سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران
کافه گپ میلیاردرها - نسخه قابل چاپ

+- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir)
+-- انجمن: بخش میلیاردرها (/forumdisplay.php?fid=107)
+--- انجمن: سرگرمی ها، دردودل ها و سلامتی یک میلیاردر (/forumdisplay.php?fid=50)
+--- موضوع: کافه گپ میلیاردرها (/showthread.php?tid=10107)



RE: لطیفه ها - mohammadshamosi - 01-20-2013 01:33 AM

آقا هوشنگ عاشقتیم
عزیزی برامون
یه تار موی شما رو با کل دنیا هم عوض نمیکنم


RE: کافه گپ میلیاردرها - sir-mahyar - 01-20-2013 01:34 AM

[تصویر: l90f1o9z9sfjynxccpg.jpg]
10_00412_002


RE: لطیفه ها - jahanagahi - 01-20-2013 01:49 AM

فانتزی بعدی من این بود که با سبحان جان برج دوقلوی مالزی بودیم و از راه پله میخواستیم از برجی به برج بعدی برویم. یک دفعه علی کریمی را دیدیم .سبحان جان رفت پیش علی کریمی و کمی با هم صحبت کردند و رفتند و من را تنها گذاشت.
اینجا فهمیدم سبحان جان فقط یعضی وقتها من را دوست دارد.
SmileSmileSmile


RE: کافه گپ میلیاردرها - mohammadshamosi - 01-20-2013 02:14 AM

امروز از سرکار برگشتم خونه میبینم همه باهام سنگینن

هیشکی تحویلم نمیگیره ، الان فهمیدم دیشب مادرم خواب دیده من بدون

اجازشون ازدواج کردم …

اصن دقت که میکنم خدارو شاکرم رام داده خونه !

Smile


RE: لطیفه ها - 3ObHaN - 01-20-2013 02:45 AM

(01-20-2013 01:49 AM)jahanagahi نوشته شده توسط:  فانتزی بعدی من این بود که با سبحان جان برج دوقلوی مالزی بودیم و از راه پله میخواستیم از برجی به برج بعدی برویم. یک دفعه علی کریمی را دیدیم .سبحان جان رفت پیش علی کریمی و کمی با هم صحبت کردند و رفتند و من را تنها گذاشت.
اینجا فهمیدم سبحان جان فقط یعضی وقتها من را دوست دارد.
SmileSmileSmile

اقا هوشنگ ما تا برگشتیم شما تو افق محو شده بودید ، هرچی دویدیم نرسیدیم بهتون Big Grin


RE: لطیفه ها - jahanagahi - 01-20-2013 07:48 AM

(01-20-2013 02:45 AM)3ObHaN نوشته شده توسط:  
(01-20-2013 01:49 AM)jahanagahi نوشته شده توسط:  فانتزی بعدی من این بود که با سبحان جان برج دوقلوی مالزی بودیم و از راه پله میخواستیم از برجی به برج بعدی برویم. یک دفعه علی کریمی را دیدیم .سبحان جان رفت پیش علی کریمی و کمی با هم صحبت کردند و رفتند و من را تنها گذاشت.
اینجا فهمیدم سبحان جان فقط یعضی وقتها من را دوست دارد.
SmileSmileSmile

اقا هوشنگ ما تا برگشتیم شما تو افق محو شده بودید ، هرچی دویدیم نرسیدیم بهتون Big Grin

خیر تو افق گم نشده بودم.از ناراحتی اینکه من را در مالزی به خاطر علی کریمی ترک کردی قلبم گرفته بود و مغازه دارها من را بیمارستان رسانده بودند.SmileSmile


RE: کافه گپ میلیاردرها - mohammadshamosi - 01-20-2013 11:10 AM

گاهی ایجاد تغییر و روزهای خوب مستلزم تجربه های تلخ است !


RE: لطیفه ها - 3ObHaN - 01-20-2013 11:57 AM

(01-20-2013 07:48 AM)jahanagahi نوشته شده توسط:  
(01-20-2013 02:45 AM)3ObHaN نوشته شده توسط:  
(01-20-2013 01:49 AM)jahanagahi نوشته شده توسط:  فانتزی بعدی من این بود که با سبحان جان برج دوقلوی مالزی بودیم و از راه پله میخواستیم از برجی به برج بعدی برویم. یک دفعه علی کریمی را دیدیم .سبحان جان رفت پیش علی کریمی و کمی با هم صحبت کردند و رفتند و من را تنها گذاشت.
اینجا فهمیدم سبحان جان فقط یعضی وقتها من را دوست دارد.
SmileSmileSmile

اقا هوشنگ ما تا برگشتیم شما تو افق محو شده بودید ، هرچی دویدیم نرسیدیم بهتون Big Grin

خیر تو افق گم نشده بودم.از ناراحتی اینکه من را در مالزی به خاطر علی کریمی ترک کردی قلبم گرفته بود و مغازه دارها من را بیمارستان رسانده بودند.SmileSmile

ما رفته بودیم به علی کریمی بگیم بیاد دست بوس شوما تا همچین فرصت نابی رو از دست نده ، همه که به انجمن میلیاردر های اینده دسترسی ندارند Big Grin
تا رسیدیم شما نبودید ، چقدر دنبالتون گشتم ، همینجوری میدویدم دنبالتون ملت شاهدن Big Grin


RE: کافه گپ میلیاردرها - mohammadshamosi - 01-20-2013 12:01 PM

مردی که کوه را از میان برداشت اول شروع به جمع کردن سنگریزه ها کرد!


RE: کافه گپ میلیاردرها - 3ObHaN - 01-20-2013 02:22 PM

چگونگی بروز بحران :

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسند كه : آیا زمستان سختی در پیش است؟

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت جواب میدهد : ممكن است ، براي احتياط هیزم تهیه کنید !

بعد رییس جوان به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزند و مي پرسد كه : آیا امسال زمستان سردی در پیش است؟!

پاسخ میشنود : اینطور به نظر می آید !

پس رییس جوان به مردان قبیله دستور میدهد که بیشتر هیزم جمع کنند...

و برای اینکه مطمئن بشود بار دیگر به سازمان هواشناسی زنگ میزند: شما نظر قبلیتان را تایید می کنید؟

پاسخ میشنود: بله !صد در صد !!!

رییس جوان به همه افراد قبیله دستور میدهد که تمام توانشون را برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند...

سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزند : آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیش است؟!

پاسخ : بگذارید اینطوری بگویم : سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

رییس جوان با تعجب میپرسد: و شما از کجا می دانید و اینقدر مطمئن هستید؟!

پاسخ میشنود: چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارند هیزم جمع می کنند!!!

نتيجه : خیلی وقتها خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم...