سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران
نجار زندگی - نسخه قابل چاپ

+- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir)
+-- انجمن: روانشناسی (/forumdisplay.php?fid=106)
+--- انجمن: روانشناسی شخصی (/forumdisplay.php?fid=37)
+---- انجمن: دیگر مطالب آموزنده روانشناسی فردی (/forumdisplay.php?fid=72)
+---- موضوع: نجار زندگی (/showthread.php?tid=1316)

صفحه ها: 1 2


نجار زندگی - vahid61 - 12-14-2011 12:10 PM

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می‌کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی‌که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر
و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می‌برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته‌ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت‌ها از دست می‌روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.

مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می‌سازید باشید


RE: نجار زندگی - mosafere55 - 12-14-2011 12:19 PM

خیلی داستان زیبایی بود
واقعا دستت درد نکنه این بزرگترین درس برای یه تاجر میتونه باشه


RE: نجار زندگی - shahrasebi - 12-14-2011 01:06 PM

عالی بود.این داستان ها واقعی است و کاش همه از این ها سرمشق بگیریم یا بقول دیگری هر چیزی بکاری همون رو درو می کنی، یعنی نباید اگر جو کاشتی توقع درو کردن گندم را داشته باشی یا بالعکس .
پایدار باشید.


RE: نجار زندگی - 3ObHaN - 12-14-2011 01:23 PM

واقعا داستان تاثير گذاري بود !

هر كاري كنيم به خودمون برميگرده !‌
محصول با كيفيت در اختيار مشتري بزاريم ، خودمون سود برديم و محصول بي كيفيت بديم دست مشتري خودمون ضرر كرديم و الي غير ...


RE: نجار زندگی - jahanagahi - 12-14-2011 02:21 PM

وحید جان قبلا چندین بار این مطلب را خوانده بودم ولی تاثیر این نوشته در این انجمن خیلی برایم تاثیرگذار بود.


RE: نجار زندگی - shahrasebi - 12-15-2011 09:46 AM

وحید جان این مطلب باعث شد از دیروز تا حالا برای هفت و هشت نفر از نزدیکانم این واقعیت را نقل کنم وخودم و آنها را هم به تامل بیشتر برانگیزم.
پایدار باشید.


RE: نجار زندگی - مهدی گل محمدی - 12-15-2011 10:54 AM

منم بعد از این که این داستان رو خوندم فورا برای پدرم نقل کردم.ایشون خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و بعد از اون حدود 1 ساعت در رابطه با زندگی و آینده من باهم صحبت کردیم.تا بحال پدرمو اینطوری ندیده بودم.خیلی تجربه های ناب و شیرینی داشته.واقعا این داستان باعث بوجود آمدن اتفاق های جالبی تو زندگی من خواهد شد.

این آقا وحید(محمد هادی)ما خیلی بچه باهوش و خوش فکریه.
ان شالله که تو تموم عرصه های زندگیت موفق باشی هادی جان.


RE: نجار زندگی - 3ObHaN - 12-15-2011 11:52 AM

سلامتیه اون پسری که...
..
10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
..
20 سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت....
... ... ... ..
30 سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!
..
باباش گفت چرا گریه میکنی..؟
..
گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!
تقديم به مهدي جان گل .


RE: نجار زندگی - jahanagahi - 12-15-2011 10:24 PM

آفرین بر این تربیت.


RE: نجار زندگی - shahram......32 - 12-16-2011 12:14 AM

(12-15-2011 11:52 AM)3ObHaN نوشته شده توسط:  سلامتیه اون پسری که...
..
10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
..
20 سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت....
... ... ... ..
30 سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!!
..
باباش گفت چرا گریه میکنی..؟
..
گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!
تقديم به مهدي جان گل .

سبحان جان همچين پسريو تو مريخ هم نميتوني پيدا كني.....