کافه گپ میلیاردرها - نسخه قابل چاپ +- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir) +-- انجمن: بخش میلیاردرها (/forumdisplay.php?fid=107) +--- انجمن: سرگرمی ها، دردودل ها و سلامتی یک میلیاردر (/forumdisplay.php?fid=50) +--- موضوع: کافه گپ میلیاردرها (/showthread.php?tid=10107) صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110 111 112 113 114 115 116 117 118 119 120 121 122 123 124 125 126 127 128 129 130 131 132 133 134 135 136 137 138 139 140 141 142 143 144 145 146 147 148 149 150 151 152 153 154 155 156 157 158 159 160 161 162 163 164 165 166 167 168 169 170 171 172 173 174 175 176 177 178 179 180 181 182 183 184 185 186 187 188 189 190 191 192 193 194 195 196 197 198 199 200 201 202 203 204 205 206 207 208 209 210 211 212 213 214 215 216 217 218 219 220 221 222 223 224 225 226 227 228 229 230 231 232 233 234 235 236 237 238 239 240 241 242 243 244 245 246 247 248 249 250 251 252 253 254 255 256 257 258 259 260 261 262 263 264 265 266 267 268 269 270 271 272 273 274 275 276 277 278 279 280 281 282 283 284 285 286 287 288 289 290 291 292 293 294 295 296 297 298 299 300 301 302 303 304 305 306 307 308 309 310 311 312 313 314 315 316 317 318 319 320 321 322 323 324 325 326 327 328 329 330 331 332 333 334 335 336 337 |
RE: کافه گپ میلیاردرها - MARYAR - 10-22-2013 12:05 PM واقعا سبحان آزادش کردی؟؟؟ چقدر نازه عقاب طلائی چه چشمای معصومی داره، چقدر معصومانه نگاه می کنه خوب آخه باز این شکارچی ها می رن به دام می ندازنش که ![]() RE: کافه گپ میلیاردرها - 3ObHaN - 10-22-2013 12:32 PM اره دیگه آبجی ![]() این عقابه آبجی میتونه از پس خودش بر بیاد ، یکی دو سال دیگه اگه گیر نیوفته اینقدر بزرگ میشه که شکارچی جرات نداره نزدیکش شه ![]() من من یه جایی ازادش کردم که پر عقابه . تقریبا 1 کیلومتری کوه دنا ![]() ![]() RE: کافه گپ میلیاردرها - MARYAR - 10-22-2013 01:43 PM خانه های قدیمی را دوست دارم چایی همیشه دم است روی سماور توی قوری در خانه همیشه باز است... مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواهد غذاها ساده و خانگی است بویش نیازی به هود ندارد عطرش تا هفت خانه می رود کسی نان خشکه ندارد نان برکت سفره است مهمان ناخوانده آب خورشت را زیاد می کند دلخوری ها مشاوره نمی خواهد دوستی ها حساب و کتاب ندارد سلام ها اینقدر معنا ندارد سلام گرگی وجود ندارد افسردگی بیماری نایابی است ... خانه های قدیمی را دوست دارم.... RE: کافه گپ میلیاردرها - safari-cht - 10-23-2013 10:39 PM دوستای عزیزم عید همگی مباااااااااااارررررررررک ![]() ![]() ![]() RE: کافه گپ میلیاردرها - MARYAR - 10-23-2013 10:43 PM سلام دوستای گلم عیدتون مبارکککک کسائی که سیدن عیدی ما یادشون نره RE: کافه گپ میلیاردرها - مهدی گل محمدی - 10-23-2013 10:55 PM سید سبحان جوادی بزن به افتخارش عیدی ما یادت نره RE: کافه گپ میلیاردرها - 3ObHaN - 10-23-2013 11:10 PM (10-23-2013 10:55 PM)مهدی گل محمدی نوشته شده توسط: سید سبحان ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() RE: کافه گپ میلیاردرها - MARYAR - 10-23-2013 11:21 PM ایولللل درست گفتی مهدی یار در کوزه و ما گرد انجمن دنبال سید می گردیمممم بدو سبحان بدو عیدی منو بدههههه پست کن بیادددد یه عیدی میلیاردری وارااااا مهرتم یادت نره بزن RE: کافه گپ میلیاردرها - MARYAR - 10-23-2013 11:29 PM علی در برابرمان ايستاده، شناختش از "مسئوليت" سرشارمان می کند پس به جای شناخت علی و قبول "مسئوليت"، راه حلی می جوييم و می يابيم! به جای "شناخت" علی و زندگيش و خواندن و فهم نهج البلاغه اش، حبش را بگير و شناختش را رها کن!! چرا که حب علی بدون شناخت ايجاد "مسئوليت" نمی کند. علی مجهول و ناشناس مانند بتی هست که می پرستيمش، بی آنکه ميان ما و او هيچ ارتباطی وجود داشته باشد. بی شناختن ، علی چون "ديگران" است! هرچه می خواهی گريه کن، هو بکش ، عشق و محبت بورز. بی اندکی شناخت، علی را فرشته کن، خدايش کن، نمیتواند ذره ای در زندگيت تاثير داشته باشد و بايستنی بر دوشت بگذارد! فقط نشناسش! چرا که شناختش مسئوليت آور است! "شیعه علی بودن" مسولیتهای سنگینی را بر دوش انسان بار می کند –مسولیتی که از همه مسولیتهایی که مکتبهای آزادیخواهی عدالتخواهی و آزادیبخش بر دوش معتقدان و پیروان خود می نهد – سنگینتر است. شناخت علی "ذهنیت" است . حب علی "احساس" است . اما تشیع علی "عمل" است. م.آ.26دکتر علی شریعتی RE: کافه گپ میلیاردرها - goldmen - 10-26-2013 05:56 PM صوح، مردی که در حمام زنانه کار می کرد نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود. کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و... این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد. نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند. رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان. نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند... |