قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - نسخه قابل چاپ +- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir) +-- انجمن: بخش اعضای سایت (/forumdisplay.php?fid=105) +--- انجمن: مباحث داغ (چالش ها) (/forumdisplay.php?fid=142) +--- موضوع: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده (/showthread.php?tid=743) |
RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - madar - 09-18-2011 03:35 PM 1- بهم بگو اسمت چیه: صفدری ملقب به مادر 2- بهم بگو چند سالته:32 3- بهم بگو رشته تحصیلیت چیه: بزودی اگه بخواد ارشدم رو در رشته بازرگانی بین الملل می گیرم 4- بهم بگو رشته ای که توش کسب در آمد می کنی چیه: در بانک کار می کنم 5- بهم بگو تخصصت تو چه کاراییه( منظورم از تخصص اینه که از چه کاری نون در میاری): کار بازاریابی انجام دادم فعلا هم کارشناس بانکی هستم البته در زمینه دفاتر و حسابداری 6- بهم بگو تا حالا کار تیمی کردی:: زیاد 7- تو اون کار تیمی چند نفر آدمیزاد عضو بودن:.از 2 نفر تا 30 نفر شاید هم بیشتر 8- اون کار تیمی به نتیجه رسید تا تیم منفجر شد و از هم پاشید؟بیشتر به نتیجه رسیده ولی نه نتیجه ایده آل 9- چرا اون تیمه از هم پاشید؟ اگر تیمه پاشید از هم به این سوال جواب بده: به دلیل نا هماهنگی اعضا - عدم برنامه ریزی مناسب- یا اینکه اصلا از کودکی کار تیمی رو بهمون یاد ندادن- همه می خوایم با هم گل بزنیم !!! 10- اصلا اون تیمه رهبر یا لیدر داشته؟بله بیشتر مواقع -اما یه چیز عجیب بگم تو محل کار ما بعضی اوقات تیم لیدر نداره من نمی فهمم یعنی چی؟؟اگه میدونید به منم بگید 11- اتومبیل داری یا نه؟(منظور از اتومبیل هر چیزی که چهار تا چرخ داره و حداق 10 کیلومتر راه بره؟ بله 12- بهم بگو چقدر سیریشی یعنی تو کارت جدی هستی و چرا اینقدر سیریشی؟ اگر دوستش داشته باشم و نقشه راه برام مشخص باشه(این خیلی مهمه) باید به نتیجه برسم راستش بعضی اوقات خودم هم از این حالت لجم میگیره ![]() 13- بهم چرا اومدی چسبیدی به این انجمن؟ جای دیگه توی وب به این صمیمیت سراغ ندارم- متاسفم که بعضی مواقع دوستان رو رنجوندم (جلسات حضوری) ولی باور کنید دست خودم نبود-ولی به جای اون من از همه درس یاد می گیریم و به همه مدیونم 14- تو این انجمن چی دیدی؟ خیلی چیزهایی که آدم توی این شهر شلوغه پر از گرد و غبار فکر میکنه دیگه وجود ندارن ، و مثل آسمان آبی که همیشه حسرت دیدنش رو داریم باید حسرتش رو بخوریم .....ولی.....یکدفعه اینجا تبلور پیدامیکنه ....جایی که گاهی از شوق اشک رو به چشم میاره .............و گاهی لبخند رو به خاطر همدلی و موفقیت به گوشه لبانمون میشونه ....فقط کاش بیشتر میتونستم در خدمت عزیزان باشم تا همیشه اینقدر حسرت به دل نباشم (ببخشید خیلی وقت بود میخواستم اینارو بنویسم بانی خیر شدید ![]() 15- و آخری اینکه چقدر به خودت ایمان داری؟ اینو خوب توضیح بده. خیلی ----در صندلی داغ جناب قربانیان یه مطلبی نوشته بودند که همیشه تو مغز من هم راه میره و اون این بود که "اگر روزی من مردم(دور از جونشون) در آن روز اگر چند دقیقه بمن مهلت بررسی زندگیم را بدهند چه خواهم گفت؟چرا اعتماد بنفست از بقیه انسانها کمتر بود؟ تو که خودت را زرنگ می دانستی .چه شد زرنگی ؟؟؟؟؟" واقعا همینطوره - همیشه خودم رو فعال و زرنگ میدونم خیلی ها میگن هستی خودم هم باور دارم بخاطر همین دست از خواسته هام نمیکشم بنابراین همیشه در انتظار بالفعل شدن آرزوهام هستم همیشه نگرانشونم سعی می کنم هر موقع هر چقدر هم نا امید شدم حفظشون کنم و ........... به زودی جامه عمل بهشون ببخشم اگر خدا بخواهد. RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - jahanagahi - 09-18-2011 04:43 PM (09-14-2011 03:20 PM)3ObHaN نوشته شده توسط: سخنگو ، نیای غول برره ( پسر بزرگ سردار خان ) رو میندازم به جونت . سبحان جلسه نیامدی فدای سرت. خواهش میکنم ما را از سلامتی خودتان باخبر کنید. RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - kimyya - 09-18-2011 06:46 PM 1- بهم بگو اسمت چیه:کیمیا 2- بهم بگو چند سالته:24 3- بهم بگو رشته تحصیلیت چیه:حقوق 4- بهم بگو رشته ای که توش کسب در آمد می کنی چیه: 5- بهم بگو تخصصت تو چه کاراییه( منظورم از تخصص اینه که از چه کاری نون در میاری):بازاریابی /مدیریت آژانس بانوان 6- بهم بگو تا حالا کار تیمی کردی:بله 7- تو اون کار تیمی چند نفر آدمیزاد عضو بودن:3 تا 15 نفر 8- اون کار تیمی به نتیجه رسید تا تیم منفجر شد و از هم پاشید؟هم نتیجه داشته و هم منفجر شده 9- چرا اون تیمه از هم پاشید؟ اگر تیمه پاشید از هم به این سوال جواب بده.:چون ادم ها هدف هاشون تو یه مسیر و راستا نبود و یه دل نبودن 10- اصلا اون تیمه رهبر یا لیدر داشته؟بله 11- اتومبیل داری یا نه؟(منظور از اتومبیل هر چیزی که چهار تا چرخ داره و حداق 10 کیلومتر راه بره):بله 12- بهم بگو چقدر سیریشی یعنی تو کارت جدی هستی و چرا اینقدر سیریشی؟اینقدر که هر کسی نمیتونه باهام کار کنه ممکنه از جدیت تو کارم خسته بشه 13- بهم چرا اومدی چسبیدی به این انجمن؟یهو چشمم به شهری افتاد که حسای درونی منو که بازگو نمیکردم رو جواب یداد و منو به هدفم نزدیک تر میکرد 14- تو این انجمن چی دیدی؟صمیمیت صداقت 15- و آخری اینکه چقدر به خودت ایمان داری؟ اینقدر که با اینکه رزومه خوبی نداشتم دیوار ذهنمیمو شکستم و خجالتمو کنار گذاشتم و فرم رو پر کردم RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - مهدی گل محمدی - 09-18-2011 06:52 PM (09-18-2011 04:43 PM)jahanagahi نوشته شده توسط:(09-14-2011 03:20 PM)3ObHaN نوشته شده توسط: سخنگو ، نیای غول برره ( پسر بزرگ سردار خان ) رو میندازم به جونت . من فکر می کنم این آقا سبحان ما تو تهران نمک گیر شده.دسترسی هم به اینترنت نداره. به خاطر همین نمی تونه بیاد.ولی منم خیلی نگرانشم ![]() RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - hosein128 - 09-18-2011 06:54 PM 1- بهم بگو اسمت چیه:حسین 2- بهم بگو چند سالته:26 3- بهم بگو رشته تحصیلیت چیه: دانشجوی دکتری آیرودینامیک (هوافضا) 4- بهم بگو رشته ای که توش کسب در آمد می کنی چیه: تحقیقات هوافضایی-فروش اختراعم-فروش لیوان کاغذی یکبار مصرف 5- بهم بگو تخصصت تو چه کاراییه( منظورم از تخصص اینه که از چه کاری نون در میاری):توی یه مرکز تحقیقاتی کار میکنم. 6- بهم بگو تا حالا کار تیمی کردی: نه 7- تو اون کار تیمی چند نفر آدمیزاد عضو بودن: --------- 8- اون کار تیمی به نتیجه رسید (یا) تیم منفجر شد و از هم پاشید؟----------- 9- چرا اون تیمه از هم پاشید؟ اگر تیمه پاشید از هم، به این سوال جواب بده.:--------- 10- اصلا اون تیمه رهبر یا لیدر داشته؟--------- 11- اتومبیل داری یا نه؟(منظور از اتومبیل هر چیزی که چهار تا چرخ داره و حداق 10 کیلومتر راه بره):206 12- بهم بگو چقدر سیریشی یعنی تو کارت جدی هستی و چرا اینقدر سیریشی؟ فقط توی کاری که علاقه دارم سیریشم در حد مرگ 13- بهم چرا اومدی چسبیدی به این انجمن؟ انجمن چسبید به من(راستش فکر کنم به خاطر اینکه خیلی به 1 میلیارد فکر کردم این انجمن یک میلیاردی جذبم شد) 14- تو این انجمن چی دیدی؟ 1 میلیارد 15- و آخری اینکه چقدر به خودت ایمان داری؟ 42.71% RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - hosein128 - 09-19-2011 03:45 PM آقای سخنگو نیستی!!!! یه سر بزن!!!!!!! 10 تا هم رد کرده ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! با تشکر RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - jahanagahi - 09-19-2011 03:58 PM حتما آقای سخنگوی عزیز تشریف خواهند آورد. امتیاز این حرکت (جدا از برنامه ای که ایشان در نظر گرفته اند ) اینست که عزیزان انجمن از هم شناخت بیشتری پیدا کردند. RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - hosein128 - 09-19-2011 03:59 PM سلام آقای قربانیان من چند روزی میشه که عضو شدم و خیلی خوشحالم که در کنار شما هستم.فکر کنم شما یکی از اعضای فعال انجمن هستید؟ درسته؟ RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - jahanagahi - 09-19-2011 04:31 PM (09-19-2011 03:59 PM)hosein128 نوشته شده توسط: سلام آقای قربانیانممنونم . من می نویسم تا یادآوری کنم و می خوانم تا یاد بگیرم. RE: قدرت کدام بیشتر است؟ سرمایه اولیه 10 میلیون تومانی یا قدرت اراده - سخنگوی دولت - 09-19-2011 05:47 PM با سلام به تمامی عزیزان مدتی بود بدجوری گیرم انداخته بودند. تنها گیرم آورده بودند. خیلی معذرت می خواهم از تک تک عزیزان. اول یه داستان دارم : اسم داستان اینه: اطلاعات لطفا وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود «اطلاعات لطفآ» بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم «اطلاعات لطفآ». صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: «اطلاعات». - انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد! پرسید: مامانت خانه نیست؟ گفتم: هیچکس خانه نیست. پرسید: خونریزی داری؟ جواب دادم: نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم. پرسید: دستت به جا یخی میرسد؟ گفتم: می توانم درش را باز کنم. صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار. یک روز دیگر هم به «اطلاعات لطفآ» زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات. پرسیدم: «تعمیر» را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد. بعد از آن برای همه سوالهایم با «اطلاعات لطفآ» تماس می گرفتم. سوال های جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مُرد با «اطلاعات لطفآ» تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان این است که به یک مشت پَر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟ فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد. وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفآ» متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم! وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که «اطلاعات لطفآ» چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد. سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه؛ جایی نزدیک به شهر سابق من؛ توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: «اطلاعات لطفآ»! صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد: اطلاعات ناخودآگاه گفتم: می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟ سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرام اش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده. خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟ گفت: تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم. گفت: لطفآ این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم. ********** سه ماه بعد، من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات. گفتم: می خواهم با ماری صحبت کنم. پرسید: دوستش هستید؟ گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی. گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش. صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند: «به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد» به مردم عشق هدیه دهید، حتی به یک پسر بچه، حتی اگر از طریق تلفن باشد. بازم معذرت می خام. تو برره تو یکی از این شرکتها بدجوری کارا رو ریخته بودن سرم. راستی دوستان خیلی دلم براتون تنگ شده بود. هر وقت خواستم از اینترنت استفاده کنم پیجم می کردن و دوباره و دوباره. راستی سبحان کجایی؟ قربانیان جان خوبی؟ گلمحمدی چکار میکنی؟ تازه امروز و همین الان ده دقیقه استراحت دارم. میدونید دیدن و شنیدن و خواندن سخنان شماست که به این بنده حقیر انرژی می ده. واقعا دوستانی مثل شما خودش یه ثروت محسوب می شه. وقتی تمام فرم هایی را که شما عزیزان پر کردید می خوندم یه چیزی توجهم را جلب کرد و اون امید و نیروی درونی شما است. زنی به نام ریتا این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد. Interview with god گفتگو با خدا I dreamed I had an Interview with god خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم. So you would like to Interview me? "God asked." خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟ If you have the time "I said" گفتم : اگر وقت داشته باشید. God smiled خدا لبخند زد My time is eternity وقت من ابدی است. What questions do you have in mind for me? چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟ What surprises you most about humankind? چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟ Go answered …. خدا پاسخ داد ... That they get bored with childhood. این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. They rush to grow up and then long to be children again. عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند. That they lose their health to make money این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند. And then lose their money to restore their health. و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند. By thinking anxiously about the future. That این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند. They forget the present. زمان حال فراموش شان می شود. Such that they live in neither the present nor the future. آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال. That they live as if they will never die. این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد. And die as if they had never lived. و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند. God's hand took mine and we were silent for a while. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم. And then I asked … بعد پرسیدم ... As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn? به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟ God replied with a smile. خدا دوباره با لبخند پاسخ داد. To learn they cannot make anyone love them. یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. What they can do is let themselves be loved. اما می توان محبوب دیگران شد. learn that it is not good to compare themselves to others. یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. To learn that a rich person is not one who has the most. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. But is one who needs the least. بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love. یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم. And it takes many years to heal them. و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. To learn to forgive by practicing forgiveness. با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن. To learn that there are persons who love them dearly. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند. But simply do not know how to express or show their feelings. اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند. To learn that two people can look at the same thing and see it differently. یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. To learn that it is not always enough that they are forgiven by others. یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند. They must forgive themselves. بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند. And to learn that I am here. و یاد بگیرن که من اینجا هستم. Always همیشه این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد. Interview with god گفتگو با خدا I dreamed I had an Interview with god خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم. So you would like to Interview me? "God asked." خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟ If you have the time "I said" گفتم : اگر وقت داشته باشید. God smiled خدا لبخند زد My time is eternity وقت من ابدی است. What questions do you have in mind for me? چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟ What surprises you most about humankind? چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟ Go answered …. خدا پاسخ داد ... That they get bored with childhood. این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند. They rush to grow up and then long to be children again. عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند. That they lose their health to make money این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند. And then lose their money to restore their health. و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند. By thinking anxiously about the future. That این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند. They forget the present. زمان حال فراموش شان می شود. Such that they live in neither the present nor the future. آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال. That they live as if they will never die. این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد. And die as if they had never lived. و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند. God's hand took mine and we were silent for a while. خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم. And then I asked … بعد پرسیدم ... As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn? به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند؟ God replied with a smile. خدا دوباره با لبخند پاسخ داد. To learn they cannot make anyone love them. یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد. What they can do is let themselves be loved. اما می توان محبوب دیگران شد. learn that it is not good to compare themselves to others. یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند. To learn that a rich person is not one who has the most. یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد. But is one who needs the least. بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love. یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم. And it takes many years to heal them. و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد. To learn to forgive by practicing forgiveness. با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن. To learn that there are persons who love them dearly. یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند. But simply do not know how to express or show their feelings. اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند. To learn that two people can look at the same thing and see it differently. یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. To learn that it is not always enough that they are forgiven by others. یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند. They must forgive themselves. بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند. And to learn that I am here. و یاد بگیرن که من اینجا هستم. حتما سعی میکنم تا موقعی که هنوز تو برره ساکنم و حتی بعد از اینکه از برره رفتم به این انجمن سر بزنم. روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد. زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد . پیش دوستهایش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد. واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود، اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت : " من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد" بنابر این تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت : "من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟" زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه را گفت و مرد را رها کرد. ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت : " من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟" زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم" قلب مرد با شنیدن این سخنان یخ کرد. مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت : "تو همیشه به من کمک کرده ای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، می توانی در مرگ همراه من باشی؟" زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ، متاسفم!" با این حرف گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد : "من با تو می مانم، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه می کردم و مراقبت بودم" ***** در حقیقت هر کدام از ما همانند تاجر چهار زن داریم! الف : زن چهارم که بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ، اول از همه او ترا ترک می کند. ب: زن سوم که دارایی های ماست. هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است. |