامنامه (قوانین سایت) میلیاردر هدف این سایت چیست؟ میلیاردر دانلود ماهنامه سایت
میلیاردرها اتمام حجت (حتما بخوانید.) میلیاردر راه اندازی کسب و کار توسط اعضا میلیاردر مسابقه دوبرابر کردن پول
میلیاردرها عضویت در بخش ویژه VIP میلیاردر موفقیت های دوستان بعد از عضویت در سایت میلیاردر تبلیغات و معرفی کار و شغل شما


راهنمای خرید هدیه، ماگ و فلاسک

ماگستان, اولین و تنهاترین

ماگستان, اولین و تنهاترین


خاطرات شازده حمام
زمان کنونی: 09-23-2025, 01:29 AM
کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
نویسنده: کامیار کاظمی
آخرین ارسال: Fela.Want
پاسخ: 3
بازدید: 1376

ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 16 رأی - میانگین امیتازات : 2.94
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
خاطرات شازده حمام
08-02-2013, 12:20 AM (آخرین ویرایش در این ارسال: 08-02-2013 07:37 PM، توسط کامیار کاظمی.)
ارسال: #1
خاطرات شازده حمام
کتاب های خاطرات همیشه کتاب هایی اموزنده بوده اند.
در اینجا میخواهم شما را با کتابی به نام "خاطرات شازده حمام (2 جلد در 1 جلد)" نوشته "محمدحسين پاپلي يزدي" جغرافیدان، محقق و نویسنده برجسته ایرانی و استاد ایرانی دانشگاه سوربن پاریس, آشنا کنم.

[تصویر: 29260L.jpg]

این کتاب هم, مجموعه اي در حدود چهل داستان است كه در 250 صفحه تدوين شده است. داستان ها ظاهرا همه واقعي و مربوط به سال هاي 1330 تا 1340 است كه نويسنده در تمام آنها نقش داشته يا شاهد عيني آنها بوده است.

نام كتاب نيز برگرفته از عنوان يكي از خاطرات نويسنده يعني «شازده حمام» است. او در اين خاطره، شرح جذابي از حمام رفتن خود و حمام و آداب آن در آن روزگار به دست مي دهد.

تمام داستان هاي كتاب با خاطرات سال هاي كودكي و نوجواني پاپلي آغاز مي شود و او نام ها، نسبت هاي خانوادگي و پيوندهاي اجتماعي افراد را با دقت بيان مي كند و در بعضي موارد سرنوشت چهره هاي درخشاني را كه از ميان همان طبقه محروم سربرآورده و در دوران هاي بعد صاحب نام و نشان شده اند، پيگيري مي كند.

میخواستم کمی از این کتاب فوق العاده عالی بنویسم که مجموعه ای از تجربیات و صحبت های جالب این استاد عزیز ایرانی است اما شاید بتوان کل کتاب را در این عبارت خلاصه کرد:

ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﺎﺷﻴﺪ...
ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﺪ.
اﮔﺮ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺁﻧﺮا ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪاﺭﻧﺪ, ﺑﮕﺬاﺭﻳﺪ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ,
" ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﻳﻚ اﻧﺘﺨﺎﺏ اﺳﺖ "
ﺯﻧﺪﮔﻲ, ﺭاﺿﻲ ﻧﮕﻪ ﺩاﺷﺘﻦ ﻫﻤﻪ ﻧﻴﺴﺖ


جهت آشنایی با دوستان قسمتی از این خاطرات را که در اینترنت هم منتشر شده است در اینجا ذکر میکنم:

"زری دخترمومنی بود. همیشه نمازش را سرموقع می خواند، صدرقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخرآن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دوبارآنهم بیشترشبهای احیاء ماه رمضان و روزتاسوعا عاشورا گریه میکردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد ازجمله قسمتهایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود 14 سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالامی آورد.زنهای همسایه اورا که میدیدند پچ پچ میکردند. بالاخره کم کم چندتا اززنهای همسایه گفتندکه زری حامله است
آخرین باری که قبل ازماجرامن زری رادیدم یادم می آیدروز27مرداد 1338بود.توی کوچه به من اشاره کردکه بروم پشت بام خانه
نگاهش کردم صورتش زرد بود ونگاهش معصوم. گفت حسین حرفهایی که درباره من میزنند را توهم میدانی؟ گفتم همه میدانند. گریه کرد و گفت به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت دلم درد میکند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ میشود ولی بخدا من کاربدی نکرده ام. چند روزبعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر 18 ساله اش عباس نعره میزد که میکشمش. من زری را با رفیقش تخم سگش میکشم. باید بگویی که این نامرد ... که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست.عباس نعره میزد: مادرمن خودم را میکشم. من نمیتوانم توی محل راه بروم نمیتوانم سربلند کنم. اول این دختره را میکشم بعد فاسق پدرسوخته اش را بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادربزرگش بود و هم سن و سال من، گریه میکرد و فریاد میزد و کمک میخواست. زنهای همسایه میخواستند بروند به زری کمک کنند ولی درخانه بسته بود.
زری جیغ میزد که من بیگناهم ولی عباس 18 ساله با چاقو دور حیاط دنبالش میکرد و میخواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها میخواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم میخورد که رفیق ندارد.چند روزبعد باز سرو صدا و جیغهای زری بلند شد.برادربزرگش رسول ازده به شهرآمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان - مادر زری- هم توی سر میزد و میگفت دیدی چه خاکی برسرم شد؛ هم آبرویم رفت وهم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بیحال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره میرود رفیقش را پیدا میکند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را 55 تومان ارزانتربفروشم. من نمیفهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را 55 تومان کمتر فروخته است.
نه نه سلطان به رسول گفت : ننه حالا تو به ده برو من و عباس وبقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم میشود که کدام پدرسوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش رابالا آورده است.معصومه خواهر17ساله زری که 4 سال بود شوهرکرده بودو2 تا بچه داشت و برای بارسوم حامله بود لب حوض نشسته بود وداشت بچه اش را شیر میداد گفت: ننه این فخررازی کی هست؟ تا بحال چندبار به من گفته من فخررازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت نمیدانم کیست چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخررازی میخواند. معصومه گفت: ننه احتمالا این فخررازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم میبرد و در شعرهایش ازمرغ و پرزیاد حرف میزد.
کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمیرفتند تا اورا ازدست برادرهایش خلاص کنند. آن روزملا نباتی 60 ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه میکرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت در خانه را باز کن پای دخترت سوخته باید ببریمش دکتر.رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته رابه دکتر ببریم. حتما با چند تا شعر دکتررا هم ازراه بدرمیکند. رسول بلند شد و گفت ننه من دارم به ده میروم. این بی آبرویی باعث شد که هیچکس در ده با من معامله نکند. من هرسال در تعزیه عاشورا نقش داشتم ، امسال به خاطر این بی ابرویی نقش را ازمن گرفتند.
گاوی را که چند روز قبل 455 تومان می خواستم معامله کنم امروز از من 400 تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم وازاین شهر میروم. شما خود دانید. اگرهم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم وخودم را میکشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته رابه دکتر نبرند که دیگردرهمه شهربی آبرو میشویم. درخانه باز شد وملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد ورفت بالای سر زری بدبخت. ملا ضمن آنکه به زری آب قند میداد گفت خدا را خوش نمی آید. اینقدر این دختره را اذیت نکنید. رسول گفت: شما همسایه ها دخالت نکنید، خواهرمان است میخواهیم او را بکشیم. به شما چه؟ ملا گفت: آهای رسول بی حیا، توشاگرد من بودی من به تو قرآن یاد دادم، تو بالای حرف من حرف میزنی؟ شما نادانها که میخواهید بروید دنبال فخررازی توی مرغ فروشی لرد محله بگردید، فخررازی یک شاعری است که چند صد سال است مرده است و این بچه طفل معصوم چند تا شعر فخررازی یاد گرفته، تازه این شعرها را هم من یادش دادم.
عباس که تازه سرنخی پیدا کرده بود و میخواست برود و شکم فخررازی را بدرد هاج و واج شده بود. عباس گفت : ملا ، تو قسم بخور که فخر رازی شاعر بوده و چند صد سال است که مرده. ملا گفت: بخدا، به پیر به پیغمبر، به قرآن قسم که فخر رازی شاعر بوده و مفسرقرآن وصدها سال پیش مرده است.عباس گفت : دروغ میگویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی.ملا گفت: سه باربه دست بریده ابوالفضل عباس قسم که فخررازی که تو میخواهی بروی شکمش را پاره کنی استخوانهایش هم پوسیده. حالا هم شما دو تا برادربلند شوید از خانه بروید، تا زنها موضوع خواهرت را معلوم کنند. رسول گفت به ده میروم ولی اگر بفهمم که این عفریته را دکتر برده اید اورا میکشم خودم را هم میکشم.
عباس دوباره داغ کرد و گفت میدانید چرا این اسم رفیقش را نمیگوید؟ چون به نظرمن این کارکار یکنفر نیست، کار چند نفر است. رسول به عباس گفت تودیگر خفه شو.عباس ورسول پریدند به هم و کتک کاری مردها شروع شد. بزن بزن. عباس به رسول میگفت تواصلا داماد شده ای و توی ده زندگی میکنی به شهر نیا و فضولی نکن. من هرروز باید توی این کوچه خیس عرق بشوم و سرم را زیر بیندازم.همه جوانهای محل مرا که میبینند، نگاهشان رابرمیگردانند. دیروزاصغررضا شومال به من گفت عباس کلاهت را بالاتر بگذار.همین امروز صبح آمحمد دکاندار گفت ما دیگربه شما نسیه نمیدهیم. تو حالا از ده آمده ای به من حرف ناجور میزنی. تواصلا به فکر شکم صاحب مرده این عفریته نیستی. از این ناراحتی که گاوت را 55 تومان کمتر خریده اند. دوباره عباس داغ کرد زری را که داشت نیمه جانی میگرفت ازوسط حیاط بلند کرد و توی حوض آب پرت کرد و گفت همین جا جلوی روی همه تان خفه اش میکنم. ملا گفت بچه ها بروید کمک بیاورید. همه جیغ و فریاد کردیم که کمک کمک! حسین آقای همسایه دوید آمد خودش را انداخت توی حوض و زری کتک خورده پا سوخته را از توی حوض بیرون کشید.
عباس و رسول هر دو گریه افتادند که دیدی بالکل آبرویمان رفت. ملا گفت من که گفتم داد و فریاد نکنید تا زنها قضیه را حل کنند. حسین آقای همسایه دست رسول را گرفت و گفت آقا رسول شما بیا برو به سرخانه و زندگیت ما همسایه ها مواظب عباس هستیم. رسول سرش را گذاشت روی شانه حسین آقا و زار زار گریه میکرد و میگفت آبرویمان رفت
زنهای همسایه زری را با وساطت همسایه ها و ملا به دکتر بردند. بعد از مایعنات معلوم شد در شکم زری یک کیست بزرگ متورم شده و طفلک به خاطر یه بیماری معمولی ماهها بود که شکنجه و کتک میخورد. زری با وساطت ملا دوباره به مدرسه رفت. سالها بعد دیپلمش رو گرفت و در دانشگاه پهلوی شیراز پزشکی قبول شد و سالها بعد با استاد آمریکایی دانشگاه پهلوی شیراز ازدواج کرد و به آمریکا رفت.
زری امروزدر بوستون ماساچوست یکی ازمحققین بیماریهای داخلی و خونی شده و همه خواهر و برادرهایش رو هم به امریکا برد.
عباس ، برادربزرگ زری را بعد ازسالها توی نیویورک دیدم. عباس یه رستوران بزرگ ایرانی داره و وقتی از خاطرات زری و اتفاقات اون دوران حرف میزدیم حرفهای عجیبی میزد. میگفت الان نوه هاش که دیگه ایرانی- آمریکایی هستن، هر چند وقت یکبار با پسرهای زیادی توی امریکا زندگی میکنند بدون اینکه ازدواج کرده باشن و حتی نوه هاش با دوست پسرهاشون میان به دیدن بابابزرگ (عباس) و جلوی بابازگشون هم همدیگه رو میبوسن و وقتی عباس یاد اون روزها میافتاد کلی خودش رو سرزنش میکنه و شرمنده میشه وهمه ثروت و دارایی های الانش رو، مدیون همون زری میدونه که چقدر کتکش زده"


این داستان بسیار تامل برانگیز است.
تغییر و همسویی با ان و گذشته مردمی که تغییرات را پذیرفته اند.
نظر شما چیست؟

[تصویر: Mrkamiar2.gif]


مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
08-02-2013, 03:41 PM
ارسال: #2
RE: خاطرات شازده حمام
عباس گفت :دروغ میگویی. ملا گفت: چرا دروغ بگویم؟ عباس گفت : برای اینکه به حضرت عباس قسم نخوردی؟ به خدا قسم خوردی.
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آب درون ظرف، شفاف است؛ آب دریا اما تیره. حقیقت های کوچک کلماتی شفاف دارند، حقایق بزرگ اما سکوتی عظیم.
یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
08-02-2013, 07:29 PM
ارسال: #3
RE: خاطرات شازده حمام
ممنون از داستان زیبا
این داستان یه درسی به آدم میده
اونم اینه که پیش داوری ممنوع! دوستان

[تصویر: Fela_Want_omre_geran_blogfa_jpg.jpg]


انسان های بی هدف مجبورند برای انسانهای هدف دار تا آخر عمر کار کنند
مشاهده وب سایت کاربر یافتن تمامی ارسال های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع:
تماس با ما | سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران | بازگشت به بالا | بازگشت به محتوا | آرشیو | پیوند سایتی RSS