10-06-2012, 08:52 PM
(10-06-2012 08:26 PM)jahanagahi نوشته شده توسط: [ -> ]داشتم از خیابان رد می شدم.مردی را دیدم حدو 50ساله .گریه میکرد.پولش را از جیبش درآورد و شمرد.من هم از دور می شمردم.فکر کنم 10هزار تومان بود.آنرا در جیبش گذاشت.اشکهایش را پاک کرد.لبخندی بر لبش ظاهر شد.چقدر آن لبخند را دوست داشتم. با قدمهای محکم براه رفتن ادامه داد.نگاهش کردم. چه با ابهت و صلابت راه می رفت.حس کردم راهش را پیدا کرده.دوان دوان خودم را به او رساندم. بمن نگاهی کرد و من گفتم : سلام.
گفت: سلام , عزیز من .هدفهایت را نوشته ای؟
گفتم : با دوستانی هستم پر انرژی ولی بارها خواهش کرده ایم دور هم جمع شویم و فکرهایمان را با هم یکی کنیم تا بتوانیم موفق باشیم.متاسفانه وقت نمیکنند.
لبخندی زد.
مارو واقعا شرمنده کردید خیلی دوست داشتیم بیاییم ولی متاسفانه این مشغله زندگی آدم رو ول نمیکنه واقعا دوست داشتم از مصاحبتهای شما و جناب کاظمی فیض میبردم ولی حیف