01-17-2012, 11:34 PM
دلبسته ي کفشهايم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند
دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم
اما کفش ها تنگ بودند و پايم را مي زدند
قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمي تازه نصيبم مي شد
سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود
مي نشستم و زانوهايم را بغل مي گرفتم
و مي گفتم:چقدر همه چيز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيايم
مي نشستم و مي گفتم : زندگيم بوي ملالت مي دهد و تکرار
مي نشستم و مي گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است
مي نشستم و به خاطر تنگي کفشهايم جايي نميرفتم
قدم از قدم بر نميداشتم .. مي گفتم و مي گفتم
پارسايي از کنارم رد شد .........
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشي بر پا نداشت
مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست
اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است
و زيباترين خطر..... از دست دادن
تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي... برايت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور
جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي
رو به پارسا کردم ، پوزخندي زدم و گفتم
اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟
پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشي بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام
هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم
تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت
حالا ديگر هيچ کفشي اندازه ي من نيست
وسعت زندگي هرکس به اندازه ي وسعت انديشه ي اوست
![[تصویر: 375987_278254972237055_162398263822727_7...6634_n.jpg]](http://s1.picofile.com/file/7253163973/375987_278254972237055_162398263822727_781237_1830926634_n.jpg)
دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم
اما کفش ها تنگ بودند و پايم را مي زدند
قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمي تازه نصيبم مي شد
سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود
مي نشستم و زانوهايم را بغل مي گرفتم
و مي گفتم:چقدر همه چيز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيايم
مي نشستم و مي گفتم : زندگيم بوي ملالت مي دهد و تکرار
مي نشستم و مي گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است
مي نشستم و به خاطر تنگي کفشهايم جايي نميرفتم
قدم از قدم بر نميداشتم .. مي گفتم و مي گفتم
پارسايي از کنارم رد شد .........
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشي بر پا نداشت
مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست
اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است
و زيباترين خطر..... از دست دادن
تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي... برايت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور
جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي
رو به پارسا کردم ، پوزخندي زدم و گفتم
اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟
پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشي بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام
هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم
تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت
حالا ديگر هيچ کفشي اندازه ي من نيست
وسعت زندگي هرکس به اندازه ي وسعت انديشه ي اوست
![[تصویر: 375987_278254972237055_162398263822727_7...6634_n.jpg]](http://s1.picofile.com/file/7253163973/375987_278254972237055_162398263822727_781237_1830926634_n.jpg)