سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران
از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - نسخه قابل چاپ

+- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir)
+-- انجمن: کارآفرین (/forumdisplay.php?fid=108)
+--- انجمن: بانوان کارآفرین (/forumdisplay.php?fid=149)
+---- انجمن: سرگذشت بانوان میلیاردر ایران و جهان (/forumdisplay.php?fid=152)
+---- موضوع: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... (/showthread.php?tid=7962)

صفحه ها: 1 2


از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - mallarme - 04-23-2013 08:36 PM

کری بردشاو شخصیت اول یکی از سریال های تلویزیونی، چنین جمله ای گفت: «شاید گذشته مانند لنگری است که ما را عقب نگه می دارد. شاید باید آنچه بودی را رها کنی تا آن فردی شوی که در آینده قرار است بشوی.»
خانم دنی جانسون 21 ساله، در شرایطی کاملاً متفاوت و از مسیری رنج آور، به همین نتیجه رسید.

او در هاوایی زندگی فقیرانه ای داشت و در کافه ای گارسون بود. در جیبش دو دلار و سه سنت داشت و 37 هزار دلار بدهی داشت. او که در کودکی قربانی خشونت جسمی و جنسی وحشیانه ای بود، روزی پس از زیاده روی در مصرف کوکائین تصمیم گرفت خودکشی کند – ولی در همان لحظه بود که زندگی اش تا ابد تغییر یافت.

امروز دنی جانسون یک مولتی میلیونر است و 5 شرکت را اداره می کند و با هواپیمای جت خود دنیا را می پیماید و به خیریه های مختلف می رود.

اینکه او چگونه اولین میلیون دلار خود را علیرغم گذشته اش و علیرغم بی خانمانی اش بدست آورد، یک افسانه کارآفرینی است.

داستان او آنطور که دکتر فیل می گوید بدین شرح است: «مهم نیست که مامان شما چه کرده و بابای شما چه نکرده است. هیچکس جز شما مسئول زندگی شما نیست. شما مسئول انرژی ای هستید که برای خودتان خلق می کنید.»



داستان دنی جانسون را بشنوید:

شب سال نوی 1990 بود.

«پدر و مادرم معتاد به مواد مخدر بودند و هیچ وقت آنها را هشیار ندیدم. بچگی من پر از تهدید و کتک روزانه بود؛ هر روز و هر هفته همین ماجرا بود. کل زندگی منم پر از رعب و وحشت و دروغ بود و من قسم خوردم که هرگز مثل خانواده ام نباشم. بعد به کوکائین معتاد شدم...»

دنی با تعصب زیادی از کوکائین متنفر بود و به یاد می آورد که وقتی نوجوان بود و والدینش کوکائین به خانه می آوردند، خشونت افزایش می یافت و ناپایداری عاطفی "وحشتناک" بود. آنها یک لحظه یک چیز می گفتند و یک ربع بعد چیز دیگری می گفتند.

آن شب سال نو، دنی به کافه ساحلی رفت و به گارسون های دیگر پیوست و در نوشیدنی و مواد مخدر زیاده روی کرد.

«خیلی عرق کرده بودم. ناگهان یک بسته کوچک کوکائین به چشمم خورد، آن را برداشتم و مصرف کردم. یادم می آید که ساعت 10 صبح فردای آن روی تشکچه ساحلی ام بیدار شدم و از دیگران درخواست کوکائین کردم. اطراف ساحل قدم می زدم و می پرسیدم "کجا می توانم از آن مواد تهیه کنم؟»

آن روز همه چیزم را برای کوکائین می دادم و اینقدر پست شده بودم. از همه چیز خودم متنفر بودم. می دانستم که آینده ام افتضاح خواهد بود. از شش سالگی افکار خودکشی به ذهنم می رسید. زندگی من ارزش ادامه زندگی را نداشت. هیچ شانسی برای بهتر کردن زندگی ام نداشتم. نفرت انگیز بودم. از نحوه بزرگ شدنم و از والدینم متنفر بودم. زندگی ام پر از وعده و وعیدهای تهی و دروغ بود. مردم مرا کتک می زدند و از من متنفر بودند. خودم هم از خودم متنفر بودم...»

آن روز صبح با همه اثرات متعاقب مواد، دنی تصمیم گرفت که همه چیز را تمام کند.

«شروع کردم به راه رفتن به سمت اقیانوس و در موجی شیرجه زدم.»

چند لحظه زیر آب بود و چیزی نمانده بود که زندگیش به پایان برسد. ولی آنطور که معلوم است همان لحظه بود که زندگی اش تغییر کرد.

"درست مثل یک معجزه."

«صدایی شنیدم که می گفت: "تشکچه ات را بردار و راه بیفت."»

درست مثل معجزه ای برای او بود.

«احساس کوکائین ناگهان از بین رفت – دیگر آن را نمی خواستم. تشکچه ام را جمع کردم و یک مایل راه رفتم تا به ماشینم رسیدم. 45 دقیقه به سمت پلاژی که در آن زندگی می کردم رانندگی کردم. و در کل مدتی که رانندگی می کردم گویی صدایی در سمت چپ ذهنم می گفت "این چیزی نیست که برای زندگی تو مقدر شده، تو نباید چیزی بنوشی. چیزهای دیگری در زندگی هست" و صدای دیگری در سمت راست ذهنم می گفت "تو یک بی عرضه ای، تو بازنده ای، تو کثافتی؛ بدتر از پدر و مادرت هستی. این ماشین را به سمت اقیانوس بران". گویی این صداها در ذهنم می جنگیدند و دقیقاً در خلسه بودم. نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم به صدای اول گوش کنم.»

بنابراین دنی از خود پرسید: چکار می توانم بکنم؟ چه کاری باید انجام دهم تا از این وضعیت دربیایم؟

«به عنوان گارسون کافه، پول کافی در نمی آوردم، پس باید گزینه های پیش رویم را می سنجیدم.»

او 4500 دلار لازم داشت تا بتواند آپارتمانی اجاره کند، ولی با این درآمد کم که از انعام ها در می آورد و با توجه به اجاره بهای بالای جزیرخ، چهار ماه باید پول جمع می کرد تا پول لازم را تأمین کند.

«نمی خواستم چهار ماه دیگر بی خانمان باشم. اجاره بها در هاوایی بسیار گران است و من پول خریدن بلیت برگشت به کالیفرنیا را نداشتم. هیچ کس را نمی شناختم. می ترسیدم که بدون داشتن پناهگاه، مورد تجاوز قرار بگیرم، کتک بخورم یا ربوده شوم. من بچه ای بودم که بین سنین 3 تا 16 سالگی مورد خشونت و آزار و اذیت قرار گرفته بودم. این احساسات هنوز در من بود. سعی می کردم همه اینها را کنار بزنم، ولی وقتی انسان بی خانمان باشد، همه اینها جلوی چشم انسان است و همه اینها مرا می ترساند.»

آن شب او در ماشینش خوابید ولی روز بعد چراغی در ذهنش روشن شد.

«من این فکر را کردم. همه چیزهایی که داشتم در صندلی عقب ماشینم بود. مدتها پیش از انکه بی خانمان شوم یک برنامه کاهش وزن خریده بودم که حالا روی صندلی عقب بود. یک هفته از آن استفاده کرده بودم. قبلاً هیچ وقت به آن توجه نکرده بودم. آن روز در نور خورشید چشمم به آن افتاد. در رطوبت جزیره کم کم داشت خراب می شد. ولی گویی این دستگاه داشت با من حرف می زد. آن را برداشتم و گویی به من گفت "من جواب تو هستم". اولین فکری که به ذهنم رسید این بود "نه، من دوره نمی افتم که برنامه کاهش وزن بفروشم! هرگز این کار را نمی کنم!"

انگار برایم کسر شأن بود. انگار باید در عمق دیگری غرق می شدم. گاهی آدم احساس می کند که باید کاری که دوست ندارد را انجام دهد.

جعبه را برداشتم و جزئیات و دستورالعمل های سازنده را خواندم و از یک تلفن عمومی به شرکت آن زنگ زدم. از آنها سوالاتی پرسیدم: توزیع این محصول در هاوایی چه چیزهایی لازم دارد؟ چون من نه پروانه داشتم و نه پول.»

همین موقع بود که دنی – با توجه به کمبود مالی و وسایل موردنیاز – تصمیم گرفت که منابعی برای خودش دست و پا کند.

«یک آگهی نوشتم، ولی باید برای تبلیغ آن شماره تلفن هم می نوشتم تا مردم با من تماس بگیرند، ولی خط تلفن نداشتم. بنابراین در کیوسک تلفن دفترچه تلفن را برداشتم و شماره شرکت مخابرات کوچکی را پیدا کردم و با سکه هایی که برایم مانده بود شماره گرفتم. با یکی از کارمندان صحبت کردم و از او پرسیدم که هزینه خدمات ایمیل صوتی چقدر است.

او گفت "لازم نیست که این همه راه را برای پرداخت هزینه بیایی. یک چک 15 دلاری برایم بفرست. شماره خط تو این است...!»

دنی با آنکه تا آخر آن هفته 25 سنت بیشتر نداشت، ولی بسیار خوشحال بود و فرصتی که می خواست را بدست آورده بود.

«من یادداشت آگهی را در اداره پست گذاشتم یعنی جایی که مردم شهر هر روز به آنجا می روند. سه ساعت بعد – با آنکه فکر نمی کردم کسی پیغامی بگذارد – صندوق صوتی من 25 پیام دریافت کرد. نمی دانستم با آنها چه کنم!

سرتان را درد نمی آورم، من در ماه اول از آدم هایی که اصلاً نمی شناختم 40 چک دریافت کردم که در کل 4000 دلار شد!

با شرکت تولید کننده تماس گرفتم و سفارش دادم. ولی برای آنکه جنس ها را تحویل من بدهند یک آدرس واقعی می خواستند و من جایی را نداشتم. بنابراین با یک خوار و بار فروشی محلی صحبت کردم و از او خواستم اجازه دهد از آدرس او استفاده کنم.»


[تصویر: 156360_792.jpg]

دنی در سال اول و فقط با فروش برنامه کاهش وزن، 250 هزار دلار درآورد و سال دوم میلیونر شد و 18 مرکز کاهش وزن در کل کشور افتتاح کرد. او در سال 1996 کل این کسب و کار را فروخت و تبدیل به یک مولتی میلیونر شد.


RE: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - ahmad rezaee - 04-23-2013 09:29 PM

از حضیض ذلت تا اوج عزت فقط یک قدم فاصله است !.

ممنون از ارائه تصویری زیبا ،از کوتاهی فاصله فقر تا مکنت .


RE: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - bahador - 04-24-2013 12:22 AM

خیلی زیبا و آموزنده بود
به نظر من اعتماد به نفس و استفاده از موقعیت های زندگی مهم ترین عامل موفقیتش بوده.


RE: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - dara - 04-24-2013 08:21 AM

یکی از مهم ترین پرسش های زندگی :
بنابراین دنی از خود پرسید: چکار می توانم بکنم؟ چه کاری باید انجام دهم تا از این وضعیت دربیایم؟


RE: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - sherafati - 05-01-2013 08:47 AM

انقدر بهش سخت گذشته ..... ولی ادامه داده


RE: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - negin 30 - 06-28-2013 10:34 PM

سخت ترین لحظه ی انتخاب،اینه که به کدوم ندای مغزمون گوش کنیم:اونی که میگه :تو چی بودی؟یا اونی که میگه:میتونی چی بشی!


RE: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - jahanagahi - 06-28-2013 10:44 PM

وقتی ایده ای به ذهنتان رسید برای شروع حرکت بسرعت تصمیم به پیاده کردن آن بگیرید.زمان بررسی و مطالعه و تحقیق شما باید در کوتاهترین زمان ممکن باشد.


RE: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - محسن قلي زاده - 06-29-2013 10:19 AM

عالي بود
ممنون


RE: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - tara_sh - 07-04-2013 01:52 AM

ممنون
آموزنده بود.این داستان ها به ما یاداوری می کند که چقدر زندگی می تواند بالا و پایین داشته باشد و اینکه همه چیز به خودمان بستگی دارد نه به شرایط حاکم.


RE: از بی خانمانی تا میلیونری در کمتر از دو سال..... - Elixir - 07-14-2013 12:15 PM

A00 (66)مرسی mallarme جان خیلی مطالب فوق العاده ای ارائه میدی واقعا عبرت آموز بود..