سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران
خراشهاي عشق خداوند - نسخه قابل چاپ

+- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir)
+-- انجمن: روانشناسی (/forumdisplay.php?fid=106)
+--- انجمن: روانشناسی شخصی (/forumdisplay.php?fid=37)
+---- انجمن: آرامش و انرژی بخش (/forumdisplay.php?fid=70)
+---- موضوع: خراشهاي عشق خداوند (/showthread.php?tid=5044)



خراشهاي عشق خداوند - کامیار کاظمی - 11-06-2012 02:01 AM

چند سال پيش در يک روز گرم تابستان
پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد
و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت
مادرش از پنجره نگاهش مي کرد
و از شادي کودکش لذت مي برد
مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي کرد
مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد
و با فرياد او را صدا زد
پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود

تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد
مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت
تمساح پسر را با قدرت مي کشيد
ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود
کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود
صداي فرياد مادر را شنيد
به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.

پسر را سريع به بيمارستان رساندند
دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کرد
پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود
و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود

خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد
از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد

: سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت
اين زخمها را دوست دارم، اينها خراش هاي «عشق مادرم» هستند


گاهي مثل يک کودکِ قدرشناس
خراشهاي عشق خداوند را به خودت نشان بده
خواهي ديد چقدر دوست داشتني هستند...


RE: خراشهاي عشق خداوند - مــجــیــנ - 11-06-2012 12:24 PM

خدایا
اگر با من باشی چه کسی
می تواند علیه من باشد ؟
اگر من با تو باشم چگونه
ممکن است که دشواری ها
نصیبم شوندو از میان
برداشته نشوند ؟
هیچ
مشکلی ،هیچ مانعی
و هیچ گره ای نیست
که من وتوباهم نتوانیم
آن را از میان برداریم



... من و خدا - soltan_sal - 12-24-2012 03:33 PM

یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.
می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.
هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت.
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.
چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.
من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم،
نه آن گونه که خدا می خواهد.
به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم.
من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.
اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد.
دانستم که نابودی ام حتمی است.
با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی،
اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی،
با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.
خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.
در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.
نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد.
از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم.
گفتم:
بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم؟
خدا گفت:
هیچ، فقط مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم...


RE: خراشهاي عشق خداوند - mohammadshamosi - 12-24-2012 03:52 PM

فقط مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم...


RE: ... من و خدا - seraj - 12-24-2012 07:49 PM

(12-24-2012 03:33 PM)soltan_sal نوشته شده توسط:  یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.
می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.
هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت.
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.
چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.
من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم،
نه آن گونه که خدا می خواهد.
به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم.
من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم.
اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد.
دانستم که نابودی ام حتمی است.
با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی،
اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی،
با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم.
خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست.
در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت.
نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد.
از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم.
گفتم:
بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم؟
خدا گفت:
هیچ، فقط مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم...

اگه واسه هر ارسال 100 دکمه سپاس وجود داشت همشو به خاطر این ارسال زیبا کلیک میکردم