خدایا وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟؟؟
میری یه گوشه میشینی گریه میکنی؟!
هی با نگاهت بازی میکنی که یادش بره میخواسته گریه کنه؟!
یه لیوان آب میخوری که بغضتو بفرستی پایین؟!
یادت میاد که خدایی و همیشه باید تنها باشی؟!
دلت واسه خودت تنگ میشه؟!
خدایا ..... نمیدونی این روزها من چقــــــــــــدر خدا بودم…!
برای تو مینویسم که همیشه حامی ام بودی و هستی :
شاید بشود همیشه شاد بود و خندید ولی آنچه باقی خواهد ماند که بین من و تو است
بازی ها روزی به اتمام میرسد / اما تو باقی خواهی ماند وبس
در مقابل یک فرد معلول با سرعت کم راه برید.
در مقابل مادری که فرزندش رو از دست داده بچه تون را نبوسید.
در مقابل یک فرد مجرد از عشقتون نَگید.
و خلاصه ...
در برابر کسی که نداره از داشته هایتان مغرورانه حرف نزنید.
تو این سفر 11 روزه به شمال با اعماق وجودم نیاز به غار تنهایی ام رو حس کردم.
دلم میخواست به تهران بر نگردم.
هوای زیبا
ساحل زیبا
همه و همه چیز عالی
من به یک غار تنهایی در شمال نیاز دارم.
حتی کلبه ای کوچک در دل جنگل
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند . . .
یادمان باشد شاید شبی چنان ارام گرفتیم که دیدار صبح میسر نشد........
پس به امید فرداها محبت هایمان را ذخیره نکنیم..........
(04-07-2013 06:11 PM)mallarme نوشته شده توسط: [ -> ]یادمان باشد شاید شبی چنان ارام گرفتیم که دیدار صبح میسر نشد........
پس به امید فرداها محبت هایمان را ذخیره نکنیم..........
ما به امید فردا زنده ایم و هر فردائی هم بی فردا است تا جائیکه فردائی وجود ندارد. قدر مسیر این فرداها را بدانیم پس به امید فرداها محبت هایمان را ذخیره نکنیم...
باید بپذیریم که بعضی چیزها نوشتنی وگفتنی نیست.
یا شاید نوشتن وگفتن راهی نیست که سنگینی روی قلب آدم را بردارد.
باید نیلبکی داشت گوشه ای نشت وساعتها در آن دمید.
برای بعضی حرفها باید اعتقادی داشت،
دیری کلیسایی امامزاده ای پیدا کرد،
رفت ومعتکف شد ،دعا کردوگریست.
گریه شایدگشایش شد.
یک حرفهایی را باید سر به هوا ودست در جیب راه رفت.
وراه رفت وسوتشان زد.
بعضی دیگر را باید یکسرشان را آتش زدو
سر دیگر را پک،
مگر با خاکستر شدن سبک شود.
معدودی حرف میماند که فقط باید صبرشان کرد .....
"وبلاگ گلاره"
مرا ببخش اگر دوستات دارم
این ابرها را
من در قاب پنچره نگذاشتهام
که بردارم
اگر آفتاب نمیتابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمندهی توام
خانهام
در مرز خواب و بیداریست
زیر پلک کابوسها
مرا ببخش اگر دوستات دارم
و کاری از دستم برنمیآید
..................