سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران
داستانک، درس بگيريم - نسخه قابل چاپ

+- سایت کارآفرینی میلیاردرهای آینده ایران (http://forum.unc-co.ir)
+-- انجمن: روانشناسی (/forumdisplay.php?fid=106)
+--- انجمن: روانشناسی شخصی (/forumdisplay.php?fid=37)
+---- انجمن: راز موفقیت (/forumdisplay.php?fid=64)
+---- موضوع: داستانک، درس بگيريم (/showthread.php?tid=3868)

صفحه ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23


RE: داستان - jahanagahi - 10-22-2012 10:28 PM

داستان دوستی از: هوشنگ قربانیان

فرهاد نگاهی به من کرد و گفت :بنظرت من باید چکار کنم؟
غافلگیرشدم گفتم : نمیدانم
پرسید: با پدرش صحبت کنم؟
جواب دادم بد نیست.
فرهاد خداحافظی کرد و از من دور شد. من هم از کنار رودخانه بطرف منزل حرکت کردم. چشمانم پر از اشک شده بود.
خانه ما در یکی از روستاهای بسیار خوش آب و هوا ی شمال کنار رودخانه واقع شده است. این روستا به حدی قشنگ و زیبا است که مرکز رفت و آمد توریست ها است. دورتادور روستا جنگل است و منظره زیبائی دارد.
من و فرهاد از بچگی در این روستا با هم بزرگ شده ایم. تا کلاس پنجم در همینجا درس خواندیم و چون بعد از کلاس پنجم کلاسی نبود اجبارا برای ادامه تحصیل به شهر رفتیم. فاصله شهر تا روستای ما حدود یک ساعت بود و ما صبحها این مسیر را طی میکردیم و عصرها برمی گشتیم . هر روز برای نهار
غذائی برمی داشتیم و در مدرسه با هم می خوردیم.
هر دوی ما دوره تحصیلات دبیرستانی را با نمرات بسیار عالی گذراندیم. و برای شرکت در کنکور ثبت نام کردیم. فرهاد به رشته پزشکی علاقه داشت و من بیشتر رشته زمین شناسی را دوست داشتم. آزمون برگزار شد و فرهاد رشته پزشکی و من رشته زمین شناسی دانشگاه تهران. در پوست خود نمی گنجیدیم.
خیلی خوشحال بودیم چون هر دو به آرزوهایمان رسیده بودیم .
آپارتمان کوچکی در خیابان انقلاب تهران اجاره کردیم که تقریبا نزدیک دانشگاه بود. مقداری لوازم از منزل آورده و چند تیکه هم در تهران خریدیم. آپارتمان ما کوچک و دارای یک اطاق خواب بود که دو تخت خواب چوبی خود را که دست دوم بود در سه راه نارمک خریده بودیم و در آن اطاق جای داده بودیم.
یک پذیرائی کوچک و آشپزخانه اوپن .
فراموش کردم بنویسم من یک پیکان مدل پائین شیری رنگ بسیار تمیز داشتم .با فرهاد تصمیم گرفتیم نوبتی با این خودرو مسافرکشی کنیم و هزینه تحصیلی خود را تامین نمائیم. خوب بود و درآمد آن کفاف تامین زندگی هر دو نفر ما را داشت.
من چهار ساله فارغ التحصیل شدم و فرهاد سه سال از تحصیلش مانده بود. نمی توانستم او را تنها بگذارم و در تهران ماندم. ما در این مدت چند آپارتمان عوض کرده بودیم. من از صبح تا نیمه های شب کار میکردم و ضمنا در جستجوی پیدا کردن کار مناسبی آگهی های روزنامه ها را پیگیری می کردم. فرهاد چند بار پیشنهاد داد که او هم با ماشین کار کند که من قبول نکردم و تاکید م این بود که درسهایش سخت است و بیشتر به مطالعه دروسش به پردازد. یک شب فرهاد پیشنهاد داد و گفت تو که اینجا هستی چرا کارشناسی ارشد را ادامه نمی دهی؟ پیشنهاد خوبی بود . ثبت نام کردم
و پس از قبولی ادامه دادم. هر دو فارغ التحصیل شدیم فرهاد پزشک عمومی و من کارشناس ارشد زمین شناسی.فرهاد در یک درمانگاه خصوصی و من در یک شرکت ساختمانی کار پیدا کردیم.
هر ماه دو روز به روستا برمی گشتیم. فرهاد در فاصله دو روز در روستا بیکار نبود و وقتی با بستگان و دوست و آشنا روبرو می شد کار او شده بود ویزیت و نوشتن نسخه. بنده خدا مهمانی هم وقتی می رفت گوشی و لوازم پزشکی خود را با خودش می برد.به محض رسیدن به محل مهمانی
تقاضای افراد خصوصا افراد مسن شروع می شد. آقای دکتر من شب خوابم نمی برد چکار کنم؟ یکی میگفت دکتر جان چشمم تار شده ...دکتر جان...
او هم کیف را باز می کرد .مهمانی تبدیل می شد به درمانگاه .
چند روزی بود اخلاق فرهاد تغییر کرده بود و کمتر می خندید و بیشتر فکر می کرد. تا اینکه متوجه شدم عاشق دختر عموی من شده . وقتی فهمید از قضیه مطلع شده ام گفت من همیشه ثریا را می دیدم ولی هیچوقت فکر نمیکردم روزی عاشقش شوم.
همان روز ما دو نفر کنار رودخانه بودیم که در دل ها را اول نوشته ها ذکر کردم و فرهاد رفت با پدر ثریا یعنی عموی من صحبت کند.
ثریا دختر زیبا و محجوبی بود , دیپلم داشت و در روستا معلم دبستان بود. خیلی از جوانهای روستا به خواستگاری او رفته بودند ولی او به همه جواب رد داده بود و فرهاد هم می ترسید جواب رد بشنود. فرهاد در مسجد روستا با پدر ثریا موضوع را مطرح کرد.و عمویم با لبخند ساختگی گفته :
فرهاد جان من ترا از بچگی می شناسم و با پدر خدا بیامرزد دوست بودم و الان هم شما با برادرزاده من چون برادر هستی , چشم من در منزل مطرح میکنم و نتیجه اش را اطلاع میدم. فردای آن روز فرهاد به منزل ما آمد , تا من را دید بغلم کرد شادی سراسر وجودش را گرفته بود. مانده بودم چه
عکس العملی نشان دهم .
رازی در حانواده ما و عمویم بود که هیچکس از آن اطلاع نداشت. نمی دانستم چکار کنم . فکرم به جائی نمی رسید. وقتی خوشحالی فرهاد را دیدم چشمانم پر از اشک شد. فرهاد کمی از من دور شد و با تعجب نگاهم کرد.
گفت: داری گریه میکنی؟
با چشمان اشک بار و لبخندی تلخ گفتم : از خوشحالی است فرهاد جان .
پیش ینی می کردم , شب خانواده عمویم به منزل ما آمدند و صحبت های خانوادگی شروع شد.عمویم من را صدا کرد و هر دو به اطاق دیگری رفتیم . هردو قیافه غمگینی داشتیم.گفت :
گفتم نمیدانم.
هر دو به هم نگاه کردیم . من می دانستم او چه مسئله ای را می خواهد مطرح کند و بهمین جهت صحبت را ادامه نداده من گفتم . نمی دانم.
درنهایت گفتم عمو جان باید کاری بکنیم , ثریا که خدا را شکر روحیه خوبی دارد . جواب داد من نمی توانم به فرهاد حقیقت را بگویم تو بیشتر با روحیات او آشنا هستی .
گفتم من از وقتی شنیده ام حالت بدی دارم , فرهاد عاشق ثریا است و اورا خیلی دوست دارد می ترسم وقتی در جریان قرار بگیرد مشکلی برایش پیش بیاید.بعد از کلی صحبت قرار شد عمو خود با فرهاد صحبت کند. پیش خانواده برگشتیم .
من تا نیمه های شب در حیاط قدم زده و فکر می کردم . عاقبت کار را نمی دانستم بکجا می کشد. صبح فرهاد را ندیدم , از منزل خارج نشدم تا او را ببینم . فرهاد هم برخلاف هر روز بمن سرنزد. ساعت سه بعدازظهر صدای زنگ شنیده شد معمولا دوزنگ پی درپی و من با صدای زنگ فهمیدم فرهاد است . برادرم در را باز کرد و فرهاد یاالله یاالله گویان وارد شد. تا من را دید باتمام وجود بغل کرد و تندتند ماچم کرد. من گیچ شده بودم موضوع چیست؟
گفت : تبریک , تبریک به عزیزترین فرد زندگیم . تبریک میگم.
فکر کردم فرهاد دیوانه شده و هم چنان متعجب نگاهش می کردم.پرسیدم فرهادجان موضوع چیست ؟ من که سر نمی آورم.
گفت عمویت با من صحبت کرد و همه چیز را گفت.
من بیشتر گیج شدم .گفتم: به تو چی شده؟ ترا خدا حالت خوبه ؟ عمویم موضوع ثریا را گفت و تو خوشحالی و به من تبریک میگی؟
فرهاد من را بغل کرد و گفت : تو برادر منی , تو عزیز منی نباید خوشحال باشم؟
یک باره داد زدم فرهاد چی شده دیوانه شدی ؟
فرهاد موضوع را گفت و گفت و من چشمانم داشت از حدقه در می آمد . واقعا شوکه شده بودم . گفتم : فرهاد دقیقا بگو عمویم به تو چی گفت؟
دوباره تکرار کرد و آخرین جمله : عمو گفت تو و ثریا از خیلی وقت پیش همدیگر را دوست دارند و به خاطر اینکه تو ناراحت نشوی موضوع را به تو نگفته. من خیلی خوشحالم و باور کن از امروز ثریا زن داداش عزیز من است .
هیچ آثار ناراحتی در وی مشاهده نمی شد . متعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم. فرهاد صحبت کرد در مورد تاریخ عقد و کارهائی که برای من و ثریا می خواهد انجام دهد.مدتی با هم بودیم و من هیچ حرفی راجع به موضوع نزدم. فرهاد لبخند زنان خداحافظی کرد و رفت .
می دانستم خودش را کنترل کرده بود و هیچ ناراحتی را در صورتش ندیدم. از صحبت های عمویم ماتم برده بود , چرا مسئله را به این صورت مطرح کرده است. چرا باید من وارد این مسئله بشوم.
افرادی که تا اینجای ماجرا را مطالعه کرده اند یاد ماجراهای عاشقانه و گذشت دوست و.. می افتند. نه مسئله غیر از این است.
حالا راز بین خانواده ما و خانواده عمویم:
ثریا از مدتی پیش سرطان خون داشت و پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند . به علت شیمی درمانی تمام موهای سرش هم ریخته بود .
خوشبختانه روحیه بسیار عالی داشت و همیشه می گفت : همه به دنیا می آئیم و یک روز هم از دنیا خواهیم رفت. من کمی زودتر به ملاقات خدایم می روم . هیچ کس ناراحتی ثریا را نمی دید.
وقتی به عمویم اعتراض کردم که چرا من را وارد ماجرا کرده ؟ گفت: نتوانستم راز ثریا را به او بگویم و در روستا پخش شود چون ثریا حساس است و از این مسئله رنج خواهد برد و جز این مسئله چیزی به ذهنم خطور نکرد . از عکس العمل فرهاد پرسید . وقتی ماجرا را به عمویم گفتم گریه اش گرفت و گفت خوش به حال تو که چنین دوستی داری.
مدت مرخصی ما تمام شد و به اتفاق فرهاد به شهر برگشتیم. هیچ عکس العملی جز خوشحالی در فرهاد ندیدم و روز به روز بیشتر خودش را در دل من جای می داد. میگفت : کی می توانم ساقدوش داداشم باشم ؟ چند بار خواستم موضوع را با او در میان بگذارم ولی به خاطر خودش و افشای راز ثریا خود را کنترل کردم.
دو ماه گذشت تلفن زنگ زد و من گوشی از دستم افتاد . ثریا ... دختر عمویم ....کسی که بهترین دوستم عاشقش بود و به خاطر من گذشت کرد .
ثریا رفت . پیش خدایش.


RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-22-2012 11:04 PM

بینهایت ممنونم.
باور کنید بعد از سالها مطالعه به این نتیجه رسیدم که کمی از مطالعاتم در هر زمینه ای استفاده کنم.در زمینه طنز- داستان - تجربیات کاری و مددکاری . سعی میکنم کپی پست کمتر داشته باشم و دانسته های خود را برشته تحریر درآورم.این هم یکی از اهدافم بود که خوشبختانه با انرژی مثبتی که از عزیزان این انجمن و عزیزان ایران انجمن بمن می دهید در چند زمینه من را ارضا میکند.ممنونم از همه عزیزان در این انجمن و ایران انجمن.


داستان علت رواج خشونت - jahanagahi - 10-23-2012 12:40 AM

نوشته : هوشنگ قربانیان

آن روز طبق روزها ی گذشته برای آوردن میوه های جنگلی به جنگل رفتم. کلبه من تقریبا نزدیک این جنگل است و من بیشتر آذوقه خود را از اینجا تهیه میکنم.از میوه ها . پرنده ها و جانوران تغذیه من تامین میشه. شاخه وبرگهای درختان مانع تابش خورشید میشد و تقریبا تاریک است. صدای ناله از دور دست بگوش می رسید. چند سالی بود با آرامش زندگی میکردم و صدای ناله برایم تعجب آور بود .بطرف صدا رفتم . هرچه نزدیکتر می شدم صدای ناله بیشتر می شد. باز جلو رفتم و وقتی احساس کردم صدا بیشتر شده پشت درختی قائم شدم و از پشت درخت نگاه کردم. از تعجب و وحشت موهای بدنم سیخ شد. باور کردن دیدن این صحنه برایم خیلی سخت بود. بدنم میلرزید و صدای بهم خوردن دندانهایم را می شنیدم. میخواستم فرار کنم ولی جرئت اینکار را نداشتم. پسری جوان افتاده بود و پاهایش قطع شده و خون سراسر آن قسمت را در بر گرفته بود.دونفر دیگر که از نظر جثه تنومند تر از او بودند این صحنه را نگاه کرده و می خندیدند.
از یک طرف میخواستم به جوان کمک کنم و از طرفی با توجه به وحشی گری آن دو , می ترسیدم.چشمانم پر اشک شده بود . نمی دانستم چکار کنم . در آن نزدیکی هم کسی نبود که از او کمک بگیرم. با ناراحتی و وحشت ناظر این صحنه بودم. چند لحظه طول نکشید دو نفر دیگر هم رسیدند. جوان بر اثر خونریزی بنظر می رسید که فوت کرده چون دیگر صدای ناله نبود. یکی از آن دو نفری که تازه رسیده بودند و معلوم بود سرکرده آنها است لگدی به جوان زد و گفت دومی چی شد. جواب دادند فرار کرد ولی نمیتونه از جنگل خارج شده باشه حتما او را هم می گیریم. جک رفته تا پیداش کنه.رئیس گروه دستور داد دستهای جوان را هم قطع کرده و بگوشه ای پرت کنند تا غذای حیوانات جنگلی شودو این کار را هم کردند. وحشت شدیدی داشتم کم مانده بود جیغ بزنم. فکر کردم خواب هستم . چشمانم را مالیدم و با دندان کف دستم را گاز گرفتم ولی درد شدیدی در کف دستم حس کردم و متوجه شدم خوابی در کار نیست و تمام آن صحنه ها واقعی است . واقعا انسانها می توانند این اندازه وحشی باشند.یک لحظه صدای مرگباری بگوش رسید و پرنده هائی که روی درخت بودن از ترس پرواز کردند . دیدم مرد قوی هیکلی که فکر کنم همان جک بود جوانی را آورده که یک دستش قطع شده و جوان چنان جیغ و ناله ای میکرد که وحشت من صد چندان شد. به گروه که رسید بازوی سالمش را که در دستش بود فشاری داده وجوان بزمین افتاد .
خون فواره میکرد . چند لحظه بعد بیهوش شد. البته فکر کردم بیهوش شده ولی فوت کرده بود. دست و پای وی را هم قطع کرده و در جنگل پرت کردند. تقریبا لباس همگی خونی شده بود. 5 نفری راه افتادند و از نزدیکی من رد شدند. نتوانستم خودم را نگه دارم ناله ای کردم که هر 5 نفر متوجه شده و به طرف من برگشتند. تقریبا فاصله ام با آنها بصورتی بود که میتوانستم فرار کنم. فرار کردم و بشدت میدویدم و هر لحظه پشت سرم را نگاه میکردم. با تعجب متوجه شدم کسی پشت سر من نیست. تا کلبه دویدم. وقتی وارد کلبه شدم گوشه ای افتاده و بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم صدای صحبت چند نفر را شنیدم . چشمانم را باز کردم و از وحشت دو باره بیهوش شدم آب سردی رو صورتم پاشیده شد.مجددا بهوش آمدم عده ای بالا سرم ایستاده بودند و آن 5 نفر هم , در میانشان ایستاد بودند. و همگی با نگاهی که حالت تاسف داشت من را نگاه میکردند. چشمانم را کامل باز کردم و بسرعت بلند شدم. راه فراری نبود. شخصی که فکر میکردم رئیس گروه هست نزدیکتر شد. از ترس قالب تهی میکردم. دستی رو موهایم کشید و گفت عزیز من از چی میترسی . ما برای اذیت کسی به جنگل نیامده ایم. زبانم بند آمد و یکی از حاضرین لبخندی زد و گفت بچه ها اگر شما بودید فکر میکنید حالتان بهتر این می شد. همه با صدای بلند خندیدند . رئیس گروه پرسید عزیز من نترس ما با تو کاری نداریم. من در حالی که از وحشت به لکنت زبان افتاده بودم گفتم : آخ آخه .آخه اون اون صحنه ها؟ همگی دوباره خندیدند. مرد میانسالی بمن نزدیکتر شد گفت من چارلی دوپینز هستم کارگردان و اینها هم همه هنر پیشه اند . ما داشتیم فیلمبرداری میکردیم. در این بین دو جوانی که دست و پایشان قطع شده بود با لباس خونی و لبخندی بر لب بمن نزدیک شدند . یکی از جوانها دستم را گرفت و با ملایمت فشار داد و گفت : پدر جان این خونها جوهر قرمز است ما مشغول فیلمبرداری بودیم . من جراتی پیدا کردم و با صدای فریاد گونه دادزدم برید بیرون . برید گم شید . شما با ساختن این فیلمها باعث رواج خشونت در جامعه می شوید.
برید نمیخوام ریخت هیچکدام از شما را ببینم . همه را بیرون کردم . مجددا از ترس بیهوش شدم.


RE: داستان دوستی - فرهاد قربانی - 10-23-2012 01:04 AM

عالی بود جناب قربانیان.لطفا ادامه بدین این داستان نویسی رو. شما در همه کارها استاد هستین. به شما تبریک میگم


RE: داستان دوستی - Delta.H - 10-23-2012 10:27 AM

بسیار بسیار عالی
من که واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم
تبریک میگم جناب قربانیان، حرفه ای نوشتید.


RE: داستان - بهداد - 10-23-2012 10:49 AM

رستوران مبتکر

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود :
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد

راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد . بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است
با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!

خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست .


RE: داستانک های موفقیت مالی - بهداد - 10-23-2012 10:55 AM

جواب منطقی یک ثروتمند :



یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان....ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟2- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟3- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟4- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟

امضا ، خانم زیبا

و اما جواب مدیر شرکت مورگان :
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست ، ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار ... را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.

امضا رئیس شرکت ج پ مورگان



RE: داستان علت رواج خشونت - MohamadMJ - 10-23-2012 12:29 PM

مرسی استاد عزیزم آقای قربانیان
جدا تاثیر داره. به خدا تاثیر داره. چرا راه دور بریم. خود من

2 سال پیش باشگاه میرفتم به صورت وحشتناک. دوره صلاحمون بود. چوب . شمشیر کار میکردیم.
من اون موقع شدیدا افتاده بودم توی این فیلمهای این مدلی و اصلا یه طوری شده بودم نمیترسیدم. چندشم نمیشدو با لذت نگاه میکردم به کاراشون. حتی بعضیاشو خوشم اومد.
مبارزات که میرفتیم قصد داشتم حریفمو تیکه تیکه کنم. مبارزات بین افراد باشگاه که شد. از بس محکم با چوب ضربه میزدم. ارشد های خودم فقط میتونستن با ترس و تعجب و بدبختی دفاع کنن. دو سه تا ضربه ها فقط به بدن بچه ها خورد که همشون از اون ناحیه ترکیدن کلا.

استادم منو برد گوشه ای و گفت کاری که داری میکنی نشون دهنده حرفه ای بودنت نیست. چی شده. چیز ی نگفتم. قبلش همیشه فیلم مسابقات و مبارزات رو نگاه میکردم. گفت اونا به کجا رسید. گفتم بیخیال اینا که الان دارم خیلی باحالتره و وقتی فهمید. درس قشنگی بهم داد.
بردم کنار دیوار 2-3 نفر مثل فیلما ژاپنی و چینی میزدنم. اگرم میافتدم خودش میومد میزد میگفت هرچی زدنت باید روی پاهات وایسی. از اون موقع دیگه طرف این فیلما نرفتم.

مورد رو گفتم که نتیجش به اینجا برسه.
شمشیر کار میکردیم. توی کیف باشگاهم شمشیر حمل میکردیم. البته مجوزشو داشتیم خب. ولی خدایی نکرده فکرش رو بکنید یه دعوای ساده پیش میومد توی خیابون برامون من اون لحظه فیلم میومد جلوی چشمم چیکار میکردم ؟

ممنون از داستان خوبتون آقای قربانیان


RE: داستان دوستی - jahanagahi - 10-23-2012 01:20 PM

(10-23-2012 10:27 AM)Delta.H نوشته شده توسط:  بسیار بسیار عالی
من که واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم
تبریک میگم جناب قربانیان، حرفه ای نوشتید.
از تک تک شما عزیزان ممنونم.


RE: داستان علت رواج خشونت - Delta.H - 10-23-2012 02:05 PM

یعنی خوشم میاد تو این انجمن بچه ها هیچی کم ندارن از هر دستشون یه هنر میباره!
اینم یک نینجای میلیاردر محمد عزیز و مهربونBudo