سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران

نسخه کامل: خاطرات
شما در حال مشاهده نسخه تکمیل نشده می باشید. مشاهده نسخه کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7
سلام به همگی
این تاپیک جایی هست که سایه ها میخندند !
پس چه خوب چه بد ، بخندید
درسته که پدر خدا بیامرزش اون موقع که زنده بود با ازدواج من و پری مخالف بود و دائم میگفت که من دست وپا چلفتی وشیرین عقلم ,اما این دلیل نمیشد که من بخوام انتقام بگیرم و مجلس ختمش رو بهم بزنم.تازه اونم منی که اولین نفر مشکی پوشیده بودم و اونقدر سر خاکش به سر و روم زدم که همه من رو با اون پسر لندهورش اشتباه گرفته بودن.حتی وضع طوری شده بود که چند نفر زیر بغلم رو گرفته بودن و به من بعنوان پسر همسایه اشون تسلی میدادن!!!

همه این کارها برای این بود که پری بدونه من هیچ کینه ای از اون خدابیامرز نداشتم تا بلکم پس از چهلم باباش!!! (حالا که این مانع رد شده بود 10_003)به خواستگاریش برم. هرچند که مادرش هم اونچنان از من خوشش نمیومد تازه اون معتقد بود که من بد شگون بودم چون به محض به میان امدن من اون خدا بیامرز عمرش رو داد به شما!!!

اون روز مجلس هفت بابای پری بود.با چکوندن آبلیمو تو چشمم حسابی چشمام قرمز شده بود خودم رو آشفته نشون میدادم و با همین وضیعت پیش برادرلندهورش رفتم البته نه برای چاپلوسی چون من از اینکارها بدم میاد. اما خوب تو عالم همسایگی باید برای کمک به همسایه پیشقدم میشدم شاید از این طریق میشد جاذبه جنسی ام رو یکجورایی به رخ قسمت زنونه مخصوصا پری بکشونم.

داداشش میگفت ما کمک نمیخوایم فقط جلوی چشم خانواده ما آفتابی نشو که داغ ما با دیدن تو دوباره تازه میشه!! اما من چون میدونستم ایرانی جماعت اهل تعارفه!!! دوباره اصرار کردم اونقدر اصرار کردم تا به وساطت چند نفر بنا بر این شد که من تو قسمت آبدارخونه مسجد وسایل پذیرایی از مهمونها رو آماده کنم

نیم ساعت قبل از شروع مراسم من به اتفاق چند نفر از خانواده محروم به مسجد محل رفتیم. قرار شد یکی خرما بده یکی چای تعارف کنه یکی قران بچرخونه و منم 600 تا پاکت آبمیوه رو آماده کنم

آبمیوه ها گرم بود من برای خود شیرینی به برادرلندهور پری گفتم یک فکری برای این آبمیوه ها بکنیم برادر لندهورپری گفت این که فکر کردن نمیخواد اگه میخوای کمک کنی برو 2 تا قالب یخ بخر بنداز تو دیگ مسجد و آبمیوه ها رو هم بریز توش نیم ساعت بمونه خنک میشه

نذاشتم صحبتهای برادر لندهور پری تموم بشه مثل برق پریدم ویخ خریدم به خاطر اینکه کسی هم با من تو این کمک شریک نشه رفتم یک گوشه و تک تک ابمیوه ها رو ریختم تو دیگ یخ!!

هنوز چند دقیقه از شروع مراسم نگذشته بود که برادر لندهور پری آمد وگفت"این ابمیوه ها رو تو ریختی تو یخ؟" با حالت متواضعانه گفتم" ما که کاری نکردیم و هر چی بوده وظیفمون بوده چون اون خدا بیامرز خیلی گردن ما حق داشته"هنوز حرفم تموم نشده بود که دوباره صداش بلند شد که"اون خدا بیامرز حق داشت که با ازدواج تو با خواهرم موافقت نمیکردآخه مرد حسابی چرا میخوای آبروی ما رو ببری؟"گفتم بد کردم ابمیوه خنک به مهموناتون دادم؟"اونم در حالیکه از عصبانیت دست و پاش میلرزید گفت"مرد حسابی من به تو گفتم پاکت ابمیوه ها رو تو یخ بریز آخه کدام ادم عاقلی میاد 600 تا پاکت ابمیوه رو دونه دونه سوراخ میکنه میریزه تو دیگ. اگه میخواستیم ابمیوه تو لیوان یکبار مصرف بدیم خوب4تا از نوع 4 لیتریش میخریدیم"

البته خوب خدائیش راست میگفت خوب اونطور هم میشد!!!

اما نمیدونم چرا با اینکه اونجا مجلس عزا بود هر کی اون دور وبرها بود خنده اشون گرفته بود تنها راه چاره مثل اینکه این بود که من رو از مسجد بیرون کنند تا جلوی چشم صاحبان عزا نباشم. چون یکسریشون با دیدن من عصبی میشدن یکسری شون هم خندشون میگرفت

اینم از شانس من بود به جون شما نباشه به جون خودم اونقدر این پاکتها رو چلونده بودم که انگشتام تا دو هفته درد میکرد!!!




نکته (1)این چه سریه ما ایرانیها همیشه تو عروسیها دعوامون میشه تو مجالس عزا به سوراخ دیوار هم میخندیم!



نکته (2)کسانی که پدر دختر مورد علاقه شون مخالفت میکنن میتونن رو من حساب کنن.از فوت تا مجلس ختم در خدمتم!
خودم رو تسلیم کردم


یکروز به رسم معمول ما را به خط کردن تا ما را در قبال مریضیهای مختلف واکسیناسیون کنند.یک گروه پزشکی در محوطه باز پادگان ایستاده بود ودر تیمهای چند نفره به سربازهایی که در دسته های مختلف به صف شده بودن واکسن میزدند و ما هم تک تک وبا صف جلوی انها میرفتیم وکمی شلوارمان را پایین میکشیدیم و همانطور سرپا سرپا در جلوی انظار آمپول میخوردیم.

اولین گروه پزشکی واکسن سالک را زد گروه دوم واکسن سل گروه سوم واکسن کزاز میزد که چشمتان روز بد نبینه در بین.آنها یک پرستار بسیار زیبا جلوه نمایی میکرد و از سر اتفاق یا هر چیز دیگه وقتی من با لباس گشاد سر کچل دماغ گنده وصورت اصلاح نشده خودم رو تسلیم کردم که آمپول بخورم با لبخنده عاشق کش آن تزریقاتچی روبرو شدم نمیدونم لبخندش بود یا تخصصش بود یا هر چیز دیگه که اصلا متوجه آمپول خوردنم نشدم.

همینطور هاج وواج دعا میکردم ایکاش به جای آمپول بهم سرم میزد تا بیشتر طول بکشه تا اینکه سرباز بعدی بخودم اورد که میگفت:هی عمو مگه خوابت برده؟

من علیرغم عاشق شدنهای پی در پی بازم از دوست کنار دستیم علایم عاشق شدن رو میپرسیدم و بهش گفتم من هوس کردم بازم واکسن کزاز! بزنم

نزدیکهای ظهر بود و ما همچنان سیبل امپولهای مختلف بودیم که فرمانده گروهانمان به سراغ ما آمد و پرسید: گروهان واکسن سالک زده ؟

همگی گفتیم: بله قربان

پرسید واکسن سل زدید؟

همگی گفتیم: بله قربان

پرسید واکسن کزاز زدید؟

همگی گفتند: بله قربان اما من دستم رو بردم بالا گفتم : خیر قربان


همه سرها به طرف من برگشت و با تعجب به من اعتراض میکردن که با صدای فرمانده به خودشون آمدن. طفلک فکر میکرد بقیه از ترس آمپول دست به یکی کردن که حداقل یک امپول کمتر بخورند و تنها من طالب سالامتی هستم و مایلم واکسن بیشتری بزنم به خاطر همین با فریاد گفت:آدمهای(بوق)خجالت نمیکشید که از آمپول فرار میکنید ؟

حالا که اینطور شد اول برید واکسن کزاز بزنید ضمن اینکه همتون غیر از آقای شموسی 2 روز اضافه خدمت میخورید شموسی هم 2 روز مرخصی تشویقی میره
Big Grin

بچه ها که عصبانی شده بودن با لگد و سیخونک تا محل خوردن واکسن من رو همراهی میکردن و میگفتند این چه دروغی بود که گفتی؟ منهم که فکر نمیکردم کار به اینجاها کشیدن بشه راهی نداشتم مگر آنکه خودم رو بزنم به کوچه علی چپ و بگم :ناراحت نباشید چون تا آخر عمر محاله کزاز بگیرید

دیگه بحث فایده نداشت و سربازهای نگون بخت یکی یکی آمپول میخوردن و منهم به خاطر اینکه کم نیارم با حرکات چشم و ابرو نشان میدادم که خیلی بی صبرم


تقریبا نزدیک نوبت من بود که از بخت بد یک صدایی آمد که خانم فلانی شما خسته شدید جاتون رو بدید به من!!!

در یک چشم به هم زدن همکار آن خانم که یک مرد سبیل کلفت کچل و بی شباهت با خودم نبود جلو آمد و...


من که قافیه رو باخته بودم دستم رو بردم بالا و گفتم راستی سرکار استوار تازه یادم افتاد که ما واکسن کزاز زدیم

سر کار استوار مثل اینکه بو برده بود چون با خشم گفت: گروهان 2 روز اضافه خدمتتون لغو در عوض شموسی علاوه بر 2 روز اضافه خدمت پنجشنبه جمعه هم نگهبانی باید بده


نتیجه(۱): از این روز به بعد دیگه امپول نمیزنم

نتیجه(2):بار کج به منزل نمیرسه
پلاکارد تبریک برای من

آخه تا حالا کی خوندید یا شنیدید که محمد شموسی یک خم کسی رو گرفته باشم یا کسی رو روی پل برده باشم یا خدای نکرده دست تو سگک کسی کرده باشم. هر کی من رو نشناسه شما که خوب میشناسید. آخه اصلا این حرفها به من میاد؟

نه! مطلب قبلی رو فراموش کنید.پس از اون گندایی که تو پستهای قبلی زدم دوست ندارم که ذهنتون جاهای بد بد بره پس بی مقدمه میرم سر اصل مطلب [تصویر: aegom7oqzwu7i80whnap.gif] .

تیم کشتی دانشگاه برای حضور در مسابقات بین دانشگاهی عازم یکی از شهرهای دیگه شمالی بود. منهم به عنوان خبرنگار قرار بود که تیم رو همراهی کنم.

کاروان راهی بود.منم روی اولین صندلی سمت چپ نشستم.و در عالم خیال برای خودم هی ازدواج میکردم وهی طلاق میدادم [تصویر: 7fjydp8zayd7i0r0pvuj.gif].در این بین سرپرست تیم که یکی از دوستان صمیمی خودم بود کنارم نشست و گفت: محمد میتونم رو کمکت حساب باز کنم ؟

منکه عشق لاتیم گل کرده بود درست مثل مرحوم فردین البته بدون انکه بزنم زیر آواز گفتم : (من خرابه رفیقم تو جون بخواه)

سرپرست تیم در حالیکه بغلم کرده بودگفت: نه جون نمیخوام. اما آبروی تیم در خطره.آخه یکی از کشتی گیرهای تیم پاهاش پیچ خورده و ما باید یک جانشین برای وزن 90 کیلو معرفی کنیم. تا تیم کامل در مسابقات شرکت کنه .

من با قیافه متفکرانه گفتم: اما من کسی رو سراغ ندارم .

اون گفت: نه لازم نیست که کسی رو بشناسی. فقط کافیه ما اسم تو رو رد کنیم و تو هم در مسابقات شرکت کنی .نهایتش میبازی و از دور مسابقات حذف میشی. اینطوری برای تیم بهتره. ضمن اینکه فداکاریت از یاد نمیره و شاید به همین بهونه نمره درسهایی هم که افتادی از استادات بگیریم.

همینطور هاج وواج مونده بودم که چی جوابش رو بدم که دیدم باز هم بغلم کرد و همینطور که من رو میبوسید میگفت: میدونستم که قبول میکنی میدونستم .[تصویر: 5dvp5kr6jmvo52qvekls.gif]



پیام بازرگانی:کلیه امور خود را از قبیل خالی کردن چاه فاضلاب،نوشتن درس بچه ها،دعوا کردن با همسر،متلک گفتن به دختران محله،پول دادن به گدا عضویت در تیم کشتی و... را به ما بسپارید

(مدیریت و روابط عمومی و کلیه کارکنان تاپیک خاطرت!)



روز مسابقه فرا رسید.یک ساک ،یکدست گرمکن،یک جفت کفش، و 2 دوبنده قرمز و ابی بهم تحویل دادن. تا اینجاش خیلی خوب بود .

بچه های تیم یکی یکی به روی تشک رفتن.اولی چهار بر هیچ باخت.دومی ضربه فنی شد.سومی مصدوم شد وکناره گیری کرد.تا اینکه نوبت من شد.

حریفم یک کشتی گیر خرم ابادی بود. اول باهاش دست دادم و مثل عقاب به چشماش خیره شدم تا روحیش رو از دست بده !

کشتی شروع شد.بلافاصله خم شدم و زیر یک خمش رو گرفتم. صدای جیغ تشویق بلند شد. اصلا باورم نمیشد. لنگ اون تو دسته من بود. تازه فهمیدم که علیرضا دبیر و علیرضا حیدری کار شاقی انجام نمیدادن.یک مرتبه حریف رو چرخوندم. خورد زمین. صدای انفجار شادی بچه ها به خصوص اعضای تیم بلند شد. دوباره تابوندمش. بیچاره فیتیله پیچ شده بود. و داشت رو گردنش تاب میخورد. صدای تشویقها تمومی نداشت. من در یک آن یاد دانشگاه افتادم که فردا عکسهام روی بورد چسبونده میشه. برام پلاکارد تبریک میزنن. اونوقت من با افتخار میتونم به دخترهای دانشکده به عنوان یک قهرمان جاذبه جنسی ام رو به رخشون بکشم[تصویر: 7fjydp8zayd7i0r0pvuj.gif].

صدای تشویق تموم نمیشد.من همچون یک فاتح حریف رو همینطور رو گردن نگهداشته بودم. از زور شادی وشعف با یک دست لنگ طرف رو گرفته بودم با یک دست هم برای تماشاگرها بوس میپروندم و دست تکون میدادم و مثل رضا زاده کله ام رو بالا پایین میکردم .اشک شوق تو چشمام جمع شده بود احساساتی شده بودم. اصلا یادم رفته بود که دارم کشتی میگیرم. که یک مرتبه دیدم طرف یک پیچ به خودش داد ودر یک آن پاهاش آزاد شد و روبروم ایستاد و تا امدم بجنبم منو روی دو تا دستش بلند کرد وبعد از چند بار چرخوند و مثل ... کوبید زمین. و چون از پشت کوبوند داور ضربه فنی اعلام کرد.

با عصبانیت به سمت نیمکت تیممان رفتم. اعصابم بهم ریخته بود چشمام قرمز شده بوداما در کمال تعجب دیدم که بچه ها همه دارن میخندن. بطوریکه اشک تو چشماشون جمع شده. منکه توقع این برخورد را نداشتم در حالیکه با لگد به بطری آب زدم گفتم (زهر مار ندیدید که کم مونده بود ضربه اش کنم.حالا که باختم داره میخندید.)

بلافاصله به صورت قهر لباسم رو پوشیدم و رفتم بیرون .

بعدها متوجه شدم که سرپرست تیم از دوستان سرپرست تیم خرم اباد بوده و اون قبل از مسابقه از کشتی گیر حریف میخواد که مراعات من رو بکنه و در همون چند ثانیه اول ضربه فنی ام نکه. کشتی گیر هم قبول کرده بود اما وقتی پر رو بازی ها و جوگیر شدن من و بوس پروندنهای من رو دیده بود دیگه طاقت نیاورده و در یک چشم به هم زدن همون کاری رو کرد که همتون میدونید !

نتیجه گیری:آدم خوبه جنبه داشته باشه!!!
خيلي خنديدم اشكم در اومد محمد آقا عاليههههههههههههههههههههههههههههههه
(06-16-2012 11:32 PM)m_sh نوشته شده توسط: [ -> ]خيلي خنديدم اشكم در اومد محمد آقا عاليههههههههههههههههههههههههههههههه

هدف ما هم خندیدن شماست
(مدیریت و روابط عمومی و کلیه کارکنان تاپیک خاطرت!)
[تصویر: 7fjydp8zayd7i0r0pvuj.gif]
آقا دمت گرم خیلی خندیدیم اون اولیه از همه باحال تر بود
ممنون کلی خندیدم اون اولیه خیلی باحال بود
(06-17-2012 12:20 AM)hamidtaha نوشته شده توسط: [ -> ]آقا دمت گرم خیلی خندیدیم اون اولیه از همه باحال تر بود
ممنون کلی خندیدم اون اولیه خیلی باحال بود
قربونت دادا
خوشحالم که خوشتون اومد
10_004
سلام دوست گلم اول صبحی حسابی انرژی دادی خوب بود م ث ل همه کارهای خوب و زیبایتان موفق باشید12_002
کور خوندید من زندون برو نیستم

من آخرش نفهمیدم این قانون سهمیه بندی بنزین تو ایران فقط برای من یک نفره؟ چون هرچی نگاه میکنی خبری از کم شدن ترافیک و خلوتی خیابون ها نیست. مثل اینکه فقط من یکنفر هستم که برای جلو گیری از آلودگی هوا و حل معضل ترافیک باید ماشینم رو تو پارکینگ بزارم و خودم برای رسیدن به مقصد از اتوبوس و مترو آویزون بشم!

نه اشتباه نکنید!هر چندکه بعضی دوستان در پیام های خصوصی از من خواسته اند از استعدادم!!! در زمینه طنز سیاسی استفاده کنم اما باید عرض کنم که کور خوندید من زندون برو نیستم [تصویر: 10_003.gif] و این هندونه ها زیر بغل من نمیره من همون رویه خودم رو ادامه میدم میگید نه ادامه متن رو بخونید!

چله تابستون ساعت سه بعداز ظهر بود .با کت و شلواری که پوشیده بودم عرق از بدنم شرشر میریخت .خودم رو به ایستگاه اتوبوسی رسوندم که یک راست میرفت در خونمون.یک پیرمرد و یک جوون آکاردئون به دست هم تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودن.بعد از چند دقیقه اتوبوس رسید. قسمت جلو شلوغ بود من به اتفاق اون دونفر از در عقب سوار شدیم. آخه عادتمه. چون بهترین جای اتوبوس . . .

حد فاصل قسمت زنونه و مردونست. شما هم نگران بلیط اتوبوس نباشید چون وقتی خواستم پیاده بشم بلیطم رو میدم.


اتوبوس راه افتاد . برگشتم قسمت زنونه.تا همینطور که به خوشگلی دخترها از10 تا 20 نمره میدم با اشاره چشم وابرو جاذبه جنسی ام رو به رخشون بکشم.

صندلی اول یک دختره داشت با موبایلش حرف میزد.کنارش یک پیرزن نشسته بود که داشت جدول حل میکرد. صندلی دوم یک دختره با نگاه به ایینه کوچیکی که داشت ابروهاش رو تنظیم میکرد. بغل دستش یک دختری گنده دماغ نشسته بود که مثل من داشت جاذبه جنسیش رو به رخ دیگران میکشید. اون ورتر یک خانم مسن بیرون رو نگاه میکرد...


اما نه! باور کردنی نبود.این فریبا خانم مادر ماندانا دختر همسایمون بود که داشت خواب هفت پادشاه رو میدید ، من و مادرم کلی جلوی فریبا خانوم کلاس گذاشته بودیم .اگه من رو تو اتوبوس میدید پاک جلوی ماندانا آبروم میرفت. با خودم خدا خدا میکردم که زود به ایستگاه بعدی برسم وقبل از بیدار شدن فریبا خانوم پیاده شم که یک مرتبه دیدم پیرمردی که با من سوار اتوبوس شده بود دست من رو گرفت و چسبوند به میله عمودی اتوبوس و همینطور که به دست من تکیه داده بود قبل از اینکه من بتونم عکس العملی نشون بدم گفت: (خیر ببینی جوون دستت رو محکم بگیر من نیافتام الان کارم تموم میشه) هنوز حرفش تموم نشده بود که دیدم یک تنبک از ساکش دراورد و به اتفاق جوون دیگه ای که اکاردئون میزد شروع کردن به دالامب دیمبول. حالا نزن کی بزن. وبا هم سلطان قلبها رو خوندن . . .

آقا چشمتون روز بد نبینه همه کله ها بسمت ما سه نفر برگشت (من,پیرمرده واکاردئونیه ) دختره موبایلش رو قطع کرد.اون یکی اینه اش رو گذاشت تو کیفش. خانومه دیگه بیرون رو نگاه نمیکرد.... از فریبا خانوم نپرسیدچون جرات نکردم به سمتش نگاه کنم.

حالت عجیبی داشتم.اگه دستم رو ول میکردم پیرمرده میخورد زمین اگه نگه میداشتمش فردا جواب ماندانا رو چی میدادم.


قبل از اینکه برسیم ایستگاه اون دونفر آهنگشون تمام شد. منم با عصبانیت دستم رو ول کردم. مرد اکاردئونی به سمت جلو رفت تا پول جمع کنه پیرمرده پول دوروبریها رو میگرفت.یک مرتبه یک صدای آشنایی شنیدم. فریبا خانوم بود که میگفت: (آقا محمد! آقا محمد! این پول رو بگیر) نه تنها فریبا خانوم بلکه خانومهای دیگه هم پولاشون رو به طرف من گرفته بودن.

داشتم از عصبانیت منفجر میشدم. نمیدونستم به فریبا خانوم بگم(بفرمائید مهمون ما باشید یا اینکه پول رو ازش بگیرم).


همینکه به ایستگاه رسیدیم بلافاصله از اتوبوس پیاده شدم و با سرعت به سمت پیاده رو رفتم تا هرچه زودتر از دید مسافرها خارج بشم که صدای ممتد بوق و اشاره های مردم من رو به خود م اورد .راننده اتوبوس بود که که با صدای نخراشیده داد میزد(هی داداش پس بیلیطت کو؟؟)آمدم طرفش و با شرمندگی گفتم: (ببخشید یادم رفت الان میدم خدمتتون) و شروع کردم دنبال بلیط گشتن که راننده مجددا با لهجه لاتی گفت: (آرررررررره تو گفتی و منم باور کردم) که یک مرتبه یکی از مسافرها گفت: (یک خانوم بلیط این آقا رو داد. اقای راننده تو رو خدا برو که دیرمون شد)

شما فکر میکنید اون خانوم کی بود؟


هیچی ناراحتم نکرد مگر حرف فریبا خانوم که به مادرم گفته بود: (شماکه میگفتی محمد جون دانشجوی آی تی هست اما مثل اینکه تو کاره موسیقی هم هست.چون خوب با مزقون چی ها همکاری میکرد)

نقل قول :پیام بازرگانی:سهمیه بنزین شما با بهترین قیمت خریداریم [تصویر: 7fjydp8zayd7i0r0pvuj.gif] !
بچه ها یه خواهشی از همگی داشتم.همه موافقت کنن این تایپیک رو بذارن فقط مخصوص اقای شموسی.ایشون مثل اینکه خیلی خاطره داره.ما هم چشممون کور دنده مون نرم.وایمیستیم ایشون تشویق می کنیم.گناه داره طفل معصوم.12_002شوخی کردم
صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7
لینک مرجع