05-30-2012, 06:16 AM
سلام به همه دوستان
اولا ببخشید اگر جای مناسبی انتخاب نکردم.
یکم زیادی ناراحتم و حس میکنم دیگه به جایی رسیدم که باید سعی کنم چیزایی که باور نداشتم رو باور کنم. دوست دارم رازی ( همون کتاب راز و قانون جذب ) رو باور کنم که تا حالا نتونستم قبولش کنم. یعنی دوست دارم وجود داشته باشم و بتونم قبولش کنم.
آدمیم که اهل درد دل نیستم و اصلا از آدمای منفی خوشم نمیاد واسه همین دوست ندارم روحیه و حال کسی رو خراب کنم. ولی حداقل اینجارو دارم که میدونم انقدر همه سرشار از انرژی مثبتن که درد دل منو انرژی منفی حساب نمیکنن.
مختصری از من
زندگیم خوب و عادی. پدر مادر و خانوادم خدا رو شکر خوب و خوش.
و خودم :
پسر فوق العاده زرنگی بودم و باهوش. نفر اول کل فامیل در زمینه هایی مثل درس و برنده بازیها به زمان خودش و و و
کلا انقدر تعریف میکردن همه ازم که مادرم بنده خدا روزی چند دفعه اسفند دود میکرد واسه من.
تا دوم دبیرستان معدلم 20 بود که تشویقم این بود دوباره که همه نمره ها تکراریه. آخی
از اوناش نبودیم که جایزه بگیریم واسه 20 گرفتنمون و این حرفا ولی راضی بودم به همون افتخار کردن خانوادم به بچشون.
به خاطر یه اشتباه اونم اینکه فراموش کردم دفترچه کنکور دولتی بگیرم وارد دانشگاه آزاد شدم. ( ادعا نیست ولی با اوضاع اون موقع من خداییش قبول میشدم )
اولش خوب پیش میرفتم تا اینکه یه حالتی پیش اومد برام که فقط وقتم رو داشت هدر میداد یعنی هیچی یاد نمیدادن. همون چیزایی که میدونستیم رو دوباره توی سرمون میکردن و من اونجا داشتم زندگی میگذروندم فقط واسه یه اسم مدرک و بعدش مهندس.
از درس داشتم زده میشدم که دیدم پدرم به 60 سالگی نزدیکه و من بتونم طولش بدم درسم رو معاف میشم.
با خودم گفتم این دانشگاه که کلش بدبختی بود واسه ما و پول بی زبونمون رو الکی به باد میده بزار حداقل اینجا عقب افتادیم سربازی درست بشه و اونجا جلو بیافتیم. این شد که درس رو طولش دادیم و طولش دادیم. مهر امسال معاف میشدم که عید نوروز قانون 60 سال شد 65 سال. یعنی منی که میخواستم 2 سال جلو بیافتم رسما 4 سال عقب افتادم. و این شد که کلاسم دیگه نرفتم و هر روز خسته تر از دیروز که خدا الان نه درسم رو خوندم نه حداقل به موقع نرفتم سربازی که الان بتونم کار کنم.
در مورد راز و کتاب و روانشناسی
راز رو 3-4 سال پیش مستندشو دیدم و کتابشو گرفتم خوندم. راستش چند روز اول جو میگرفتم ولی دوام نمیاورد چون نمیدونم منطقم قبولش نمیکرد و مغزم اخطار میداد و میگفت برو بچه دنبال زندگیت.
شاید یه مشکلات و درگیریایی پیش اومده برام که حوصله این مسائل رو ندارم
کتابهای روانشناسی و برنامه ریزی زیاد خوندم ولی همیشه ازون دسته بودم که برنامه مینوشتم ولی یک هفته عمل میکردم و تمام.
نمیدونم چرا زود نا امید میشم از همه چیز.
به خاطر همین قانون راز و مثبت اندیشی یه بحثی هم توی فروم داشتم که همینجا رسما از دوستانی که از من ناراحت شدن معزرت میخوام مثل آقای کاظمی. راستش نمیدونم درک کنید مسئله رو یا نه ولی اینطوری میگم. دیدین یه زندانی حکم اعدامش رو داده باشن بعد یکی بیاد بشینه نصیحتش کنه ؟ اون زندانی خودش میدونه چه خطایی کرده و میدونه داره میمیره واسه خطاش پس طاقت نداره بشینن نصیحتش کنن چون حرفایی که خودش میدونه رو دوست نداره بشنوه. شاید همچین حالتی واسه من پیش اومده.
دوست دارم برنامه بریزم عمل کنم. بلدم این کارو کنم. دوست دارم راز رو باور کنم و به اون عمل کنم. ولی نمیتونم. نمیدونم چمه ولی نمیشه هرکاری میخوام بکنم یه جاش لنگ میشه.
یه حالتی شدم نا امید از آینده. سرد سرد به زندگی.
بابام داره اندازه خودش ولی نه اندازه من.
درس بخونم و هرچی در میارم خرج دانشگاه کنم که هیچی یاد نگیرم.
بعدم برم سربازی
بعدم برگردم چیکار کنم ؟ جدا چیکار کنم ؟
از صفر بشینم کار کنم توی 27 سالگی شروع کنم ؟ میگن زود ازدواج کنید چطوریه ؟
منی که توی این شرایط 27 سالگی تازه میتونم کاری رو شروع کنم کی ازدواج کنم ؟
خلاصه حس میکنم اعصابم تیر میکشه. روحم درد گرفته.
دوست دارم بتونم باور کنم. دوست دارم بتونم و ادامه بدم.
خیلی چیزا هست که نمیتونم بگم ولی همینا که گفتم خیلی راحت تر شدم
آخیش
از اساتید و دوستان با تجربه تر میخوام که کمکم کنن. راستش توی دوستام خیلی منو به عنوان مشاور قبول دارن ولی دقیقا یه چیزی بود که مشاور هیچوقت نمیتونه به چیزایی که خودش تجویز کنه عمل کنه. بهش رسیدم. دوستامو از خاک به عرش میبرم با حرفام. ولی خودم بریدم. کلا چیزی شدم که غم بقیه رو هم دیگه جذب میکنم.
اوضاع بد بیریخته. بد
ببخشید سرتون رو درد آوردم
اولا ببخشید اگر جای مناسبی انتخاب نکردم.
یکم زیادی ناراحتم و حس میکنم دیگه به جایی رسیدم که باید سعی کنم چیزایی که باور نداشتم رو باور کنم. دوست دارم رازی ( همون کتاب راز و قانون جذب ) رو باور کنم که تا حالا نتونستم قبولش کنم. یعنی دوست دارم وجود داشته باشم و بتونم قبولش کنم.
آدمیم که اهل درد دل نیستم و اصلا از آدمای منفی خوشم نمیاد واسه همین دوست ندارم روحیه و حال کسی رو خراب کنم. ولی حداقل اینجارو دارم که میدونم انقدر همه سرشار از انرژی مثبتن که درد دل منو انرژی منفی حساب نمیکنن.
مختصری از من
زندگیم خوب و عادی. پدر مادر و خانوادم خدا رو شکر خوب و خوش.
و خودم :
پسر فوق العاده زرنگی بودم و باهوش. نفر اول کل فامیل در زمینه هایی مثل درس و برنده بازیها به زمان خودش و و و
کلا انقدر تعریف میکردن همه ازم که مادرم بنده خدا روزی چند دفعه اسفند دود میکرد واسه من.
تا دوم دبیرستان معدلم 20 بود که تشویقم این بود دوباره که همه نمره ها تکراریه. آخی
از اوناش نبودیم که جایزه بگیریم واسه 20 گرفتنمون و این حرفا ولی راضی بودم به همون افتخار کردن خانوادم به بچشون.
به خاطر یه اشتباه اونم اینکه فراموش کردم دفترچه کنکور دولتی بگیرم وارد دانشگاه آزاد شدم. ( ادعا نیست ولی با اوضاع اون موقع من خداییش قبول میشدم )
اولش خوب پیش میرفتم تا اینکه یه حالتی پیش اومد برام که فقط وقتم رو داشت هدر میداد یعنی هیچی یاد نمیدادن. همون چیزایی که میدونستیم رو دوباره توی سرمون میکردن و من اونجا داشتم زندگی میگذروندم فقط واسه یه اسم مدرک و بعدش مهندس.
از درس داشتم زده میشدم که دیدم پدرم به 60 سالگی نزدیکه و من بتونم طولش بدم درسم رو معاف میشم.
با خودم گفتم این دانشگاه که کلش بدبختی بود واسه ما و پول بی زبونمون رو الکی به باد میده بزار حداقل اینجا عقب افتادیم سربازی درست بشه و اونجا جلو بیافتیم. این شد که درس رو طولش دادیم و طولش دادیم. مهر امسال معاف میشدم که عید نوروز قانون 60 سال شد 65 سال. یعنی منی که میخواستم 2 سال جلو بیافتم رسما 4 سال عقب افتادم. و این شد که کلاسم دیگه نرفتم و هر روز خسته تر از دیروز که خدا الان نه درسم رو خوندم نه حداقل به موقع نرفتم سربازی که الان بتونم کار کنم.
در مورد راز و کتاب و روانشناسی
راز رو 3-4 سال پیش مستندشو دیدم و کتابشو گرفتم خوندم. راستش چند روز اول جو میگرفتم ولی دوام نمیاورد چون نمیدونم منطقم قبولش نمیکرد و مغزم اخطار میداد و میگفت برو بچه دنبال زندگیت.
شاید یه مشکلات و درگیریایی پیش اومده برام که حوصله این مسائل رو ندارم
کتابهای روانشناسی و برنامه ریزی زیاد خوندم ولی همیشه ازون دسته بودم که برنامه مینوشتم ولی یک هفته عمل میکردم و تمام.
نمیدونم چرا زود نا امید میشم از همه چیز.
به خاطر همین قانون راز و مثبت اندیشی یه بحثی هم توی فروم داشتم که همینجا رسما از دوستانی که از من ناراحت شدن معزرت میخوام مثل آقای کاظمی. راستش نمیدونم درک کنید مسئله رو یا نه ولی اینطوری میگم. دیدین یه زندانی حکم اعدامش رو داده باشن بعد یکی بیاد بشینه نصیحتش کنه ؟ اون زندانی خودش میدونه چه خطایی کرده و میدونه داره میمیره واسه خطاش پس طاقت نداره بشینن نصیحتش کنن چون حرفایی که خودش میدونه رو دوست نداره بشنوه. شاید همچین حالتی واسه من پیش اومده.
دوست دارم برنامه بریزم عمل کنم. بلدم این کارو کنم. دوست دارم راز رو باور کنم و به اون عمل کنم. ولی نمیتونم. نمیدونم چمه ولی نمیشه هرکاری میخوام بکنم یه جاش لنگ میشه.
یه حالتی شدم نا امید از آینده. سرد سرد به زندگی.
بابام داره اندازه خودش ولی نه اندازه من.
درس بخونم و هرچی در میارم خرج دانشگاه کنم که هیچی یاد نگیرم.
بعدم برم سربازی
بعدم برگردم چیکار کنم ؟ جدا چیکار کنم ؟
از صفر بشینم کار کنم توی 27 سالگی شروع کنم ؟ میگن زود ازدواج کنید چطوریه ؟
منی که توی این شرایط 27 سالگی تازه میتونم کاری رو شروع کنم کی ازدواج کنم ؟
خلاصه حس میکنم اعصابم تیر میکشه. روحم درد گرفته.
دوست دارم بتونم باور کنم. دوست دارم بتونم و ادامه بدم.
خیلی چیزا هست که نمیتونم بگم ولی همینا که گفتم خیلی راحت تر شدم
آخیش
از اساتید و دوستان با تجربه تر میخوام که کمکم کنن. راستش توی دوستام خیلی منو به عنوان مشاور قبول دارن ولی دقیقا یه چیزی بود که مشاور هیچوقت نمیتونه به چیزایی که خودش تجویز کنه عمل کنه. بهش رسیدم. دوستامو از خاک به عرش میبرم با حرفام. ولی خودم بریدم. کلا چیزی شدم که غم بقیه رو هم دیگه جذب میکنم.
اوضاع بد بیریخته. بد
ببخشید سرتون رو درد آوردم