سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران
داستانک، درس بگيريم - نسخه قابل چاپ

+- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir)
+-- انجمن: روانشناسی (/forumdisplay.php?fid=106)
+--- انجمن: روانشناسی شخصی (/forumdisplay.php?fid=37)
+---- انجمن: راز موفقیت (/forumdisplay.php?fid=64)
+---- موضوع: داستانک، درس بگيريم (/showthread.php?tid=3868)

صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23


RE: داستان علت رواج خشونت - GreatNavid - 10-23-2012 02:16 PM

بسیار زیبا بود جناب قربانی ، کاش ما هم شیوایی قلم شما را داشتیم .
خیلی گیرا بود و به نوعی مخاطب را هیپنوتیزم میکرد ، من شخصا غرق داستان بودم اما به نظر من یک نقص کوچک داشت و آخر داستان بود که متوجه شده بود این قضایا فیلم است و عیب این هست که معمولا در محیط فیلمبرداری صدابردار یکی از مشخص ترین نشانه های فیلم برداری و بعد ز اون فیلمبردار و بقیه عوامل صحنه هستند و یه جورایی نمیشه گفت که متوجه فیلمبرداری نشده بوده ، (تقریبا") ولی در کل گیرایی داستان در حین خواند رو از 100 نمره 97 میدم .
ارادت


RE: داستان علت رواج خشونت - jahanagahi - 10-23-2012 02:57 PM

(10-23-2012 02:16 PM)GreatNavid نوشته شده توسط:  بسیار زیبا بود جناب قربانی ، کاش ما هم شیوایی قلم شما را داشتیم .
خیلی گیرا بود و به نوعی مخاطب را هیپنوتیزم میکرد ، من شخصا غرق داستان بودم اما به نظر من یک نقص کوچک داشت و آخر داستان بود که متوجه شده بود این قضایا فیلم است و عیب این هست که معمولا در محیط فیلمبرداری صدابردار یکی از مشخص ترین نشانه های فیلم برداری و بعد ز اون فیلمبردار و بقیه عوامل صحنه هستند و یه جورایی نمیشه گفت که متوجه فیلمبرداری نشده بوده ، (تقریبا") ولی در کل گیرایی داستان در حین خواند رو از 100 نمره 97 میدم .
ارادت

آقا اجازه ؟
دوربین مخفی بود.WinkWinkWinkWinkWink


RE: داستان - مــجــیــנ - 10-30-2012 07:18 PM

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود.
هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود .

با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید .

به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید


RE: داستان - سعید محمدی - 10-30-2012 07:45 PM

درسي كوچك براي علاقه مندان به مديريت جهان!؛


معامله شوخی بردار نیست

خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.

یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟

خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.

یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟

خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی میکرده، محسوب نمی شود.

بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.

خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.

خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟

پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست!

به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف


RE: داستان - فرهاد قربانی - 11-02-2012 11:28 AM

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : «در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن .« مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد. هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا..... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود. یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه! بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کنند.
Huh


RE: داستان - jahanagahi - 11-02-2012 11:32 AM

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کنند.


RE: داستان - mteam - 11-04-2012 11:03 AM

داستان کوتاه آرزوی کودک

در دبستانی، معلّمی به شاگردانش می‌گوید مطلبی بنویسند از آرزوهایشان، از آنچه که می‌خواهند خدایشان برایشان انجام دهد. هر چه دل تنگشان می‌خواهد بنویسند و از خدایشان بخواهند که آن را برایشان انجام دهد. شاگردان مداد در دستان کوچکشان، شروع به نوشتن می‌کنند و آرزوهای ریز و درشت را از درون سینه بر روی کاغذ روان می‌سازند، گویی دل کوچکشان تنگ بود و آرزوها دیگر در لانۀ دل نمی‌گنجید و اینک که فرصتی یافته بودند از آن تنگنا خارج می‌شدند و روی کاغذ می‌دویدند.


آموزگار کاغذها را جمع کرد و در کیفش گذاشت و سپس شاگردان را گفت که بروند؛ به خانه‌هایشان، نزد پدر و مادرشان و خودش نیز روانۀ منزل شد تا به کارهای خانه برسد و چون کارها به پایان رسید، نگاهی به مقاله‌ها انداخت تا نمره‌ای بر پایین صفحه بگذارد تا هر یک از دانش‌آموزانش بدانند در نظر معلّم چقدر نوشته‎شان ارزشمند بوده است.
یکی از برگه‌ها او را سخت منقلب ساخت و عواطفش برانگیخته شد و اشکش سرازیر گشت. همسرش در همان لحظه وارد شد و دید که سرشک از دیدۀ وی جاری است. پرسید، "تو را چه می‎شود؟ اندوهگینی!" زن جواب داد، "این انشاء را بخوان؛ امروز یکی از شاگردانم نوشته است. گفتم آرزوهایشان را بنویسند و او اینگونه نوشته است. چقدر دردناک است."
مرد کاغذ را برداشت و خواند. متن انشاء اینگونه بود:
"خدایا، می‌خواهم آرزویی داشته باشم که مثل همیشه نباشد؛ مخصوص است. می‌خواهم که مرا به تلویزیون تبدیل کنی. می‌خواهم که جایش را بگیرم. جای تلویزیونی را که در منزل داریم بگیرم. می‌خواهم که جایی مخصوص خودم داشته باشم و خانواده‌ام اطراف من حلقه بزنند. می‌خواهم وقتی که حرف می‌زنم مرا جدّی بگیرند؛ می‌خواهم که مرکز توجّه باشم و بی آن که سؤالی بپرسند یا حرفم را قطع کنند بگذارند حرفم را بزنم. دلم می‌خواهد همانطور که وقتی تلویزیون خراب است و به آن می‌رسند، به من هم برسند و توجّه کنند. دلم می‌خواهد پدرم، وقتی از سر کار برمی‌گردد، حتّی وقتی که خسته است، قدری با من باشد. و مادرم، وقتی غمگین و ناراحت است، به جای بی‌توجّهی، به سوی من بیاید. و دوست دارم، برادرانم برای این که با من باشند با یکدیگر دعوا کنند ... دوست دارم خانواده هر از گاهی همه چیز را کنار بگذارند و فقط وقتشان را با من بگذرانند. و نکتۀ آخر که اهمّیتش کمتر از بقیه نیست این که مرا تلویزیونی کن تا بتوانم آنها را خوشحال و سرگرم کنم. خدایا، فکر نکنم زیاد چیزی از تو خواسته باشم. فقط دوست دارم مثل هر تلویزیونی زندگی کنم."
انشاء به پایان رسید. مرد نگاهی به همسرش انداخته گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکی‌اند!" زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشاء را پسرمان نوشته است!"


RE: داستان - jahanagahi - 11-04-2012 11:46 AM

مرد نگاهی به همسرش انداخته گفت، "عجب پدر و مادر وحشتناکی‌اند!" زن سرش را بالا گرفت و گفت، "این انشاء را پسرمان نوشته است!"


داستان‌های آرامش‌بخش - کامیار کاظمی - 11-06-2012 02:05 AM

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد
...دستی به تنه‌ام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم‌تر
...به خود می‌بالیدم، دیگر نمی‌خواستم درخت باشم، آینده‌ی خوبی در
انتظارم بود!سوزش تبرهایش بیشتر می‌شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری
افتاد، او تنومندتر بود ...مرا رها کرد با زخم‌هایم، او را برد ... و من
که نه دیگر درخت بودم، نه تخته‌سیاه مدرسه‌ای، نه عصای پیرمردی ...خشک
شدم ...


بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می‌مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن!
ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز ...
زخمی می‌شود ... در آرزوی تخته‌سیاه شدن، خشک می‌شود!!!


RE: داستان - سعید محمدی - 11-06-2012 09:16 AM

شاخص اقتصادي از ديدگاه شاه عباس

مي گويند:
شاه عباس از وزير خود پرسيد: "امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟"
وزير گفت:
"الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!"
شاه عباس گفت:
"نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينه‌دوزان...، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم.